måndag 21 mars 2016

                    
        

از اوائل اسفند غوغائی بود توی خانه. هر روز که از مدرسه می آمدیم خونه یک چیزی توی حیاط بود. پنبه زنی که پنبه های تشک ها را خالی می کرد و با تار پنبه زنی، پنبه ها را می زد و حیاط را در هاله ای از ریز گرد پنبه می نشاند. فرشها را که تکان می دادنند و شیشه پنجره ها که شسته می شدند. پدرم لاله های شمعدانی تازه می خرید و آنها را در باغچه خانه می کاشت. بوی بهار نارنج و درخت پرگل یاس خانه مان، آمدن بهار را بیشتر تجلی می داد. بعد از خانه تکانی نوبت به شیرینی پزی می رسید. نان یوخه که ما به آن نان شیرینی می گفتیم در خانه پخته می شد. پیرزن بسیار تمیز نان پز با چارقد نازک سفیدش خمیر را چانه می گرفت و با مشتی از آرد خمیر را روی تخته ای گرد می گذاشت وبا مهارت تمام با تیری چوبی، آن مقدار خمیر را به نان نازک بزرگی تبدیل می کرد. نان را دور تیر می پیچید و آن را روی تنور پهن می کرد و ما منتظر که شاید بتوانیم، کمی از آن نان بخوریم . مادر با نگاهی ما را عقب می زد و می گفت این ها برای عید است. و من که مگر عید شیرینی می خورد. نانها در ظرفها چیده می شدند و تا مدتی که به عید مانده بود، در جائی مخفی که دست ما بچه ها به آن نرسد. با همه این پیش بینی های مادرم می توانستیم جای شیرینی ها پیدا کنیم و یواشکی چند تائی بخوریم و در آن دنیای کودکانه ظرف را چنان بگذاریم که مادر متوجه نشود که ما به شیرینی دست زده ایم. شادی روزهای انتظار برای رسیدن عید با خرید کفش ولباس عید تکمیل می شد. کارتن کفشی که در کمد گذاشته می شد و هر شب قبل از خواب چند دقیقه ای کفش را به پا می کردیم و روزهای آمدن نوروز را می شمردیم و منتظر تحویل سال و چیدن سفره هفت سین.
ساعت تحویل سال را همه می دانستند و در روزنامه ها لحظه دقیق را که توسط استاد عباس ریاضی کرمانی تعیین شده بود را از قبل اعلام کرده بودند. پای سفره هفت سین روی زمین می نشستیم و تیک تیک ساعت ما را به سال نو نزدیک می کرد. ماهی قرمز در تنگ بلور برای خودش می چرخید و وول می خورد. همیشه یادم می رفت که سر ساعت تحویل سال به ماهی قرمز نگاه کنم و ببینم سرجایش بی حرکت ایستاده. آخر می گفتند که درست در لحظه تحویل سال ماهیها تکان نمی خورند. شوق گرفتن عیدی همه چیز را از سر آدم می پراند. فریاد مامان، مامان بلند بود. آخر همیشه او دیرتر از همه می آمد. باید ظرف شیربرنج را که نشانه برکت بود روی گاز بگذارد. دستی به موهایش می کشید و با گونه هائی که از خستگی گل انداخته بودند سر سفره می نشست. باید دعای تحویل سال زودتر تمام می شد. “یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر الیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال.» بعد صدای توپ و اعلام سال نو خورشیدی ! همه از سر سفره که بر زمین گسترده شده بود، بلند می شدند و فریاد شادی سر می دادیم. روبوسی و تبریک . بوسه های گرم مادرم که قطره اشکی در چشم داشت. ظرف شیرینی دور می زد ( پس این شیرینی ها برای خوردن بودند و نه برای عید). پدرم کت و شلوار بر تن دست در جیب شلوارش می کرد. و قلبهای ما پر از هیجان . امسال چقدر عیدی می گیریم. دسته کوچکی از اسکناسهای نو و تا نخورده را از جیبش بیرون می آورد. اولین عیدیمان را می گرفتیم. و این چنین سال نو با تازگی و شادی شروع می شد و دید و بازدیدها با لباس و کفش نو. شوق عیدی بیشتر گرفتن و شیرینی خوردن بدون اینکه مادرم چیزی بگوید. بگذریم که مشق عید چه نوشتنش و چه ننوشتنش بعضی از روزها را تلخ می کرد. بخصوص برای من که تا عصر سیزده بدر هنوز مشقهایم نیمه کاره بود.
دنیای آن روزهای من در همین زیبائی های کوچک خلاصه می شد. دنیای بی خبری کودکانه. به اندازه خودم و عیدیهائی که می گرفتم، بود. بزرگتر شدم و از آن روزها فاصله گرفتم. دیدگاه دیگری باز شد. که از من بزرگتر بود و بیرون از من و خواسته های کودکی بود. دنیائی بود که به قدر انسان بودن خود آگاه می شدی . و این زمانی بود که به عنوان معلم شروع به کار کردم. چه دنیای زیبائی . هم بهارش زیباتر و هم عید ش پربارتر. پیام نوروز را در این جهان بیشتر می شد دید. در یک کلمه رو به آینده. غبار را از آینه دل پاک کردن . رویش طبیعت را خوش آمد گفتن و همپای بهار به تغییر نا گزیر باور داشتن که از دل سنگ هم می توان رویش جوانه های بهاری را دید. در این روزها و در مقدم بهار این واقعیت خود را به شکل بسیار زیباتر و متکامل تری نشان می دهد. انسان هائی از پوست و گوشت و استخوان پیام بهار را برایمان می فرستند. می شناسیمشان. نمونه هائی که به سیاهی اهریمنی دژخیم نه می گویند و در تاریکی سیاهچالهای زندانهای ولی فقیه از روشنائی بهار سخن می گویند.
یکی از این پیام ها پیام علیرضا گلیپور است . علی رضا که به جرم هواداری از مجاهدین در زندان است این چنین می نویسد:

پیامی از روی خلوص به همه دوستداران اندیشه و آزادی
درود بیکران به مردم کشورم
من علیرضا گلیپور دانشجوی دکترای مخابرات و عضو انجمن نخبگان و کارمند اسبق وزارت ارتباطات با افتخار اعلام می کنم که چهارمین بهار زندگی را در زندان و در کنار زندانیان سیاسی و اعتقادی سپری میکنم. و با همه شکنجه هایی که شامل یکسال و هفده روز انفرادی، اعلام وفات مادرم به دروغ توسط وزارت اطلاعات و ضرب و شتم و شکنجه جسمی با کابل برق به کف پا و کمر و همه بدنم که زدند با گذشت بیش از سه سال از تاریخ بازداشتم به اتهام اجتماع و تبانی و هواداری سازمان مجاهدین و خروج اطلاعات محرمانه از کشور با افتخار میگویم که بر سر عقاید و ایدئولوژی خود ایستاده و افتخار میکنم که زمانی که رهبر دیکتاتور جمهوری اسلامی داشت فتوای حرام دانستن سلاح اتمی را به مردم جهان اعلام میکرد بنده با مستندسازی از محموله های راهداری و هسته ای سایت نطنز و عکسبرداری قرارگاههای مختلف سپاه پاسداران به جامعه جهانی ثابت کردیم که ایران دارای سلاح اتمی و بدنبال ساختن آن می باشد و مجبور کردیم این دیکتاتوران را که با نوشیدن جام زهر برجام مجبور بشوند که به مردم حقایق را بگویند.
اکنون که سر عده زیادی از مردان سرزمینم بابت فشار اقتصادی جلوی خانواده و فرزندانشان خموده است برایم عید نوروز معنایی ندارد و با صدای بلند فریاد می زنم از طرف خودم و همه هم سازمانیهایم که برای ما عید روزیست که پای این ظالمان از روی گلوی مردم عزیزمان برداشته شود و مردان و زنان سرزمینم بجای وضعیت بد اقتصادی و بیکاری و اعتیاد و کودکان کار و خیابانی در رفاه باشند و به جای این چپاولگران، دلسوزان و نخبگان بر این مردم خدمت کنند نه حکومت.
خدا را شاکریم که روی پا ایستاده ایم و زندگی یک روز روی پا را به یک عمر خفقان و خفت روی زانو زندگی کردن عوض نکرده ایم و تا پای جان بر سر ایدئولوژی خود ایستاده ایم.
با آرزوی بهترینها برای شما به خانواده هایتان و به امید روزی آزاد و ایرانی آزاد
علیرضا گلیپور، ابولقاسم فولادوند، سعید ماسوری، سعید شیرزاد، و همه کسانی که در مقابل استبداد سیاه آخوندی ایستاده اند، کسانی هستند که به تقدیر کور تن در نمی دهند و بودنشان بهار است برای تمامی مردم ایران. در هر کجای جهان که باشند چه در زندانهای ایران، چه در لیبرتی و چه در خیابانهای سراسر ایران. بهار بر سرفرازان مردم ایران مبارک باد.

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar