torsdag 30 juni 2016


 
 
این را برای شهادت فروغ حسنی مادر ندا مشعل آزادی مردم و مقاومت ایران نوشتم. از صبح یاد و صورت زیبایش در ذهن و ضمیرم جان گرفته.
 
 
خواهرم فروغ
 
دیروز خبر پروازت را به سوی جاودانه فروغ ها شنیدیم. در صحنه تجمع برای حمایت از تظاهرات و خیزش های مردمی ایران بودیم. از بلندگو ترانه از اون ندا تا این ندا پخش میشدکه این خون بهای آزادیه !

بله ، این خون بهای آزادیه !

چهره ات در جلو چشمهایم شکل گرفت و صدای رسایت که صدای ندا بود در تجمع بزرگ ایرانیان در پاریس که میگفتی که من به ندا قول دادم که صداش میشوم ! و پژواک صدای مسعود در امجدیه تهران که گفت ما را از گلوله ها نترسانیدکه ما از همه چیز خود گذشته ایم و صدای مریم که میگفت اگر مبارزه برای آزادی جرم است ما همگی مجرم هستیم.

صدای ندا ،

صدای فروغ برای ندا

صدای فروغ

وصدای مسعود

و فریاد مریم

همه وهمه در خیابانهای تهران و در جای جای ایران شنیده می شود.

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می کشم به پای سر در قفای آزادی

اگر فروغ در تجمع چندین ده هزار نفره فریاد برآورد که مگر ما چه می خواهیم جز آزادی!

ما هم همصدای فروغ میشویم و می گوییم

فریاد هر ایرانی آزادی ، آزادی

فروغ عزیزم!

بگذار چند کلمه ای هم با خودت صحبت کنم.

از دلی که چون دریا داشتی! موقعی که سر از پا ناشناخته همچون پروانه ای سبک بال صندوق کمک مالی را بالای سرت گرفته بودی و در کنار احمد فریاد میزدی

کمک به اشرف ! کمک به اشرف !

گفتم دیگر صدایی برات نمانده کمی استراحت کن !

گفتی اشرف خواب را بر چشم دشمن حرام کرده. حتی خود کلمه اشرف راحت شان نمی گذارد! برادر گفته اگر اشرف بایستد جهانی را مجبور به ایستادن خواهد کرد و باید که کمکشان کنیم و با لبخندی شیرین صندوق کمک مالی را بسویم گرفتی و به احمد گفتی امروز ببینیم کدام یک از ما می توانیم برای اشرف بیشتر کمک جمع کنیم.

لحظه ای نداشتی که رنگ اشرف ، رنگ ندا نداشته باشد فروغ بودی و گرمای وجودت را به همه جا پراکنده می کردی.

خواهرم

تو فروغ ما خواهی ماند و فروغ مردم ایران که در راه رسیدن به آزادی ایستاده اند.

راهت پر رهرو

درود برتو!
 

onsdag 22 juni 2016

  

