lördag 9 januari 2016

داش غلام
کلاس درس شلوغ بود. همهمه بچه ها نمی گذاشت صدا به صدا برسد. آنجا بود که هر چه تئوری تعلیم و تربیت را خوانده بودی فراموش می کردی. سقف کلاس پر بود از مگس. بچه ها به مگس ها کفتر می گفتند، مغزی خودکارهای بیک خود را در می آورند و لوله خودکار را با تکه های ریز کاغذ که آنها را گلوله کرده بودند پر می کردند و لوله خودکار را گوشه لبشان می گذاشتند و آن را به سمت سقف نشانه می گرفتند و فوتی محکم می کردند.  باید منتظر می ماندی که با این شلیک چند مگس می افتد تا بقیه برای شاگرد مورد نظر سوت و هورا بکشند. بوی تعفن کانال خزانه کلاس درس را پر می کرد و نمی شد که پنچره را باز کنی تا مگس ها بیرون بروند. حد اقل بین ده تا پانزده دقیقه ساعت درسی صرف شکار مگس می شد. در کلاس نزدیک به پنجاه شاگرد بودند. سرهای تراشیده و صورتهای خندان وشاد. یک نفر بود که من هنوز او را ندیده بودم. در طول دو ماهی که از سال درسی می گذشت هیچوقت او را ندیده بودم. هنگام حضوروغیاب غلام همیشه غائب بود. وقتی می پرسیدم کسی می داند  غلام کجاست ؟ هیچکس جوابی نمی داد.
 نصف در فیبری کلاس شکسته بود و نصف دیگر آویزان بود. من که حکمت آن در را نمی فهمیدم. و وقتی هم به مدیر می گفتیم که فکری برای در کلاس بکند، از کمبود بودجه و بهانه هائی مثل اینکه در تازه هم بگذاریم دوباره می شکنند می آورد. مدرسه دو شیفته بود. یک گروه صبح ها می آمدند و یک گروه بعد از ظهر.
در آن روز به خصوص بیشتر از نیم ساعت از ساعت درسی گذشته بود که ناگهان نیمه در با لگدی باز شد و پسری که به نظر می آمد سنش از بقیه بیشتر باشد وارد کلاس درس شد. همه شاگرد ها با هم صلوات فرستادند و گفتند داش غلام آمد. پس داش غلام او بود. داش غلام شلوار مشکی رنگی به پا داشت و پیراهنی سفیدی بر تن. کت خاکستری رنگی را بر دوش انداخته بود و با دستهایش روی سینه لبه کت را گرفته بود. نگاهی به من انداخت و گفت :
 ـ سامو علیکم.
من بی اختیار گفتم سلام .
 انگار که تحت تأثیر او قرار گرفته باشم. روی نوک پاهایش قدم برمی داشت. یک دفعه نیمکت ته کلاس خالی شد و داش غلام به سمت آخر کلاس راه افتاد. هنگام راه رفتن انگار که در بدنش موجی متوازن باشد، قدم برمی داشت و هنگام راه رفتن با دست بر سر بچه ها می زد مثل تو سری بود. ولی هیچکس نه تنها اعتراضی نمی کرد بلکه بچه ها تک تک به او سلام می کردند و او با لحن جاهلی می گفت وعلیکم. چه ابهتی داشت.  و من منتظر که این سلام و احوالپرسی ها تمام شود تا بتوانم دنبال درسی را که می دادم بگیرم. تمام سرها به ته کلاس بود، منتظر کوچکترین حرکتی از طرف داش غلام بودند. صورتی گرد و پر با دماغ بزرگ، روی صورتش جای جوشها مانده بود. شاید هم جای آبله بود. چشمان بسیار تنگ و کوچکی که انگار می کردی می تواند با آنها چیزی را ببیند. . داش غلام  قدی متوسط داشت ،چهار شانه بود و مثل اینکه کشتی گیر باشد.  ناگهان با صدای بلندی گفت:
 ـ خانوم چی درس میدن؟
 من به اطراف خودم نگاه کردم.
رو به من کرد و ادامه داد:
 با شما بودم.
 من مثل بچه های اول دبستان گفتم:
بامن؟
بله با شوما!
ـ من انگلیسی درس میدم. البته تو این کلاس. درسهائی دیگه ای هم میدم.
" از خودم تعجب می کردم که من هم تحت تأثیر او قرار گرفته بودم. انگار که او معلم باشد و من شاگردی که درس خود را نمی داند. با احتیاط گفتم:.
 این اولین بار است که سر کلاس من حاضر می شوی. امیدوارم که آخرین بار نباشد.
گفت : به امید خدا.
 دوباره بچه صلوات فرستادند. احوال پرسی ها و حرفهای او باعث شد که  به چیز بیشتری نرسیم که زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها  مثل پرندگانی که در قفس اسیر باشند و در قفس باز می شود پر کشیدند.
من هم به سمت دفتر مدرسه راه افتادم. وارد دفترشدم و روی یک صندلی نشستم. بقیه معلم ها هم تک تک وارد می شدند و می نشستند. کمی که ساکت شد، من سئوال کردم که
 آیا کسی داش غلام را می شناسد؟
مدیر مدرسه مان پرسید:
 مگر چطور ؟
ـ که امروز آمده بود مدرسه .
 همه با هم گفتند :
 چه عجب!
آقای حسینی پرسید:
 چطور بود؟
 گفتم: بچه ها خیلی بهش احترام می ذارن ولی نشد درسی رو که شروع کنم، تمام کنم.
 حسینی ادامه داد : دعوا نکرد؟
 و من متعجب : مگر اهل دعواست؟
دعوا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید.
 یکی از معلمها گفت که به آقای حسینی گفته :
 حسینی چقد حقوق می گیری ؟
 آقای حسینی جواب میده: آقای حسینی!
 غلام میگه : آقا علیه ! پرسیدم چقد حقوق می گیری ؟
 آقای حسینی جواب میدن: شش هزار تومن.
 غلام با پرروئی میگه: نصفش هم زیادته!
 من به آقای حسینی نگاه کردم. بیچاره رنگش پریده بود. یکی دیگه گفت:
 سر کلاس آقای محمدی خیلی سرو صدا می کرده. آقای محمدی بهش تذکر میده  که غلام بلند میشه و تیغه چاقوش میذاره روی کردن آقای محمدی.
 با تعجب پرسیدم : بعد چی شد؟
 آقای گودرزی یکی از هنرپیشه های فیلم سرکار استوار که نقش سروان کلانتری را بازی می کرد و بعد از انقلاب بیکار شده بود، دوباره به شغل  سابقش که معلمی بود بر گشته بود، یه نگاهی به من کرد ودرست مثل اینکه توفیلم بازی می کنه، گفت:
 مثل اینکه نمی دانید کجا اومدید درس بدید. اینجا مدرسه نیست غرب وحشیه!
 و شروع کرد با دانه های تسبیحش بازی کردن. من به او نگاهی کردم و یادم آمد که در بیشتر فیلم ها گردبند سنگین و پهنی به  گردن داشت که رویش نوشته بود افسر نگهبان. حالا او در دفتر مدرسه ای با کت و شلوار نشسته و نمی داند که معلم است یا هنرپیشه. و من کنجکاو که می خواستم بفهم که بر سر آقای محمدی چه آمده است.
 پرسیدم:
 آقای  محمدی چی شد؟
 افسر نگهبان گفت : رفت یه مدرسه دیگه!
 زنگ تفریح تمام شد ومن بلند شدم که به کلاس بروم.
 آقای حسینی گفت: چن دقیقه باشین باهاتون کار دارم.
 مرد محترمی بود. همیشه کت وشلواری خاکستری به تن داشت. موهایش هم خاکستری شده بودند. خیلی کم می شد که تو دفتر پیداش کنی. همیشه تو مدرسه دعوا بود و آقای حسینی دنبال خاتمه دادن به دعواها. بدترین موقع ها وقتی بود که شاگردها با معلم ها دعوا می کردند و این برای من خیلی تازگی داشت، که کم هم اتفاق نمی افتاد.
