torsdag 22 juni 2017







قدم هایش سنگین شده بود
آخر باید بار دلش را
هم
به دوش می کشید




  1. از شكل كلمات خسته شدم
    دلم مى گيرد
    گفتم كارى كنم ، كارستان
    كلمات را در هاون مى كوبم
    هر حرف به جائى مى پرد...
    الف ابر نميشود
    باران هم نمى شود
    مى شود داس
    كه به جان "گ "بيفتد
    آخر او دلش مى خواهد
    خود را "ل" برساند
    "ل" هم فرار مى كند
    چشم در جستجوى" ز" دارم
    بايد بچسبد به ن، د، گ ،ى
    و يا
    ي، ب، ا، ئ و ى
    آرزو دارم
    "ز" برود
    و آ،ا، د، ،ى
    را پيدا كند
    نمى دانم چرا؟
    هى خودش را مى چسباند به
    ن، د،ا، ن
    عجب پرروشده اند اين حروف
    تا مى خواهم ضربه اى بزنم
    مى شود
    ش،ك، ل و ك
    و زهر خند
    خسته مى شوم
    غربال شان مى كنم
    باز روز از نو
    روزى از نو

lördag 17 juni 2017





يادها در هم مى آميزند 
هيئتى مى سازند 
بديع
نه شكيل
نه سر است
كه باز شناسى
و نه تن كه بدانى
سركش چون باد
از خيال پركشيدى 
!!تنها
كه نه رفتنت را بر تابيدم 
و نه ماندنت را

torsdag 15 juni 2017




دستهايم بسته
واژه ها را در خود پنهان 
نه سنگينى تشديدى 
و نه نرمى آ ئى 
وهم آن دارد 
كه به غلط تفسيرش كنند

torsdag 8 juni 2017




اى كاش مى توانستم كليسائى بسازم 
كه در آن مسيح مصلوب نشده باشد
و تا ابديت كسى به دنبال يهودائى نباشد
اى كاش مسجدى بود كه محرابش خونين نبود
و از گلدسته هاى آن به جز سرود عشق
نبود صداى ناهنجار ديگرى
اى كاش مى توانستم به تمام ابرهاى دنيا فرمان دهم
كه ببارند بر تن خسته و تبدار تو وطنم