سهیلا دشتی:‌ سی خرداد و جاودانگی مبارزه برای آزادی

روبرویم نشسته است. چشمانش برق خاصی می‌زند هنگامی‌که می‌گویم ما هواداران مجاهدین هستیم. می‌پرسم، مجاهدین را می‌شناسی؟ در ابتدا می‌گوید نه زیاد، ولی اسمشان را شنیده‌ام. ادامه می‌دهم میدانی برای چه اینجا هستیم، سری تکان می‌دهد و جواب می‌دهد نه! نمی‌دانم. راجع به جنگ سیاسی که با تمامیت رژیم داریم و اهمیت کار خارج از کشور برایش توضیح می‌دهم. سعی می‌کنم که کوتاه باشد و از اینکه همه‌ساله مقاومت ایران در بزرگ‌ترین همایش سیاسی که در جهان بی‌نظیر است فریاد دادخواهی مردم ایران را پژواک می‌دهد؛ و امسال این مراسم در روز نهم ماه ژوئیه برگزار می‌شود.
به او می‌گویم از خودت بگو! روی صندلی جابه‌جا می‌شود و به‌صورت من زل می‌زند و آهی می‌کشد و شروع می‌کند انگار که بعد از سالیان می‌تواند حرف بزند. «من در بوکان به دنیا آمده‌ام و خیلی سیاسی نیستم ولی فقط هفت سال داشتم که رژیم پدر و عمویم که می‌گفتند سیاسی هستند اعدام کرد. من حتی نمی‌دانستم که دلیل اعدام آن‌ها چیست. مادرم که حامله بود فرار کرد و من را به خانه خاله‌ام فرستاد. من حتی گریه کردن را هم بلد نبودم. نمی‌دانستم دل‌تنگی چیست، چون از همان آغاز مجبور به کار شدم. بعدها خاله‌ام به من گفت که گفته بودند که مادرت هم مثل پدرت فعالیت سیاسی دارد و او به همین خاطر مجبور به فرار شد. من مادرم را اصلاً در دوران کودکی‌ام ندیدم». نگاهی به من می‌کند، می‌بیند که من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش می‌دهم. نمی‌دانم چرا با دیدن این جوان به یاد روز سی خرداد شصت می‌افتم و تصاویر در ذهنم جان می‌گیرد.
عصر روز سی خرداد سال شصت است. هوا خفه و گرفته است. بوی باروت همه‌جا را گرفته است و صدای آژیر آمبولانس است که شنیده می‌شود. گفتند که خمینی به تظاهرات پانصدهزارنفره مسالمت‌آمیزی که به دعوت سازمان مجاهدین در اعتراض به انحصارطلبی‌ها و سرکوب آزادی‌های به‌دست‌آمده پس از انقلاب، دستور شلیک مستقیم و کشتار همگانی داده است. یکی فریاد زند خیلی‌ها زخمی شده‌اند، بچه‌ها به خون نیاز دارند. ما در چهارراه انقلاب بودیم. گروهی شدیم و به سمت بیمارستان فیروزگر راه افتادیم. در اواسط خیابانی که بیمارستان فیروزگر در آن قرار داشت به سمت ما تیراندازی شد، من از ترس خشک و بی‌حرکت ایستادم. دوستم فریاد زند گلوله و من گلویم خشک‌شده بود پسری در جلو من در حال دویدن بود که تیری به رانش خورد و خون فوران زد. صحرای محشری بود. یکی از اهالی در خانه‌اش را باز کرد و پسری را که گلوله خورده بود را کشان‌کشان به حیاط خانه‌اش کشید. آنچه را که می‌دیدم باور نداشتم. به جلو بیمارستان رسیدیم و فریاد زدیم که می‌خواهیم خون بدهیم. پاسداران به هیچ‌کس اجازه ندادند که برای خون دادن وارد بیمارستان شود. در همان لحظه دکتری که روپوش سفید پزشکی‌اش غرق خون بود جلو در بیمارستان ظاهر شد و فریاد زد همه جوانان را به‌قصد کشت زده اند تمام گلوله‌ها از کمر به بالا به‌سوی این جوانان شلیک‌شده و ما فریاد می‌زدیم مرگ بر ارتجاع و مرگ ... که ناگهان گلوله‌ای سینه دکتر را شکافت و دکتر در همان‌جا افتاد. جمعیت متفرق شد و مردی که در خانه‌اش را بازکرده بود فریاد زد: بیانید تو!!