گذاشت همه معلم ها رفتند. به من گفت :
 دخترم می خوام یه چیزی بهت بگم. خودتو درگیر این پسر نکن. آدم شریه. اصلا حرف هیچکس رو گوش نمیده. نیاد مدرسه یه درد سر. بیاد مدرسه یه دردسر بزرگتر. می دونم که تو دلت می خواد همه بچه ها یه چیزی یاد بگیرن ولی این یکی !؟؟ نرود میخ آهنین در سنگ.
حرفهای آقای حسینی چیز بیشتری به دانسته های من در مورد داش غلام اضافه نکرد. پرسیدم. مورد بخصوصی داره؟
ـ نه، نه! پسر نا آرامیه . فقط همین.
من ماندم و کوله باری از سئوال. هفته بعد سر همان کلاس رفتم.. بچه ها سرو صدا می کردند و مشغول شکار مگس. با چشم در بین شاگردان داش غلام را جستجو می کردم در بین بچه ها نبود. نفسی به راحتی کشیدم. هنوز دفتر حضور و غیاب را باز نکرده بودم که ناگهان در نصف آویزان کلاس بهم خورد و داش غلام  وارد شد و بچه ها صلوات. با همان شیوه راه می رفت و کت بر روی شانه هایش،  نگاهی به من کرد:
 سامو علیک.
ـ سلام . برو سر جات بشین!
ـ ای.... به چشم.
سلانه سلانه راه افتاد و با هرقدمی که بر می داشت، ضربه کارته ای و یا توسری به یکی از بچه ها می زد. هیچکس هم اعتراضی نمی کرد. در صورت بعضی از آنها می دیدم که دردشان گرفته و گاه اشک به چشمان آنها می آمد ولی جیک هم نمی زدند.  من مانده بودم که حرفی بزنم یا نه. در عرض کمتر از یک ثانیه نیمکت ته کلاس خالی شد و داش غلام نشست. چاقوئی را از جیبش در آورد و مشغول کنده کاری روی میز نیمکت شد. و من ساکت به او نگاهی کردم و مشغول حضور و غیاب.
ـ رسول بدو برو کتابای منو از داشم بیگیر بیار.
داش غلام بود. رسول مثل فنر از جا پرید، چشم داش غلام و انگار که من در کلاس وجود خارجی ندارم در را باز کرد و رفت.
من می خواستم شروع کنم که درس بدهم، که صدای آواز داش غلام بلند شد.
 یکی را دوس می دارم هاهاها.
 و بچه ها بگوش.
ناز نفست داش غلام! بخون بخون.
 انگاری که این بچه ها سیزده، چهارده ساله نبودند. مردهای کوچکی بودند که در کافه ای نشسته باشند. فضا،فضای فیلم های فارسی بود. و برای من شهرستانی همه چیز تازه. رسول برگشت و کتابهای غلام را به او داد.
ـ بفرمائید داش غلام.
ـ دست شوما درد نکنه
ـ چاکریتم داش غلام
رسول نشست و من نمی دانستم از کجا شروع کنم. بهر ترتیب بود درس را دادم . چون ساعت زبان انگلیسی بود سعی می کردم که چند جمله ای به انگلیسی بگویم و هر جمله قیامت خنده غلام. او هیچوقت حتی کتابش را هم باز نمی کرد.
تقریبا سه ،چهار جلسه کلاس وضع به همین منوال بود. و او همیشه با وجودی که چند دقیقه ای دیر می آمد ، با همان ترتیبات مخصوص در سر کلاس بود.  یک روز داشتم دیکته های بچه ها را تصحیح می کردم و بچه ها داشتند جمله نویسی می کردند. داش غلام بلند شد و به طرف من آمد چاقویش دردست راستش بود و با دست چپ، لبه کت خود را گرفته بود. نگاهی به او کردم سعی کردم که ترس خود را نشان ندهم . جلو آمد و با یک ضربه چاقو بند ساعت من را باز کرد و ساعت را برداشت. من  هاج و واج مانده بودم، بهتر دیدم که سکوت کنم و هیچ نگویم و منتظر باشم ببینم که او چه می کند. ساعت در دستش، دستش را در هوا چرخ می داد و می گفت :
ـ می خوام ساعتو خرت و خاکشیر کنم . بکوبمش رو زمین .
