tisdag 30 maj 2017




احساس مى كنم هستى 
همين نزديكى ها
نه مثل خدا 
كه مى گويند همه جا هست
تو هستى
اما من در دور دستها
 در جستجوى تو
 !يعنى احساسم دروغ مى گويد



همه هنگام آنجا بودى 
نه طوفان
نه باران 
استوار
دست هايم را پس نزدى
بر پوسته زبر و زمختت پنجه كشيدم
سر بر نگردانى
سايه ات را بر سرم
گستردى
خنكاى قلبت را به من دادى
مى دانم
كه همه گاه هستى
 هو وقت كه بخواهم





خانه را پر از موسيقى مى كنم
و ديوارها را به رنگ عشق مى آميزم
گلهاى خشك شده انتظار را
كه بر برگ برگش 
غبار 
و
دلتنگى
نشسته
به دور مى ريزم
حس حضورت
در رگهايم
جارى مى شود
خورشيد را هم دعوت كرده ام
كه
بيايد
با هم بنشينيد
 و از روزهاى روشن حرف بزنيد

tisdag 23 maj 2017




من درد
توئى درمان
تو صبر
منم نالان
من شب 
تو چراغ صبح
من خسته
تو لب بسته
تو راه
منم پايان
از ترس مبرا است عشق
 ترس آتش روياهاست

fredag 19 maj 2017




نه آب بود 
و 
نه آبادی
نه نان بود 
و 
نه آزادی
همه درد بود
برای او که
در نا کجا آبادی
حسرت
ثمره ی باغ 
   امیدش شد 
19 مه  

torsdag 18 maj 2017





کبوتری که پیام ها 
را برایت بفرستم
از بام خانه مان 
پرواز کرد
و هیچوقت 
برنگشت
هیچوقت

onsdag 17 maj 2017





از من نپرس که کجا هستم
فریادی در گلوگاه خسته کبوتری
در صبحدم
که تو را می خواند




چشمها بر دهانت دوخته خواهد شد
و گوش ها منتظر شنیدن کلامی از تو خواهند بود
چه خواهی گفت؟
منشور شهروندی
شنیده ام که از آزادی گفته ای
زهر خند تلخی است
بر چهره ایران
آیا از شلاق و سنگسار خواهی گفت
آنان که جانشان در سوز بی آبی می سوزد
و در پس حصارها اسیر
تو اجبارها را می شناسی
از فقر نمی خواهم که بگوئی
از جهل هم چیزی نگو
دریا دلان در راهند
که پا درمیان نهند
و ابراهیم وار سرفراز سر از آتش برکشند
سهیلا 17 مه 2017


نه عقل و نه عشق 
نه انصاف
نه درد 
انكار 
انكار
 انكار


زشت ترين عجوزه هاى تاريخ
بر گرده مردم سوار
حرام زاده هائى 
از جنس 
 جهل و فريب



قدر انسان نه به آب است
و نه به خاك
 به انتخاب است

tisdag 16 maj 2017




مشتی گل اشرفی را به هوا پاشیدم
از صد ابر گذر کردند
به آسمان رسیدند
ستاره شدند
باور نمی کنی 
باران شدند
باریدند
هزار هزار گل اشرفی شدند
دوباره رسیدند
به خانه مان
پ.ن در شیراز به شکوفه های درخت نارون "گل اشرفی" می گویند.
سهیلا 16 مه  2017

måndag 15 maj 2017





نگذار آخرين فريادت آهى باشد 
 براى آنچه آرزو داشتى

lördag 6 maj 2017



آنچه بر سينه ام سنگينى مى كند 
تنگى نفس نيست 
ضربان يكسان و يك رنگ لحظه هاست 
من تنها سرگردان كره خاكى نيستم 
 شايد خبرى خوب بيايد



معدن ما "حسگر" نداشت
چونان آنان كه شانه بالا مى اندازند
براى درد
براى مرگ
براى پدر
پسر
يا برادرى
 كه رفت




آرزو داشتم كه مى توانستم شانه هايم 
را به تو بدهم
تا سر بر آن گذارى
و اشك بريزى
دوست داشتم دست در دست تو
گرد و خاك زغال سنگ را از تن زخمى آنان
پاك كنم
اما براى خشمت
 بايد كه همه فرياد شويم



 یادت همه جا
در میان لباسها گمت کردم
همه جا بودی
با همان لبخند شیرین
موهای جو وگندمی
به من نگاهی کردی
و از آغوشم فرار
هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم
آغوشم پر از خاطره ها و خالی از تو
پیراهنی در دستم
دلم نیامد آن را بپوشم
آخر هدیه تو بود
آن را آویزان کردم
انگار مارک پیراهن "آه" بود
دیگر هیچ وقت پیدایش نکردم
سهیلا 7 مای 2017 

tisdag 2 maj 2017




در كجاى اين ديوار پوسيده 
بياويزم
زنده يادهاى تو را



كوچه ی بهار بن بست بود
نه عطر گل هايش 
به كسى رسيد
 نه سايه درختانش