پسر جوانی که مقابل من نشسته ادامه می‌دهد. «طولی نکشید که خاله‌ام ازدواج کرد. همسرش راضی نشده بود که من به خانه آن‌ها بروم و من خانه دوستان پدرم و یا کسانی که من را می‌شناختند، زندگی می‌کردم». باز آهی می‌کشد و می‌گوید نگذاشتند که من به مدرسه بروم. می‌پرسم چرا؟ چون‌که می‌گفتند پدر و مادرت ضد ما بودند. در اولین سال‌های نوجوانی با من تماس گرفتند و از من خواستند که با آن‌ها همکاری کنم. می‌گفتند چون پدر و مادر تو شناخته‌شده‌اند، آنان به تو اعتماد می‌کنند و تو می‌توانی به مدرسه بروی و کار بگیری. یادم رفت که بگویم در سر هر کاری بیش از دو یا سه هفته نمی‌ماندم. می‌آمدند و صاحب را مجبور می‌کردند که من را اخراج کند. دیگر در کردستان نمی‌توانستم بمانم و مجبور شدم به تهران بروم. به شهر دردها و شهر فقر و اعتیاد. نمی‌دانی که در تهران چه خبر است. در یک پارک حوالی میدان شوش، معتادها در کنار هم لول می‌خورند. نه پول‌دارند و نه غذا! همه دنیا آنان را فراموش کرده. برای رسیدن به پول حاضر به هر کاری هستند».
دوباره سی خرداد و من به یاد خانواده‌ای می‌افتم که اگر آن روز در خانه‌شان را باز نکرده بودند من اینجا نبودم.
و ما داخل خانه او شدیم. عکسی از خمینی به دیوار آویزان بود. مرد عکس را باخشم پائین شد و فریاد زد: جانی نمی‌دانستم که بچه‌های بی‌گناه مردم را این‌چنین به خاک و خون می‌کشد. اگر جانم را هم بگیرند نمی‌گذارم یک کدام از شما آسیبی ببینید. پسری را که گلوله خورده بود را همان‌جا دیدم. گفت اگر کسی آشنائی دارد که دکتر است زنگ بزنیم که بیایند و او را ببرند. دختری گفت من آشنا دارم و تلفن را برایش آورند، تماس کوتاهی بود و چند  نفر کمک کردند که پسر جوان را از پشت‌بام خانه فرار دادند و ما همه که شاید بیست نفر می‌شدیم در سکوت مطلق و دردی عمیق آنجا نشسته بودیم. به هم نگاه نمی‌کردیم. خانم خانه آب‌قند درست کرده بود و به هرکدام از ما تعارف می‌کرد و سعی می‌کرد که ما را آرام کند. آن شب تا ساعت دوازده‌ تا یک صبح خانم خانه به همراه همسرش بچه ها را یکی‌یکی بیرون بردند و همان‌طور که گفته بودند هیچ‌کس در آنجا دستگیر نشد. آرزوی داشتن آزادی و ابراز آن در آن روزبه خون نشست، اما خاکستر نشد.
به‌صورت این جوان که نه پدری داشته و نه مادری خیره می‌شوم.
می‌پرسم چطور شد که تصمیم گرفتی از ایران خارج شوی؟ می‌گوید در کشور خودت باید قاچاقی زندگی کنی. نه اجازه کار و نه اجازه مدرسه رفتن. شش سال تمام‌کار کردم و پول‌هایم را جمع کردم و به ترکیه رفتم و از راه دریا به یونان و بعد شاید خودت شنیده باشی. شش ماه است که اینجا هستم. هنوز اقامت نگرفته‌ام ولی امیدوارم که اقامتم را بگیرم و مدرسه را شروع کنم. آرزویم این بود که با شما باشم ولی نمی‌توانم چون هنوز نه پاسپورت دارم و نه برگه اقامت.
از او خداحافظی می‌کنم و برایش آرزوی موفقیت و با خودم می‌گویم اگر صد سی خرداد دیگر هم بیاید تا رسیدن به خواسته‌های مردم این مبارزه ادامه دارد چه من باشم و یا نباشم.