بچه ها هم ساکت شدن. برای اولین بار غلام کاری می کرد که بچه ها صلوات نمی فرستادند. غلام نگاهی به بچه کرد و نگاهی به من و به طرف میز آمد
ـ فقط بند ساعتو می برم
و یک سر بند ساعت را به دست من داد و با تیغه چاقو مشغول بریدن بند چرمی ساعت شد. و من ساکت . هنوز میلیمتری از بند ساعت پاره نشده بود که چاقو را برداشت و در جیبش گذاشت. بچه ها صلوات
ـ خانومی دلم واست سوخت.
من دندانهایم را بهم می فشردم که چیزی نگویم. دیگر امکان نداشت که بتوانم با این وضعیت درس بدهم. تمام ساعت کلاس صرف این می شد که به بچه هائی که کتک می زد برسم و یا اینکه با بچه های دیگر طوری رفتار کنم که مثل آدم کوکی به دنبال دستورات یکی و دوتای غلام نروند. تصمیم خود را گرفتم.
در جلسه بعدی وارد کلاس شد، شانه هایش را بالا انداخت و به سمت ته کلاس رفت. بچه ها به سرعت نیمکت را خالی کردند.  من هم ته کلاس رفتم و به او گفتم می خوام باهات حرف بزنم. چشمهای تنگش، تنگتر شدند و گفت
 ـبا من؟
ـ بله باتو.
سر نمیکت نشسته بود .
ـ برو یک کم جلو می خوام اینجا بنشینم.
ـ اینجا ؟؟ خانوم گرت و خاکی میشن.
ـ اشکال نداره می شینم.
نشستم و قبل از اینکه من  دهنم را باز کنم.
ـ ببین خانوم ! دم از اخلاق و این حرفا واس ما نزن. گوشمون از این حرفا پره.
هر کلمه را کش می داد و روی بعضی از صداها تأکید می کرد مثل "اخلاق" و "تربیت"
ـ می دونی من کیم؟
ـ نه
ـ اصلن واست مهمه؟ میخوای بدونی؟
ـ بله که می خوام بدونم.
ـ اول از همه واست بگم که از دست این مسلمونا شیکارم. از خودشون نامرد تر رو زمین پیدا نمیشه. اهل همه کاری هستن.
ـ من می خوام راجع به تو حرف بزنم
ـ نه نشد. من میگم شما گوش کن.
من ساکت شدم. هر دو آرام حرف می زدیم. عجیب بود بچه ها ساکت بودند. هر کسی کار خودش رو می کرد. بیشتر بچه ها داشتن آرام کتاب می خواندند.
ـ چیطور جرآت کردی بیا اینجا کنار دست من بشینی؟ این معلم های مرد همشون از من فرار می کنن. لا مصبا نمیان که با هم بریم عرقی بخوریم. هر کدومشون بمن می رسن می خوان بگن چیکار بکن و چیکار نکن. انگاری که ما مخمون معیوبه و هیچی نمی فهمیم. داشم ما رفیق می خوایم نه مأمور آگاهی و یا پاسبون. تازگی هم این جونورای جدید.
نگاهی پر از معنی به من انداخت.
ـ فهمیدی
ـ بله
ـ گفتم از اخلاق نگو، نه اینکه من نمی دونم اخلاق خوب چیه. خوبم می فهم .خوب ، خوب. کی میدونه چه روزگاری به سریه پسر جوون میگذره موقعی که چش باز می کنه و خوب و از بد تشخیص میده ، می فهمه که ننه اش و آبجی اش تو خونه های .... کار می کنن و باباشم واسه این واون منقل میذاره. تو از کجا میدونی که موقعی که مأمورا پشت در خونه ی نداشته ات رو میزنن تو باید دیگی که توش شیره را می جوشونن رو با دست ورداری و از نورده بون بالابری که بابات دستگیر نشه. می دونی خانم . نه فک نکنم بدونی .
انگار که از صورت من همه چیز را می فهمید.
