torsdag 27 juli 2017



درست وسط شهر 
بين همه عابران 
روى نيمكتى كه 
الكلى ها 
و بى خانمانها 
نشسته بودند
گم شد
رفت
از همه ابرها گذشت
خورشيد آنجا بود
تابشش چشمهايش را سوزاند
زياد ديده بود
تا آمد حرفى بزند
زبانش را سوزاند
گوئى زياد حرف زده بود
دستهايش را سوزاند
خواسته بود كه خرده نانى
براى كبوترها بپاشد
در هنگام بازگشت
چشم و دل و زبان سوخته
باران باريده بود
و همه سايه ها سوخته بودند
تنها كسى كه به او لبخند زد
فرزند به دنيا نيامده زن حامله اى بود
كه بستنى مى خورد




آنگاه که حس در مقابل درد کم می آورد
تو در نظرم هستی 
با وقاری بی نظیر
با صبری بی بدیل
و امیدی به وسعت دریا
پایداری چون کوه
به بلندای البرز
از من دریغ نکن
ای همه بودن ها و سرودن ها

tisdag 4 juli 2017



باورم کن 
باورم کن وقتی می گویم
 خورشید هم روزی سرد خواهد شد
و گرمایش را از زمین و ما دریغ خواهد کرد
باور کن 
روزی می آید که ستاره ها یخ می زنند
و هیچکس به ما چشمک نخواهد زد
باور کن روزها 
ماهها 
سالها 
 و همه زمان
از ما عبور خواهد کرد
و جز خاکستری 
آن هم شاید
باقی نخواهد ماند





روزهای سادگی کجا رفتند
دلم برای آن روزها تنگ می شود
برای برگهای  قرمزگل شمعدانی 
که به لبهایم می چسباندم
و روی ناخن هایم
کوچه به کوچه به  دنبال روزهای بی خبری هستم
که با یک بستنی تمام عاشقی ها را فراموش می کردم
 و باز دوباره روز از نو روزی از نو
سلام من را به آن روزها برسان 
قاصدک 


صداى قلبم 
در گوشهايم ريتمى ناموزون دارد
هر كلامى كه رويش مى گذارم خارج است
اگر مى توانستم
 صداى ويلون سل رويش مى گذاشتم
كه غمگينانه ترين آوازها را سر دهد 
و بگويد دوستت دارم 
و يا اينكه با ملودى شادى 
عاشقم من را بخواند 
واى كه  سر گشته است این دل
صدایش بم است 
گرمب گرمب  مى كند 
مثل ضربات سنگينى بر طبل
فقط فرياد مى كند 
من هستم! 

måndag 3 juli 2017



سنت عين عنكبوت است
تار مى تند و تار مى تند 
تارهاى نامرئى 
به دست و پايت مى پيچد
باز هم نا مرئى
خفه ات مى كند
باز هم نامرئى
و تازه مى گوئى
سنت را بايد پاس داشت


در هاى و هوى روزمرگى 
چون تمبر پستى از تاريخ گذشته اى 
چسبيده ام به طرف اشتباه 
پاكت نامه اى 
كه نمى دانم گيرنده اش كيست
آدرس هم ندارد


زمين تفته، خورشيد سوزان ! 
داغ گرما به دلش، 
ديده گان ِ ابر باران زا خشك! 
كه شايد روزكى!



،بهانه اى نيست
!دليلى هم 
فكر مى كند خداست
!تنها و پر توقع




من از زمين مى گويم 
تو از زمان 
من از پيدا
تو از نهان
نه در دل آرزوى كس
و نه در سر ايمان



شاهد لحظه هاى پر غوغا
شاهد سوختن ، چو پروانه
شاهد اشكهاى چون دريا 
شاهد صبر، عشق و وصل
شاهد مهر بى پايان
شاهد مى توان از دل سنگ
شاهد بايد صد هزاران ها
شاهد آماده ها و حاضرها
شاهد صاحب روز خود بودن
ما دوباره
كه نه صدها بار
تا رهائى تو
تا شود قلعه خالى
از دد وديو
سر سپرده، به راه آزادى
تا فراسوى قله البرز
سر ز پا ناشناخته مى آئيم



دلم در سينه مى تپد
صداى تو در گوشم مى پيچد
چشم هايم در ميان صدها هزاران چشم، تو را مى جويد
هم شبنم اين جاست و هم فرزاد
شبنم كه از شبهاى بى نهايت گفت 
از مريم و فاطمه و زنان درد كشيده
شاهدى از شكنجه و بيداد بر زن
فرزاد كه ياد غلام رضا، شاهرخ، افشين، را با بودنش زنده نگه مى دارد! باز هم نگاه مى كنم
آتنا را مى بينم
سعيد را
و نرگس را
و همه آنان كه انكار سياهى هاى بى پايان بر مردمم هستند
مى دانم كه جسم تان اين جا نيست
ولى خواست تان را فرياد مى كنيم
كه اعدام نباشد
كه كولبرى براى تكه نانى جان ندهد
كه كودك كارى در گوشه خيابانى
نماند
من امروز تو را فرياد مى كنم
مى دانم كه كه مى دانى!




نه از ديروز يادى 
و نه از فردا تصويرى
گوئى همه هستى 
ايستا شد
اين است نقطه صفر



گاه برای بودن
گاه برای ماندن
نفسم می گیرد
و این راه  توست
که عشق را نشان می کند
بی هیچ بهانه ای