حسین علیزاده یا مداح هفت تیر کش!
آه كه فراموشى چه شلاقى بر گرده مان مى كشد و چه زخمها كه چرك مى كند و رويش كبره زشت و سياهى را مى گيرد! از این زخم فردی به نام حسين عليزاده بیرون می زند . او که تار و سه تار هم می تواند بنوازد و لقب هنرمند را یدک می کشد دچار آلزايمر تاريخي مى شود و ساز ناكوك خود را اين بار براى سلطان اعدام مى زند!
چه دردى در تنم مى پيچد ، براى نوای تنبور كيانوش! براى هنر قلع و قمع شده در ايران، براى ندا، براى صانع!
سقوط برخی از انسان و ارزشهای انسانی را شنیده بودیم، به آنان پاسدار، بسیجی ، آخوند ویا مزدور می گویند. اما آن که قبای هنرمند را می پوشد و ادعای برتر بودن از بقیه را دارد ، فکر می کند بیشتر می فهمد و وجود نا وجودش برای مردم ایران موهبتی است ، در بهترین و خوش بینانه ترین تعریف خود شیفته است. خود شیفتگی علیزاده را در مصاحبه او با تلویزیون بی بی سی می توان دید. با "تواضعی" که مخصوص خود اوست خود را هنرمندی جلوتر از زمان می داند (بی بی سی فارسی آوریل 2014 ). همین شخص از گرفتن مدال شوالیه فرانسه سرباز می زند و ادعا می کند که دولت فرانسه این مدال را به کسانی که ارزش گرفتن این مدال را ندارند و به کمک این مدال به نان وآب بیشتری می رسند. شجریان این کار علیزاده را اعتراض به دولت فرانسه نمی داند (چون خودش قبلا این مدال را گرفته) و در نامه ای ضمن تبریک به علیزاده این چنین می نویسد.
«با خوشحالی به حسین علیزاده تبریک می‌گویم که ضمن سپاس و احترام به دولت فرانسه از دریافت نشان شوالیه رسماً پوزش خواست. پوزش‌خواهی او از جنبه اعتراض به دولت فرانسه نبود بلکه اعتراض به رفتار و گفتار کسانی از خودمان بود که از این نشان‌ها استفاده نابجا کردند و می‌کنند. منظورم خود شخصیت‌های دریافت‌کننده نشان و مدال نیست بلکه بادمجان دور قابچینهایی‌ست که نام این نشان‌ها را پیشوند نام هنرمند مورد علاقه‌شان می‌کنند. نمونه دیگری هم اغلب سازمان‌های تبلیغاتی برای موفقیت در کسب درآمد بیشتر یک شرکت تولیدکننده و یا برگزار کننده کنسرت‌ها برای پر کردن سالن‌های کنسرت پیشوندهایی به نام هنرمند و یا گروه هنری اضافه می‌کنند که مفهوم آن هیچ مناسبتی با کاری که آن هنرمند یا گروه انجام می‌دهند ندارد و گاه خنده‌آور است. این نابجاگویی‌هاست که نشان‌ها و مدال‌ها را بی‌اعتبار می‌کند.
حسین علیزاده خواست این موقعیت را از آنان بگیرد که دستاوردی برای اضافه کردن واژه‌های بی‌ربط با هنرش، به نامش نباشد.
حسین علیزاده پیشوند و پسوند نیاز ندارد، با سپاس از دولتمردان فرانسه که به نویسندگان، دانشمندان، هنرمندان و شخصیت‌های فرهنگی ادبی و هنری ایران توجه خاص دارند.
محمدرضا شجریان آذر 1393»
علیزاده که بارها جایزه بلورین فجر (بخوانید زجر) را از آن خود کرده و تقریبا همیشه در همان چهار چوبی که سانسورچیان اطلاعاتی برایش گذاشتند کار کرده این بار در دانشگاه فردوسی مشهد 29 خرداد 1395رکورد خودفروختگی خود را می زند. خبرگزاری سپاه پاسداران "فارس" که در بین مردم کاملا شناخته شده است در گزارش خود از بزرگداشت علیزاده در دانشگاه فردوسی او را استاد، خالق، موسیقی دان، رکوردار جایزه سیمرغ بلورین موسیقی خطاب می کند. چقدر این مرد محبوب دستگاه ولایت است درست عین "شهاب حسینی" که جایزه نخل طلائی خریده شده را تحت عنوان بهترین هنرپیشه مرد خود را به خامنه ای نایب امام زمانش تحویل داد، چند انتقاد به فرموده دستگاه اطلاعاتی می کند که مثلا بگوید مستقل است ولی چه دم خروسی بخوانید :
حسین علیزاده روز آخر سفرش همراه با «علی بوستان»، موسیقی‌دان و نوازنده سه‌تار، به بازدید از یکی از آموزشگاه‌های موسیقی و کانون موسیقی دانشگاه فردوسی اختصاص داد و ضمن افتتاح خانه گفتگو در این دانشگاه که برای گفتمان‌های فرهنگی و هنری پیش‌بینی شده است، در جمع تعدادی از اساتید علوم انسانی دانشگاه فردوسی و دانشجویان کانون موسیقی سخن گفت: « این تضاد عجیبی است، ما در دانشگاه، در سطح عالی مملکت برای موسیقی جایگاه داریم؛ ولی وقتی کسی موسیقی تحصیل می‌کند در جامعه به او توهین می‌شود. توهین فقط در لغو کنسرت نیست؛ توهین ادبیاتی است که در برخی روزنامه‌ها از زبان برخی افراد بازتاب داده می‌شود. بنده اگر قدرتش را داشتم باید از این وضع شکایت می‌کردم، چون این افراد موسیقی را در سطح فحشا مطرح می‌کنند، من معتقدم باید در سطوح عالی درباره این مسأله صحبت شود. رهبر انقلاب راهنمای این جامعه و راهنمای دنیای اسلام هستند، ایران در منطقه الگو است و درست نیست که چنین نگاهی به موسیقی در ایران وجود داشته باشد. من مطمئنم که نگاه رهبر انقلاب به موسیقی نگاه والایی است، چون ایشان اطلاعات موسیقیایی خوبی دارند.» خبرگزاری فارس 29 خرداد
اگر شاعر شاعران احمد شاملو زنده بود و می دید و یا می شنوید که کسی که بر شعر "دخترای ننه دریا" موسیقی گذاشته مجیز گوی خامنه ای شده چه می کرد.
قد وقواره علیزاده اگر نه کوتاه تر به اندازه مداحان بارگاه ولایت مثل سعید حدادیان، محمود کریمی (مداح هفت تیر کش) و محمدرضا طاهری، محمدصادق آهنگران خواننده «ای لشگرصاحب زمان آماده باش» و «با نوای کاروان» است.
نوای تنبور کیانوش آسا به علیزاده می گوید هنرت ارزانی ولی فقیه باد که تو از مردم نیستی!

fredag 10 juni 2016


آشتی ملی با جنایتکاران طنز تلخی بیش نیست

نامه ای از محمد نوری زاد در مورد  آشتی ملی منتشر شده. قبل از اینکه به محتویات این نامه اشاره کنم. یاد آوری یک نکته مهم است که نوری زاد اگر بعد از فیلم سازی اش برای خامنه ای و مهره ای  در بارگاه ولی فقیه مأموری برای توجیه جنایات او بود،به شهرت و محبوبیتی رسید به علت اینکه در مقابل همین علم مخالفت بلند کرد. نوری زاد فعالیت های خود را با نوشتن نامه به خامنه ای شروع کرد که تعداد این نامه ها تا آنجا که من به یاد دارم نزدیک به 20 نامه است. نوری زاد در تمامی این نامه ها خامنه ای را رهبر خطاب می کند و از او می خواهد مهربانی از سر گیرد.

ظهور نوری زاد در صحنه سیاسی ایران، برای آنان که فکر می کردند که "رژیم ایران هوای بد است که با باد برود" (گابی گلایشمن ریئس اسبق انجمن قلم سوئد)  فرصتی بود که نوری زاد را باد کنند و او را بیش از آنچه که هست نشان دهد. البته از همان آغاز و نیز در بین راه نیز رفتار و گفتار نوری زاد یک سویه نبود و به قولی یکی  به نعل و یکی به میخ می زد. نوری زاد مبلغ رفرم و اصلاحاتی بود که هرگز صورت نگرفت.  او می خواست جنبش را به شکلی لاکپشت وار به سوی وادادگی و انفعال هدایت کند. در بین تمامی مردم حتی خوش بین ترین آنان نسبت به نوری زاد شک وتردید وجود داشت و اظهار نظرهای زیادی نسبت به عملکرد های او وجود داشت. نوری زاد همیشه از جوابگوئی مستقیم  طفره می رفت. نوری زاد یکبار با پیشنهاد برکناری روحانی از ریاست جمهوری و خاتمی را به جای او گماشتن نشان داد که در کجای طیف ایستاده است. وواسفا عده ای فکر می کردند که انشاءالله گربه است. به هر روی نوری زاد در آخرین نامه خود  که با تیتر  " ای خدا، ای فلک ، ای طبیعت" (این عنوان را از سروده ملی مردم ایران " مرغ سحر" وام گرفته )  می نویسد : من از شما از خودم از مسئولین از روحانیان از رهبر از سرداران از آسیب دیدگان از مخالفان از موافقان از تهرانی ها از شهرستانی ها خلاصه از همه ی ایرانیان دعوت می کنم همگی بخاطر فردای فرزندانمان، از اسب سرکشِ غرور از برج بلند نفرت از قلعه ی فلک الافلاکیِ منفعت های همینجوری فرود آییم و به نیکبختیِ ایران و ایرانی تمرکز کنیم.  البته خانم شعله پاکروان جوابی در خور تقاضای غیر قابل توجیه نوری زاد را انتشار داده اند و هیچکس بهتر نمی تواند درد و خواسته مردم را بیان کند. ولی یک نکته همچنان باقی است ، نوری زاد خودش می تواند به رهبرش نامه بنویسد و از او طلب بخشش کند و از رهبرش بخواهد که با او آشتی کند و به این خواسته قبای نیکی و خیر بپوشاند ، اما هیهات که کسی فریب این بازیها را بخورد. یکی در لباس اپوزیسیون نظام عکسهای سفرهای نوروزی خود را به اسم شیوه ای از مخالفت به مردم حقنه می کند و دیگری عریضه می نویسد.

اما آقای نوری زاد مفاهیم و کلماتی مثل " آشتی ملی"  که شما به راحتی از آن استفاده کرده اید و قدر وقیمت آن را نمی دانید با رنج و شکنج دهها و گاه صد ها هزارتن به دست آمده اند. گاه در پشت این مفاهیم خون میلیونها نفر بر زمین ریخته شده.  آیا نوری زاد چیزی در مورد دادگاههای مردمی، حقیقت یاب و بخشش شنیده اند. به سه مورد بسیار شناخته شده که در همین 20 سال گذشته اتفاق افتاده اشاره می کنم.

1 – رواندا در سال 1994 در یک قتل عام گسترده  یک میلیون نفر از قوم توتسی ها به دست قوم دیگری که حکومت را در دست داشتند به اسم هوتی ها کشته و بیش از دو میلیون نفر آواره شدند. دادگاه بین المللی برای رسیدگی به جنایات هوتی ها در سال 1997 تحت نظر سازمان ملل در شهر " آروشا" در کشور تانزانیا شروع به کار کرد.  گاساکا ( دادگاههای مردمی در دهات )

در رواندا 120000 هزار نفر مظنون به شرکت و یا دست داشتن در قتل عام بودند ، دستگیر و زندانی شده بودند. از آنجا که سیستم قضائی کشور به علت قتل قضات صالح فلج شده بود، تصمیم گرفته شد که دادگاههای محلی تشکیل شود. اولین بار در سال 2002 این دادگاهها در نقاط مختلف کشور رواندا  شروع به کار کردند. که تا سال 2012 ادامه داشتند. در طول مدت ده سال 12000 دادگاه  تشکلیل وبه 1.2 تا 1.5 میلیون جرم رسیدگی کرده است.   نکته بسیار قابل توجه این که در رواندا حکم  مجازات اعدام در همین دوران لغو شد.

 

2- آفریقای جنوبی

سیستم حکومت نژادی در آفریقای جنوبی از قرن 16 میلادی برقرار بوده و جنایات بی شماری را مرتکب شده بود .   بلافاصله پس از پیروزی آ، ان، سی و بر حکومت نژاد پرست آفریقای جنوبی دادگاهها حقیقت یاب و بخشش در آفریقا شروع به کار کرد. به علت طولانی بودن سالهای سرکوب سیاه پوستان تصمیم گرفته شد که  دادگاههای حقیقت یاب و بخشش به جرائمی بین سالهای 1960 تا 1990 میلادی رسیدگی کند. اولین دادگاهی از این دست در سال 1996 شروع به کار کرد. بر اساس آمار بیش از 20000 نفر در این دادگاهها شهادت دادند و حداقل بیش از 7000 نفر از کسانی که مرتکب جرم شده بودن به عنوان متهم در این دادگاهها حاضر شدند. شعار محوری این دادگاهها این بود که  کشف حقیقت  پایه اساسی بخشش است.

 آنتیجه کروگ  شاعر و نویسنده مشهور آفریقای جنوبی در کتاب کشور استخوانهای من  که در سال 1998 منتشر شده می نویسد: با عدم برخورد با گذشته و کسانی که مضامین و پایه های حقوق بشر را زیر پا گذاشته اند، ما به جانیان و مرتکبین این جنایات ضد انسانی کمک نمی کنیم بلکه بدین وسیله  پایه گذاری یک سیستم قضائی سالم و مستقل برای نسلهای آینده  را ویران می کنیم. 

 

3- سربنیتسا در یوگسلاوی سابق

در طول چند روز در ماه جولای 1995 جهان شاهد بزرگترین قتل عام در اروپا پس از کشتارهای هیتلر در قرارگاههای مرگ بود. در این روزها بین 7 تا 8 هزار مرد و جوان در شهر سربنیتسا قتل عام شدند. آخرین دادگاه متهمان به این جنایت هولناک دادگاه ردوان گرازیچ بود که در ماه گذشته به 40 سال زندان محکوم شد.

 

بار دوم!  این بار مقایسه

1- رواندا

 یک میلیون نفر در جنگهای قومی در رواندا کشته شدند. بیش از میلیون  کشته شده و معلول حاصل کسانی که  جنگ ضد میهنی بین عراق و ایران  است می توانید بگوئید چه کسی پاسخگو و مسئول است، یادمان باشد که رهبر شما خامنه ای در آن زمان مقام ریاست جمهوری این نظام را داشت.

2- افریقای جنوبی

زمان رسیدگی به جرائم نژاد پرستان در افریقای جنوبی سی سال بود. در ایران آخوند زده این حکومت نزدیک به چهار دهه زنان ایران را سیستماتیک  و بر اساس قانون اساسی همین نظامی که شما از آن طلب بخشش می کنند مورد تبعیض قرارداده است.

3- سربنیتسا

فقط در سال 1367 شمسی برابر با 1988 میلادی بیش 30 هزار نفر از بهترین فرزندان مردم ایران از مجاهدین و مبارزین فقط به علت ماندن بر سر پیمانش اعدام شدند.

خلاصه کنم  کارنامه این رژیم سیاه تر از رواندا و حکومت نژادپرست افریقای جنوبی و سربنیتسا است. نیازی به یاد آوری قتل عام روزانه مردم سوریه و عراق نیست.

شاید این نامه شما را بشود در بهترین حالت این طور فهمید یا شما از جنگ ببخشید جنگ برای شما کلمه سنگینی است،یا  از رویاروئی با نظام و در رأس آن خامنه ای را کنار گذاشته و خسته شدید و خواهان آشتی با او هستید ، و یا اینکه اوضاع رهبرتان خامنه ای و ریئس جمهور اعتدال آنچنان خراب است که برای حفظ آبرو دست به هر حیله ای می زنند، در هر دو حالت  مبارکتان باشد. ولی یادتان باشد که هنوز زخمی بر دل شما ننشسته  و سرعزیزی از نزدیکان شما با تیغ جلادان آشنا نشده و شما خواست هیچکس را نمایندگی نمی کنید. چه آنان که به دنبال سراب اصلاحات بودند با شعار انتخاب بین بدو بد تر در انتخابات شرکت کردند. و آنان که شرکت نکردند و اعلام کردند که باید انتخابات را تحریم کرد به کلیت این نظام نه بزرگ خود را گفتند.  آقای نوری زاد نوشتن  این نامه شما خسر الدنيا والاخرة کرد. تا تاریخ چگونه شما را قضاوت کند.