ـ نه معلومه نمی دونی. ولی میدونی من چرا شیف بعد از ظهر میام مدرسه.  میدونی بعد از اینکه بابام را به هر حال دستگیر کردن، من سرپرست خونه شدم. ولی به هیچ عنوان نمی تونستم قبول کنم که شب و روز سر و کله ی هر نکره ای تو خونمون پیدا شه. الان صبا توی یه کارخونه اسباب بازی فروشی کار می کنم و یه اتاق هم توی جوون مرد قصاب اجاره کردم، ننه ام و آبجی ام آوردم. یه داش کوچیک هم دارم که توهمین مدرسه اس.
پوز خندی زد و گفت
ـ همکلاسیم ، ولی فک کنم که او درسش از من بهتر باشه. 
نگاهی دوباره به من انداخت .
ـ حالا خانوم چی می خواسن به من بگن.
غلام همه چیز را گفته بود ومن چیزی برای اضافه کردن نداشتم. درست مثل اینکه در بازی شطرنج آچمز شده باشم.
ـ هیچی ، فقط می خواستم بگم  تو بچه های دیگر رو بیخودی کتک می زنی. این خوب نیست. خودت هم می دونی.
ـ بله خانووووم
ـ می خوام ازت بخوام که دیگه بچه ها  رو بی خودی نزنی. اونا که با تو کاری نکردن.
ساکت شد و سرش را زیر انداخت.
ـ دست خودم نیست.
ـ ولی من قبول ندارم.
با سنگینی از کنار دستش بلند شدم . یه دفعه گفت:
ـ میای با هم بریم سینما.
نگاهی به او کردم
ـ من جای خواهرت هستم. خواهر بزرگتر.  
ـ ببخشید . حق با خانومه . راس می گن.
داش غلام برای من یک قهرمان شده بود. تازه می فهمیدم که بیشتر نظریه ها و تئوری های تعلیم وتربیت به درد کشک هم نمی خورن. من معلم تازه کاری بودم ، ولی نمی دانم حتی اگر دهها سال هم تجربه معلمی داشتم در مقابل چنین اتفاقی باید چه کار می کرد. غلامی که در تمامی مدرسه مشهور بود که شرترین دانش آموز است، در من احساس احترام غریبی را برانگیخته بود. در روزهای بعد سر کلاس می آمد و در نیمکت خود می نشست ، چاقویش را در می آورد و مشغول کنده کاری روز میز می شد. تقریبا همه کنده کاری هایش شکل زن داشتند. طرح هائی مثل طرح های خالکوبی. در گوشه ای از طرحها این دو کلمه همیشه وجود داشت " یا علی"!
روزها به همین منوال می گذشت. من تازه توانسته بودم بر کلاس وبچه ها کنترل داشته باشم. برای جنگ مگس کشی چند دقیقه ای همیشه تلف می شد، ولی در مجموع بد نبود. خود موضوع درس هم مسئله بود. زبان انگلیسی با کتابی که اصلا ذره ای اصول آموزشی زبان دوم را نداشت. فقط در درس اول کتاب اگر درست یادم باشد دوازده کلمه تازه بود. زبان فارسی از راست به چپ نوشته می شود و انگلیسی بر عکس. همین خودش کلی کار داشت که بچه ها  بتوانند حروف را درست بنویسند. در نتیجه از 45 دقیقه ساعت درسی چیزی نمی ماند که به 50 شاگرد زبان یاد بدهی. به هر شاگرد کمتر از یک دقیقه زمان می رسید.
گاه دیگر صدائی باقی نمی ماند و من به شیوه سنتی مکتبی از روی درس می خواندم و بچه ها تکرار می کردند. که آن هم خودش داستانی بود برای تلفظ کلمات تازه وآواهائی که در زبان فارسی نداشتیم. برای نمونه  "دبلیو" و " وی" ! من باید سعی می کردم که کتاب لعنتی را تمام کنم و سعی کنم که بچه ها تجدید نشوند. با این داستان هائی که از زندگی روزمره آنان شنیده بودم تجدید شدن در درسی نه تنها کمکی به بهتر یادگیری درس نمی کرد بلکه تمام چیزهائی را که یاد گرفته بودند در تعطیلات تابستانی فراموش می کردند.  
