fredag 22 september 2017



  1. تو مينائي
    تو خورشيدى
    تو رسم عشق جاويدى
    تو با شبها غريبه
    وارث صبحى...
    تو نور چشم نسرين
    و تن تبدار مينا
    ندائي تو
    كه مشعل شد
    تا برافروزد نگين صبح روشن را
    صبائى تو
    كه چون باد صبا
    در كوى
    و در برزن
    نسميش جان دهد
    هر نو نهالى را
    تو بارانى
    كه روبد يا كه شويد
    هر چه زشتى و پلشتى را
    و كوير تشنه را به گل آرد
    تو روزى
    روزى پر اميد
    مسيحي تو
    رخت گلگون
    و صليبت بر دوش
    بيا و جان خستگان را صفاى ديگرى ده
    بمان جاويد
    بمان خرم
    كه تنها يك كلامى تو
    نه بيش و كم
    مجاهد، مجاهد
    كه چون برقى درخشى در ظلام سخت دلتنگى

fredag 15 september 2017





حضورت را حس می کنم
با چشمانی پر از سئوال
به نقطه ای خیره شده
 در دنیای خویش
و من در آرزوی تأئیدی از تو
زمین را به آسمان می برم
و در آن میان دست و پا می زنم
تو بی تفاوت بلند می خوانی
من در این بحر تفکر کجا و تو کجا
نگاهی به  من
و زیر لب زمزمه می کنی
« در آمد از در آن لولی سرمست
عرق ریزان و خندان باده در دست »
وجودم پر از فریاد
 توانی نیست  که بگویم
اصلا غزلهای عاشقانه ات را دوست ندارم
ولی با همه این احوال
دلتنگم
سهیلا 14 سپتامبر 18




دردهایت را لبخندی می کنم
و آن را بر لبهای خشکت می گذارم
می بینی شعر چه قدرتی به من می دهد

onsdag 6 september 2017





  1. جهان كوچك است
    يا درد زياد
    با كودكان ميانمار گردن زده مى شوم
    با هندوان به آتش كشيده مى شوم
    با كولبران كرد به زمين مى افتم ...
    با زندانيان سياسي شكنجه مى شوم
    با كودكان خيابانى مورد تجاوز قرار مى گيرم
    با زنان معتاد به گوشه خيابان مى افتم
    با مسيحيان به صليب كشيده مى شوم
    با بى خدايان اعدام مى شوم
    بارها در دریای مدیترانه غرق شدم
    نه طوفانى كه درد ها ببرد
    و نه سيلى كه زخمها را بشويد
    انسانيت به يغما رفته
    را بايد كه بر گرداند