fredag 28 april 2017




براى خواهر عزيزم " شهين مهين فر" 
ناديده !
در بعد فاصله
انگار كه مى شناسم
ذره ذره 
هستى را كه در تو جارى است
انگار مى كنم كه با تو هستم
در شبهاى بى طاقتى
و روزهاى انتظار
حس حضورت
گرمى بخش
آن گاه كه با كوه غم
فرياد عشق سر مى دهى
ايستاده چون سرو
مقاوم چون كوه
از تو مى آموزم
آئين عاشقى را
 سهيلا


شاید در سرزمینی که
قدر آزادی در محاق است 
 خورشیدی بدرخشد


رذالت اینان را ببین که 
در قحطی عشق 
دم از زنده بودن می زنند
واژه ها در مرداب سیاهی غرق 
دیدگان به طاق نشسته
هر چه هست حرام زادگی است
سهیلا 28 آوریل  17

onsdag 26 april 2017






قلم شرم مى كند
كه بنويسد 
از زخم باز 
قلم شرم مى كند 
كه از درد بگويد
حتى در خلوت تنهائى 
قلم به ناگزير 
نه از عشق مى نويسد و نه از درد 
 سهيلا

måndag 24 april 2017





مى خواهم جائى بروم 
كه آفتاب تابستانش 
پوستم را بسوزاند
مى خواهم چشم در چشم 
همسايه ام بيندازم 
و به او سلام كنم
و او حيرت نكند
كه مستم يا ديوانه
مى خواهم به زبان مادرى ام عصبانى بشوم
و فحش بدهم
در صف طولانى محبت بايستم
و هيچكس نگويد
كه كوپنت تمام شده
دوست دارم
آن خيابانها را كه بوى لجن مى دهند
و دختران در انتظار لبخندى
گوشه چشمى به اين طرف و آن طرف مى اندازند
پسرانى كه براى جلب توجه تند، تند و بلند، بلند حرف مى زنند
و صداى خنده شان آسمان آبى را پر مى كند
و مادرى كه با زنبيل خريد
دانه هاى عرق از پيشانى اش مى ريزد
و او با سر خوشى
فقط نگران شام شب است
براى فرزندانش
نه چيزهاى ديگر
مى دانم صورت ايرانم زخمى است
و از جاى جايش خون مى چكد
جيب هايم را پر از چسب زخم مى كنم
و هى مى چسبانم به اين و آنجا
آخر من يك آدم معمولى هستم
با آرزوهاى معمولى
سهيلا ٢٤ آوريل  ٢٠١٧

lördag 22 april 2017



زخمه تار بر زخمم مى نشيند
تا اعماق جان مى رود
و توئى كه پديدار مى شوى
هر ضربه اش سيلى فراموشى است 
كه صورتم را سرخ مى كند
نفس تنگ مى شود
همان جا مى ماند
كنار طاقچه
خاطره هاى خاك خورده
سهیلا 21 آوریل  17


" گربه نوروزی" 
 امروز یک گربه نوروزی دیدم. نوروز نیست ولی من را به دنیای دیگری برد. ماههای قبل از عید و به خصوص ماه اسفند در شیراز و زمان کودکی! 
در ماه اسفند هوای شیراز بهاری بود وبوی بهار نارنج و گلهای دیگر بود که  همه جا را پر می کرد، اما برای ما بچه ها این روزها حال وهوای دیگری داشت. دربدر به دنبال پیدا کردن "گربه نوروزی" بودیم. در آن روزگار نه "پوکیمون" بود و نه بازیهای کامپیوتری . هفت سنگ بود و شش خانه . و یا به دنبال " گربه نوروزی" بودیم که شاهد بزرگ شدن این موجود کوچک در قوطی کبریت باشیم و پروانه شدن آن را ببینیم و روزی که پرواز می کند را به عنوان بزرگترین شادی به رخ دوستان و هم سن و سالهای خود بکشیم. 
 در تمام مدرسه همه حرف از " گربه نوروزی هایشان" می زدند که چه موهای ریز خوش رنگی دارد و چقدر چمن و هوا لازم دارد که بزرگ شود و اینکه حدس می زدند که وقتی این " گربه نوروزی" تبدیل به پروانه شد چه بالهائی خواهد داشت و چه نقش و نگارهائی. 
اما در آن سال من هر چه گشتم، نتوانستم حتی یک  " گربه نوروزی" پیدا کنم و در زنگهای تفریح چیزی برای تعریف کردن نداشتم. موقعی که بچه ها با احتیاط قوطی کبریت را از جیب خود بیرون می آوردند و مثل کشو آن را باز می کردند ، تمام وجود دیگران چشم می شد تا ببیند و اظهار نظر کند و بگوید این " گربه نوروزی" به چه پروانه ای تبدیل خواهد شد و من در حسرت یک " گربه نوروزی" . هر چه بیشتر می گشتم، کمتر می یافتم. تا اینکه یک روز، نمی دانم چرا وبه چه علت هنگامی که همه سرها توی هم برای دیدن " گربه نوروزی" یلدا جمع شده بود، گفتم منهم یک " گربه نوروزی" دارم. فریاد شادی از چند تا از بچه ها بلند شد که چرا تا به حال آن را به مدرسه نیاوردم و به آنها نشان ندادم. گفتم : آخه " گربه نوروزی" من خیلی بزرگ است و نمی شود آن را در قوطی کبریت گذاشت و به مدرسه آورد. 
ـ مگر می شود؟ یکی پرسید 
ـ چرا نشود. من جواب دادم
 ـ آخه " گربه نوروزی" که از یک کرم کوچک هم کوچکتر است. چطور مال تو را نمی شود در قوطی کبریت گذاشت
 ـ این قدر بزرگ است که مجبور شدم یک قوطی کفش برایش درست کنم و شما نمی دانید که چقدر چمن لازم دارد. تازه باید برایش آب هم بگذارم.
 همه به هم نگاه می کردند. در صورتشان ناباوری بود و شاید کمی هم حسادت و من سعی می کردم از " گربه نوروزی" چنان با آب وتاب تعریف کنم که قابل قبول به نظر برسد. 
ـ به هر حال ما باید این " گربه نوروزی" را ببینیم. یکی گفت
 خبر به سرعت در تمام مدرسه پخش شد و من شدم ستاره مدرسه. از فردای آن روز دیگر همه دور من جمع می شدند تا از حال و احوالات " گربه نوروزی" من خبر بگیرند و من هرروز داستانی به داستانم اضافه می کردم و با آب وتاب برایشان نقل می کردم. تا اینکه روز سوم بود که اصرار برای دیدن " گربه نوروزی" من به حد اعلا رسید و هر کس می گفت : این طور که تو تعریف می کنی این " گربه نوروزی" به زودی به پروانه ای بزرگ تبدیل می شود و همه دیدن این دوره را از دست خواهند داد. آخر موقعی که پروانه شد و پرواز کرد دیگر هیچکس او را نخواهد دید و آه و افسوس بود که از همه بلند می شد.
 از مدرسه به خانه برگشتم و توی ذهنم قوطی کفش بزرگتر و بزرگتر می شد. قوطی کفش اندازه اش اندازه پای بابا بود. نه اندازه پای خودم. یک قوطی سفید بود که عکس و شماره یک کفش مردانه در پائین آن چاپ شده بود. کم کم خودم هم باورم می شد که این قوطی وجود دارد و من دارم از بزرگترین " گربه نوروزی" که روزی به بزرگترین پروانه ها تبدیل خواهد شد، نگهداری می کنم و داشتم خود را برای آن روز آماده می کردم. 
 صدای در خانه به صدا در آمد و یکی از خواهرانم برای باز کردن در رفت وبرگشت و رویش را به من کرد و گفت 
ـ با تو کار دارند
ـ کیه؟ 
ـ یلدا! 
ـ یلدا ؟ با من کار داره 
ـ بله خانوم ، با تو کار داره 
اصلا نمی توانستم حد س بزنم که یلدا  با من چکار دارد. بلند شدم وبه طرف در خانه رفتم. او از من برزگتر بود و کلاس سوم. یلدا با موهای صاف و چشمان درشتش منتظر من ایستاده بود. موقعی که من را دید کمی این پا وآن پا کرد و سلام کرد
ـ سلام! کاری داشتی
مخ مخی کرد 
ـ اومدم که " گربه نوروزی" تو را ببینم. 
 انگار که دنیا خورد توی سرم. توی دلم داغ شد. فکر می کنم داغی آن چنان زیاد بود که به گوشهایم هم رسید. انگار از توی گوشهایم آتش بیرون می آید. فردای مدرسه و تمام شاگردان از پیش چشمانم رژه می رفتند. با خودم می گفتم که چه دردسری! چطور می توانستم خودم را از این تله بیرون ببرم . 
ـ " گربه نوروزی" ؟؟ 
با گفتن این کلمه به دنبال راه حل بودم. شاید ثانیه ها هم به کمکم می آمدند. 
ـ بله، " گربه نوروزی"! مگر نگفتی که او آنقدر بزرگ  است که توی قوطی کبریت جایش نمی شود و به جایش یک قوطی کفش برایش درست کردی؟
ـ بله که گفتم . همین طور هم هست. 
عقب نشینی در آن شرایط درست نبود. 
ـ خب ، بیار نشون بده
ـ بیارم نشون بدم
ـ بله بیار نشون بده
ـ می دونی چیه؟
ـ چیه؟
 ـ آخه این " گربه نوروزی" اونقدر بزرگ شده که مامانم ترسید که فرار کنه و در اتاقو قفل کرده و کلید رو هم با خودش برده.الان هم خونه نیست که من کلید را بگیرم و در را باز کنم.
داستان به نظر خودم به خوب جائی رسیده بود. چشمان یلدا از تعجب بزرگتر و بزرگتر می شدند 
ـ به نظرم شاید تو راست نگی
ـ من راست نگم. اگه دوست داری بیا تو تا مامانم بیاد و من کلید رو ازش بگیرم و در اتاق رو باز کنم.
ـ می دونی کی بر می گرده؟
ـ نه ! ولی شاید ساعت ده یا یازده شب.
ـ اونوقت خیلی دیره
یلدا رفت و فکر می کنم از فردای آن روز هیچکس باور نکرد که من یک " گربه نوروزی"  دارم

torsdag 20 april 2017






گلهاى ناز باغچه مان صبح ها با ناز با تابش خورشيد باز مى شدند
خورشيد من كجاست
تا من را به سوى خود كشد
قد بكشم
بلند شوم 
و دستم برسد به شراره ها
و يكى يكى را خوشه كنم
و بسوزانم هر چه كه پلشتى است
گر بگيرم
و قطره هايم چون شمع بماند
كه نگويند بى خبر رفت
سهيلا ١٩٩ آوريل




مسافر پائين ترين طبقه كشتى 
درميان آب وماهى ها
وپنجره گردى زنگ زده اى
كه باز نمى شود
بوى نا از زمين و زمان بلند است
همه چيز كپك زده
منتظر ورود به جهان آزاد
آب سياه است وسرد
مى غرد،
و تنه سنگينش را ديوانه وار به كشتى مى زند
آن پائين هواست كه تكان مى خورد
مسافران مثل ماهى هستند
فكر نكنيد تكان مى خوردند
نه!
مثل ماهى ساردين در قوطى كنسرو
جاى لوليدن نيست
همه به هم چسبيده اند
مرد نگران
زن دردمند
بچه ها گرسنه
هيچ چيز تكان نمى خورد
هوائى هم نمى ماند
تا تكان بخورد
پله هاى آهنى تنگ
آنها هم درهم لوليده مثل مار شدند
و راهى براى بالا رفتن نيست
نفس هم بالا نمى رود
رنگشان بنفش شده
صحنه فريز شده
كات
فردا
عروسكى با امواج به ساحل رسيده
مردانى در كناره دريا كيسه هاى سنگين نارنجى رنگ را در كاميون مى گذارند
روزنامه ها
صدها مسافر در درياى مديترانه غرق شدند
 سهیلا




خلقى محصور در فراخناى تاريخ
گاه چنگيز او را به دندان كشيد 
و گاه اسكندر
گاه تيمور و گاه اشرف افغان 
بدون حافظه
شاد و سرمست
كه آئين دفتر دارى را به تبهكاران آموخت
و شد نظام الملك و يحيى برمكى
صبرى دارد مثل نقش قالى
پر رنگ
پر نقش
و گره گره
نقش جهان مى شود هنرش
مى نشيند
صبور
پر درد
با دستهائى پر از تاول
چشم انتظار
چشم انتظار
كه كسى بايد بيايد
سهیلا 20 آوریل  17

lördag 15 april 2017




عيد پاك
تن پاره، پاره 
صليب بر دوش
سنگينى قدم هايش 
زمين را نمى لرزاند 
چكه هاى خون
خاك را از خجالت بى تفاوتى زمين
گلگون مى كند
رو بر نمى گرداند
نه تف هاى بر صورتش
و نه سنگها بر تن خون چكانش
او براى آرمانش
همچنان در راه است
سهیلا 16 آوریل  17

måndag 3 april 2017





شانه به شانه هم راه می رویم 
می خندی، کمی هم می لنگی 
ـ این جا کافه اپرا است. برویم چیزی بخوریم
هوا سرد است و نفس هم یخ می زند
می گوئی
ـ کافه اپرا؟
ـ جای خوبی است
گرما به صورتمان می خورد
می نشینیم
با لبخندی می گوئی
ـ تو هنوزمثل چریکها لباس می پوشی
ـ این جا همه چیز یخ می زند، با کفش پاشنه بلند که نمی شود دنبال تراموا دوید
ـ پدر سوخته یعنی تو می خواستی بپوشی
چشمهای پر از عشقت مرا گرم می کند
آرزوی این لحظه را سالها داشته ام
می خندی
هنوز سفارش ندادیم
ـ بلند شو بریم، اینجا بوی نای روشنفکری می ده! داره منو خفه می کنه
بلند می شویم
ـ بریم یه جائی که کارگران باشند . آدمای معمولی
ـ من نمی شناسم
ـ خانم طرفدار خلق!!
با هم می خندیم
و دوباره این سرما ست که بر صورتمان شلاق می کشد و اشک هایمان جاری می شود
فردایش یک بسته به من دادی
یک کت و پیراهن
امروز از آنجا رد شدم.
از جلوی کافه اپرا
بهار است و هوا گرمی تو را دارد.
سهیلا