روزی طبق معمول غلام دیر به کلاس آمد، می توانم بگویم که غلام هیچوقت نصفه در آویزان کلاس را با دست باز نکرد. با همان روال همیشگی نرم قدم برمی داشت و لبه جلو کتش در دستش بود. آمدن غلام  به مدرسه و یا حداقل ساعتهائی که من درس می دادم عادی شده بود و بچه ها دیگر مثل اوایل صلوات نمی فرستادند. غلام از میان نیمکت ها می گذشت. من همیشه ساکت بودم تا غلام بنشیند و بعد من درس را ادامه بدهم. ناگهان یکی از بچه ها خودکارش روی کف کلاس جلوپای غلام افتاد و خم شد تا خودکار را بر دارد. سرش به زانوی غلام خورد و غلام اختیار از دست داد و با دستش یک ضربه کاراته ای محکم به کمر آن دانش آموز زد و لگدی به پایش و تو سری محکمی هم به سرش. اشک از چشمان پسرک جاری شد. من فریاد زدم.
ـ غلام بیا اینجا
ـ داش غلام!!!
ـ میگم بیا اینجا غلام
آمد جلو کلاس و پشت به دیوار کنار در کلاس ایستاد. من برافروخته و عصبانی بودم. مقابلش ایستادم.
ـ مگر به تو نگفته بودم که دیگر حق نداری بچه ها را کتک بزنی
ـ خوب زدیم که زدیم.
ـ زدی که زدی
ـ حالا خانوم می خوان چیکار بکنن؟
ـ من هم می توانم تو را بزنم
ـ بزن رو تنبک
تا این را گفت من اختیار از کف دادم و دستم را بالا بردم ویک سیلی به صورتش زدم. سکوت مرگباری در کلاس حاکم شد. با دست شروع کرد آن طرفی را که من زده بودم ماساژ داد. بعد طرف دیگر صورتش را برگرداند.
ـ یکی هم این طرف
و من هم در کمال ناباوری سیلی دیگر را زدم.
غلام به من نگاهی کرد. انگار که زیر هرم نگاهش داشتم ذوب می شدم. گیج بودم و بچه ها ساکت. غلام چند لحظه بدون حرکت ایستاده بود و هیچ نمی گفت. از ذهنم گذشت ، اگر غلام جواب بدهد ومن را بزند. اگر غلام دهن باز کند و فحش بدهد، اگر غلام بر گردد و آن بچه بیگناه را زیر دست وپا خردکند. می ترسیدم و نمی دانستم چه کار کنم.
غلام این پا و آن پا شد. آمد جلو کلاس،و چند لحظه به همه بچه ها نگاهی کرد و رویش را برگرداند و بدون کوچکترین کلامی کلاس را ترک کرد.
در زنگ تفریح شرح ماجرائی که در کلاس ما گذشته بود، دهن به دهن بین بچه ها می چرخید. من وارد دفتر شدم. خبر به گوش مدیر و بقیه معلم ها رسیده بود. دلم نمی خواست کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاد. از خودم و از اینکه معلم هستم ، خجالت می کشیدم. آقای گودرزی با تحسین به من نگاه می کرد، عین اینکه من پیروز میدان نبرد با داش غلام باشم. من در دل گریان و ساکت نشستم. هر کس چیزی می گفت . " از اول باید یکی این کار رو می کرد" ، " پسره پر رو" ، " هیچکس تا به حال جلوش واینساده بود" . و من ساکت. این من بودم که شکست خورده بودم.
غلام دیگر به مدرسه نیامد. تا اینکه در زمان امتحانات خرداد ماه من داشتم امتحان شفاهی از بچه ها می گرفتم. هوا گرم بود و پنجره کلاس باز.
سرم را بلند کردم غلام پشت پنچره ایستاده بود وسری خم کرد. من گفتم
ـ سلام
ـ سامو علیکم
سرش را پنجره وارد کلاس کرد و رو به بچه ها گفت:
ـ خانوم خوبیه! قدرشو بدونید.

 ومن هنوز به داش غلام فکر می کنم

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar