lördag 11 november 2017





کفشهایم
هوا داشت کم کم سرد می شد. پائیز که  با تمام تلاش باد را فرستاده بود که آثار تابستان را از بین ببرد و برگها را از درخت ها جدا کند که جای خودش را به زمستان بدهد. رنگ برگ ها در نظر من هم آهنگی عجیبی داشت. از سبز کم رنگ گرفته تا قهوه ای و قرمز و زرد. تابلو بی نظیری بود. که هر روز من را به فکر فرو می برد. با هر برگی که زیر پایم خرد وله می شد، انگار به پائیز می گفتم که در این کار من هم با تو همراهم و به تو کمک می کنم. از این فکر خیلی خوشم نمی آمد.
 محل کار پدرم درست پشت مدرسه ما بود. در ساختمان موزه ملی فارس کار می کرد. بعد ها فهمیدم که حسابداربوده است. بعد ها خیلی چیزهای دیگر را فهمیدم. از اینکه چرا در آن ساختمان کار می کرد. موزه در باغ بزرگی قرار داشت. ساختمان موزه یک ساختمان کلاه فرنگی بود، یعنی اینکه در وسط باغ بود و شش ضلعی. سقف اتاق ها نقش ها و طرح های زیبا داشتند و گچ بریهائی که موقع دیدن هر کدام از آنها می شد ساعت ها فکر کرد که چه کسی این ها را درست کرد و این چنین قشنگ. زیر گچ بری ها آینه کاری بود و عکس طرح های سقف در آنها می افتاد. بعد از ظهرها که آفتاب در اتاق می افتاد رقص نوری دیده می شد که  من بی اختیار به شراره های آن خیره می شدم و انگار که در آسمان باشم. میز کار پدرم یک میز چوبی بزرگ بود و یک صندلی چوبی هم داشت. یک تلفن هم روی میز کارش بود.  از آن تلفن هائی که یک دسته داشت و باید به مرکز وصل می شد.
در حیاط موزه بود که من جنگ تابستان و پائیز را بیشتر می دیدم و محو این جنگ می شدم. رنگ برگ چه درختهائی اول زرد می شود و می ریزد. نارنج ها ، سروها و کاج ها قهرمانان این جنگ بودند چون هیچوقت برگهایشان زرد نمی شد.  برگها بنگاه های شنی به سمت ساختمان را پر می کردند و من در خیال در  ساختمان موزه زندگی می کردم و در رویاهایم آرزو می کردم که خانه ای مثل موزه داشته باشم و آمدن زمستان را در این موزه ببنیم.
بعضی از صبح ها با پدرم به مدرسه می رفتم. دستهایم را در دستهای بزرگش می گذاشتم و از بس سئوال می کردم و جواب نمی شنیدم، او را خسته می کردم. گاه انگار که او در افکار خودش بود و در جواب هر سئوال من بله یا نه می گفت که اصلا ربطی به سئوال من نداشت. پائیز تمام شده بود و زمستان رسیده بود. بارانهای زمستانی باریدن گرفته بود. خیابانها تاب تحمل کمترین بارانی را نداشتند و به محض اینکه باران می آمد ، آب جوی ها به خیابان سرازیر می شد و خیلی از مردها پاچه های شلوارهایشان را بالا می زدند تا از عرض خیابان  واز میان آبها بگذرند. بعضی وقتها هم روی پلهای جوی ها لاستیک های کهنه می انداختند تا زنها بتوانند از آب بگذرند ولی اغلب لاستیک ها تاب تحمل وزن زیاد را نداشتند و کج و کوله می شدند و کسی که می خواست از روی آنها بگذرد زمین می خورد و صحنه های خنده داری را به وجود می آورد.
زمستان  حتی به کفش من توجه نکرد و آمد. پاهایم در توی کفش که تهش سوراخ شده بود یخ می زد و کرخت می شد. برای اینکه گرمای پاهایم را حفظ کنم گاه انگشتانم را بهم می مالیدم ولی هیج کمکی نمی کرد. انگار که آب یخ روی آن بریزند انگشتانم می بست.
یکی از همین روزهای بارانی  بود که با پدرم راهی مدرسه شدم. توی راه از پدرم عقب افتادم. رو به من کرد و گفت: چرا تند نمی آئی؟
گفتم می خوام ولی نمی تونم!
گفت: چرا نمی تونی
گفتم: آب رفته تو کفشام. نمی تونم تند راه برم
گفت: مگه نگفتم از تو آب نرو!
گفتم: چرا! ولی آب از کف کفشا خودش میاد تو. من تو آب نرفتم.
گفت: یعنی می خوای بگی که کفشات سوراخه؟
گفتم: فکر می کنم
گفت: بعد ازمدرسه می ریم برات کفش می خرم.
مثل اینکه بال در آورده باشم. دویدم و به پدر رسیدم. دستهایش را گرفتم و خندیدم. مغازه کفاشی توی ذهنم شکل گرفت. به نظرم آمد که بهترین جای دنیا مغازه کفاشی است. سوار اتوبوس که شدیم نگاهی به کفشهایم کردم و شکلکی به آنها انداختم. توی دلم داشتم بهشون می گفتم: شما نمی گذارید من تند بدوم. حالا بهتون نشون می دم. عصر که انداختم تون دور ، می فهمید. لبه بالا برگشته کفشم انگار می خواست به من جواب بدهد ولی من سرم را بالا گرفتم تا نشنوم و نبینم چه می خواهد بگوید.
به مدرسه رسیدیم با بی میلی دستم را از دست پدرم جدا کردم و به او گفتم که حتما کفش می خریم . جواب داد : خودم گفتم که برات می خوام کفش بخرم. بله ! پریدم توی حیاط مدرسه و شروع کردم به دویدن به سمت کلاس . نمی دانم که ساعتهای درس چگونه گذشت و من منتظر بودم که زنگ بخورد و ظهربشود. هر زنگ تفریحی به اندازه یکسال طول می کشید. گاهی به کفشهایم نظری می انداختم و در دل می گفتم این آخرین روز شماست و به سرعت سرم را می گرداندم تا نبینم چه می گویند. بالاخره زنگ خورده شد و من با دو اولین نفری بودم که کیفم را بر دوش انداختم و از در کلاس بیرون رفتم  پیش پدرم. توی اتاقش پشت میز بزرگ کارش نشسته بود. همیشه روی میز دفترهائی بود که فکرمی کردم بزرگترین دفترهای دنیا است و پدرم در آنها عدد می نوشت. در گوشه میز یک دسته کاغذهای سفید نازک بودند که پدر به آنها نگاه می کرد و از روی آنها عددها را می نوشت. مثل اینکه همیشه مشق شب حساب داشته باشد. به عدد ها که نگاه می کردم می دیدم که من همه آنها رابلدم. عددها همه مثل هم بودند. یک، پنج، شش، صفر، هفت، صفر، نه. مات به مشق نوشتن پدرم نگاه می کردم و دیگر کفش از یادم رفته بود. به پدرم گفتم من می توانم به تو کمک کنم، حسابم خوب است. خندید
گفت: بعدا ! این ها یک کم سخت است باید بدانی که در کدام ستون این عددها را بنویسی.
 پرسیدم: شما که فقط از روی این کاغذ های سفید می نویسی! خوب من هم می توانم بنویسم.
گفت : این کاغذ ها فاکتور هستند.
 فاکتور یعنی چه؟ من پرسیدم .
 پدرم که انگار از سئوالات من خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:
کاغذ خرید!!  کاری داشتی ؟ پول می خوای؟
 گفتم : نه نه ! اومدم بریم کفش بخریم. با شیطنتی در چشمهایش گفت:
من کی گفتم که برات کفش می خرم!
 گفتم: شما ( بالکنت) شما گفتید بعد از مدرسه!
گفت: گفتم  عصر بعد از مدرسه ، نه ظهر بعد از مدرسه. حالا بلن شو برو خونه ، عصر با هم میریم کفش می خریم . رفتم خانه. ناهار را با عجله خوردم. در ضمن خوردن ناهار برای مامان و بقیه تعریف کردم که بابا قرار است برایم کفش بخرد. همه تعجب کردند و به من نگاهی انداختند. فقط سالی دو جفت کفش می توانستیم بخریم. یکبار عید و یکبار هم قبل از شروع مدرسه. خریدن کفش برای من خارج از برنامه بود و مفهوم آن شاید این بود که برای هفت نفر دیگر هم باید کفش خرید. یکی از برادرانم گفت :
کفش تو که چیزیش نیست.
گفتم: بله، می دومنم فقط ته اش سوراخ شده.
 گفت: حتما خودت سوراخش کردی.
گفتم: نه باور کن سوراخ شده.
 همه خواهر وبرادرها  به من نگاهی کردند. پدرم هنوز برای ناهارنیامده بود. معجزه شده بود. برای اولین بار بابا پیشنهاد خرید کفش را داده بود. تا به حال همیشه مامان بود که حدود یک ماه ونیم مانده به عید و مدرسه باید صبح وشب ، روزی دو نوبت به پدر یادآوری می کرد و از او می خواست برای کفش پول بدهد. صورت مامان راضی به نظر می رسید. مثل اینکه بابا توانسته بود بفهمد که کفش بچه ها پاره می شود و به کفش نو نیاز دارند. فقط به این خاطر نیست که عید می آید. به این خاطر است که یک جفت کفش بعد از شش ماه بازی کردن و راه رفتن و دویدن دیگر نائی برای ماندن ندارد. من همین طور به صورت مامان زل زده بودم و شادی را در چهره اش می دیدم. یک دفعه گفت:
 عصر قراره بابات بیاد دنبالت؟
 جواب دادم: بله !
 گفت: شاید من هم با او آمدم. با هم میایم تا برات کفش بخریم.
حرف مامان مثل آیه بود. بقیه می دانستند که مامان فقط در صورت نیاز با خرید چیزی موافقت می کند.
 گفتم : خوب ، باشه .
 بلند شدم و دست وصورتم را شستم و کفشهایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. دیگر مثل صبح هوا بارانی نبود. آفتاب گرم و قشنگی می تابید. تصمیم گرفتم که پیاده بروم مدرسه. از یک نفر ساعت را پرسیدم. فهمیدم که حدود نیم ساعت یا بیشتر به زنگ مانده . اگر تند راه می رفتم وبخشی از راه را می دویدم حتما سروقت به مدرسه می رسیدم. بند کیفم را روی دوشم محکم کردم. همین که اولین قدم را برداشتم، چشمم به کفش هایم افتاد. قیافه موذیانه ای داشتند. حالا دیگر تقریبا خشک شده بودند. زبانه لنگه راست کفش درست مثل زبانی که برای ادا در آوردن از دهن بیرون زده باشد ، بیرون بود. ابروهایش را بالا انداخته بود و سیاهی اش کمی به سفیدی نشسته بود. شوره ها شکل در هم و برهم عجیبی برای هر کدام از لنگه ها درست کرده بودند.  مثل نقاشی ناشی! طرح های سفید روی زمینه سیاه. هر لنگه از کفشهایم می خواستند با من حرف بزنند. زبان آن لنگه دیگر هم مثل لنگه اولی بیرون زده بود. از سرعت قدم هایم کم شد. چشمهایم را به آنها دوخته بودم. اول من چیزی می گفتم با قدم پای راست. لنگه کفش راست حرف می زد و با قدم پای چپ لنگه پای چپ به صدا در می آمد و نظرات خودش را می داد. یکبار دو پایم را جفت کردم و سرم پائین انداختم  و به آنها گفتم هر چه دلتان می خواهد بگوئید، این آخرین باری است که شما را بیرون می آورم. از فردا نمی دانم کدام سگ هر لنگه از شما را به دهن می گیرد و می برد. خودتان هم خوب می دانید تا بخواهید سگ ولگرد داریم. سرم را بالا گرفتم  و به راه رفتن ادامه دادم. حس کردم چیزی کف پای راستم را می زند.  خم شدم کفشم را از پا در آوردم و به آن تکانی دادم.  چند شن ریزه و سنگ کوچک بیرون ریخته شد. بدون اینکه دوباره خم شوم از همان بالا کفش را انداختم ، سر وصدایش بلند شده بود. بیچاره انگار که با کمر زمین خورده بود. نگاه کردم دیدم نه با شکم به زمین افتاده است، با پایم او را برگرداندم، نگاهی به من کرد . جوری که خجالت کشیدم.
مثل اینکه می گفت یادت می آید که موقعی نو بودم روزی سه بار منو از توی قوطی در می آوردی ، دو سه قدم راه می رفتی و بعد منو از پایت در می آوردی . دستی روی گونه هایم می کشیدی و دوباره منو با احتیاط توی قوطی می گذاشتی.
 گفتم: آره یادم میاد.
 لنگه چپ گفت: پس چرا فراموش کردی؟
 گفتم: آخه اون موقع هر دوی شما نوبودید و حالا دیگه کهنه و پاره شدید. بعد با یه حالتی گفتم: نه اینکه شما را دوست نداشته باشم ، نه این طور نیست. پاهام یخ می زنه وقتی که بارون میاد . درست عین اینه که شما را از مقوا ساخته باشن نه از چرم.
لنگه چپ گفت: ما که نمی خواستیم کهنه بشیم. تو هی ما رو با خودت به این طرف و اون طرف بردی. چقد با ما شش خونه بازی کردی.   چقدر بند بازی کردی. چقد دویدی !
 گفتم : وای چقدر شما نق می زنید. بدون کفش هم می تونم بدوم. اصلن کفش رو برای این ساختن که ازش استفاده کنن. بعدشم کهنه میشه .بعد هم دورش می ندازن. مثل اینکه هر دو لنگه رویشان را از من برگردانند. دیگر با من حرف نزدند. از رهگذری ساعت را پرسیدم. ده دقیقه به دو مانده بود و من کمتر از نیمه راه را آمده بودم. سرم را بالا گرفتم و شروع به دویدن کردم. و نفس زنان به مدرسه رسیدم. وارد مدرسه که شدم لای انگشتان پاهایم می سوخت. هیچکس در حیاط مدرسه نبود. دولا ،دولا از جلو دفتر رد شدم تا کسی مرا نبیند. مثل این که دردفتر بسته بود. هیچکس متوجه من نشد. از پله های ایوان جلو کلاس بالا رفتم. درنیم باز بود  و وارد شدم. موهایم خیس عرق  بودند وصورتم داغ شده بود. خانم سعدی نژاد معلم مان گفت: چی شده ؟ چرا دویدی؟  گفتم: خانم معلم سگ گذاشته بود دنبالم. سرم را پائین انداختم. کفشهایم نگاهی به من کردند و با هم گفتند:دروغگو ! با عجله و ترس سرم را بالا گرفتم. گفت: موهات چی شده؟ با حالتی که اصلا نمی دانم راجع به چه چیزی حرف می زند، گفتم: چی شده ؟ موهای من فرفری بود. صبح باران خورده بود و ظهر بدون آنکه سرم را شانه بزنم از خانه بیرون آمده بودم. دویدن و عرق کردن باعث شده بود که موهایم پف کند و تمام صورتم را بپوشاند. گفت: بیا این جا! جلو رفتم. شانه ای از توی کشو میزش در آورد و موهای مرا شانه زد. تکه ای از موهای جلو پیشانی ام را بالا برد و با روبانی آن رابست و از روبان فکلی ساخت. آینه ای  را از هم کشو در آورد و به من داد و گفت : به خودت نگاه کن !ببین چه خوشگل شدی. منهم توی آینه نگاه کردم . خیلی خوب شده بودم. تشکری کردم و نشستم و توی دلم گفتم تازه عصر که کفش بخرم خوشگل تر هم می شوم. توی رویای کفش و موهای فکل زده ام غرق بودم که زنگ تفریح زده شد. عین پرنده ای که منتظرباز شدن در قفس باشد بیرون پریدم  و به زمین بازی رفتم. تا اولین نفر در صف سرسره باشم و یک دور بیشتر سرسره بخورم. از نردبان سرسره بالا رفتم و به آن بالا که رسیدم درست مثل این بود که روی قله هیمالیا هستم. سر خوردم و پائین آمدم. از سرسره که خسته شدم چند دور موش و گربه بازی کردم و بعد بند بازی که زنگ تفریح تمام شد. کفشهایم را از پا در آوردم تا شن هایشان را خالی کنم. زمین بازی شنی بود و به آنها گفتم: از فردا دیگر شما را خسته نخواهم کرد و به کلاس برگشتم. یک ساعت بعد نمی دانم چطور گذشت. کفش و مغازه های کفاشی نزدیک مدرسه مان و ویترین های پر از کفشهای قشنگ. همیشه در آرزوی یک جفت کفش قرمز بودم. ولی توی مدرسه نمی شد کفش قرمز پوشید. زنگ خورد و هنوز صدای زنگ مدرسه تمام نشده بود که من جلو در مدرسه بودم. پدر و مادرم آنجا منتظر من بودند. سلام کردم. مامانم گفت: به به چه خوشگل شدی. گفتم: خانم سعدی نژاد موهایم را درست کرد. با لبخندی گفت : من گفتم : چشم ! مامان گفت: بارک الله دختر خوب! گفتم: به کدوم کفاشی میریم. رحیم پور کفشای خوبی داره. بابا گفت: می دونم! کفاشی رحیم پورسر خیابان مدرسه ما بود و می گفتند که کفشای خوبی داره و منهم یاد گرفته بودم. درست کنار کفاشی یک مغازه بود که چیزای نایلونی و پلاستیکی می فروخت. مثل سطل و آبکش و این جور چیزا!  بابا به طرف مغازه رحیم پور راه افتاد من راه نمی رفتم می دویدم. می خواستم از هر دوی اونا جلو بزنم و زودتر به مغازه رحیم پور برسم. پیش خودم می گفتم قرمز نشد مهم نیست . کفش مشکی هم قشنگ است. اصلا سرم را پائین نمی انداختم تا چشمم به کفشهای زبان دراز بیفتد. هوا کم کم تاریک می شد و شلغمی ها و باقلا گرمکی ها داشتند چراغهای ژالی را روی بساط شان پمپ می زدنند. هر نفر که رد می شد چیزی در دست داشت، نان ، میوه یا شیرینی! مدرسه ما نزدیک مرکز خرید شهر هم بود. دو سه مغازه بیشتر به مغازه رحیم پور نمانده بود که من دیگر معطل بابا و مامان نشدم و خودم را جلو مغازه رساندم دیدم که مشغول صحبت هستند ولی اینکه چه می گفتند را نفهمیدم. از جلو مغازه برایشان دست تکان  می دادم. مادرم به من لبخند می زد و اخم پدر درهم بود. باز هم نفهمیدم چرا.  به طرف مغازه نزدیک می شدند دل توی دل من نبود. صورتم را روی ویترین چسبانده بودم و کفاشهای بچگانه را می دیدم که سری در کنار هم در طبقه اول ویترین گذاشته شده بودند. همه آنها قشنگ بودند ولی یکی از آنها که یک سگک طلائی داشت به نظرم زیباتر آمد. برق می زد و خیلی قشنگ بود. توی دلم گفتم اگه بهم اجازه بدن همین رو انتخاب می کنم. مهم نیست اگه نشد بقیه هم قشنگ هستن. صدای مادرم را شنیدم که اسم مرا صدا می کرد و
 می گفت: بیا این جا!
 مغازه نایلون و پلاستیک فروشی !؟ مامان که از جنس پلاستیکی خوشش نمی آمد. ما حتی یک کاسه و یا بشقاب پلاستیکی و یا ملامین در خانه نداشتیم. آفتابه مان هم مسی بود. می خواهند چه چیزی از آنجا بخرند؟ رفتند توی مغازه و منهم به دنبال آنها وارد مغازه شدم. دیدم دست پدرم یک جعبه سفیدی است که روی آن شکل یک چکمه است. هری دلم ریخت. بابا سرش را به طرف من کرد
گفت:بیا اینا رو بپوش ، ببین اندازه هست و درهمین حالت یک جفت چکمه پلاستیکی را از قوطی در آورد.
گفتم برای کی ؟
 گفت برای تو!
گفتم :نمی خوام!
 گفت : چرا ؟
گفتم: دوس ندارم. شما به من گفتین کفش نگفتن چکمه که!
 صدایش را کمی خشن کرد
 گفت: بهت می گم بیا اینا رو امتخان کن!
درست جلو در مغازه ایستادم
 گفتم: نمی آم !
گفت: لجبازی نکن!
می دونست که من قهرمان لجبازی هستم.
گفتم: نه !نمیام.
این بار با صدای آرامتری
 گفت: فقط بیا امتحان کن.
 گفتم: نه نمی ام.
 گفت: چرا ؟
گفتم: میشم عین پاسبانها که توی خیابون وایسادن.همشون پاهاشون گنده تر از هیکل شونه .من نمی خوام پاهام گنده تر از هیکلم باشه..
 مامان خنده اش گرفت. اصلا نمی دونستم که کجای حرف من خنده داراست. بابا آمد و کنار من ایستاد و به آرامی گفت: ببین الان پول ندارم. اول ماه که شد میام برات کفش می خرم. تا اون موقع اینو پات کن.
 گفتم: نمی خوام و از مغازه آمدم بیرون. یک کم جلو رفتم و به ویترین مغازه رحیم پور تکیه دادم. سوزش اشک گوشه چشمهایم را می سوزاند. سوز سردی هم  که می آمد درست به چشمم خورد و اشکم را سرازیر کرد. آرام ، آرام گریه می کردم ، اصلا سعی نمی کردم که جلو اشکهایم را بگیرم. مامان و بابا از مغازه پلاستیک فروشی بیرون آمدند ، به من نگاهی کردند  واز جلو من رد شدند. پدرم هنگام گذشتن از جلو من
 گفت: پرروی لجباز!
 هیچ جوابی ندادم و پشت سرشان راه افتادم. رفتیم تا به سر خیابان رسیدیم.مامان هی بر می گشت و به من می گفت :تند تر! چرا تند راه نمی آی؟
به او هم جوابی ندادم. منتظر تاکسی شدیم . هشت متری نادر.یک تاکسی ایستاد و بابا منتظر من در تاکسی را باز کرد و من سوار شدم، بعد مامان و بعد خودش . در تاکسی را بست. سرم را زیر انداختم .همین طور اشکهایم می آمد. از میان اشکهایم چشمم به کفاشهایم افتاد  که قاه قاه می خندیدند ومن هیچ جوابی نداشتم بدهم و هنوز فکل موهایم را باز نکرده بودم.

fredag 10 november 2017





ژیلا کلاس اول دبستان
دو سه روز یا شاید یک هفته از شروع مدرسه گذشته بود. هنوز به ما کتاب نداده بودند. خانم سعدی نژاد سر ما را با نقاشی و قصه هائی که برایمان می خواند و یا بازیهای کودکانه گرم می کرد. کلاس ما حدود سی و سه شاگرد داشت. ساختمان مدرسه خیلی قدیمی بود با دیوارهای کلفت و پنجره های چوبی با شیشه های کوچک رنگی. کف کلاس کاشی بود و همیشه سرد. به نظر مرطوب می آمد. حتی موقعی که هوا گرم بود. تازه مدرسه را شروع کرده بودم. با وجودی که راه مدرسه تا خانه کمی دور بود ولی خیلی از کلاس درسمان خوشم آمده بود. به خصوص بعد از ظهرها که آفتاب توی کلاس می افتاد و نور از میان شیشه های رنگی روی دیوارها می نشست و موجی مثل موج دریا درست می کرد. تا به حال دریا را ندیده بودم ولی فکر می کردم که رقص موجش همین طور بود که روی دیوارهای کلاس. با رنگها به دنیای خودم می رفتم و در آن ها گم می شدم. گاهی هم چرتی می زدم که با صدای خانم سعدی نژاد که اسم من را صدا می زد چرتم پاره می شد و دوباره محو رنگها می شدم. میزهای کلاس را درسه ردیف در طول کلاس گذاشته بودند و پشت هر میز جای دو صندلی بود. خانم سعدی نژاد جای نشستن ما را مشخص کرده بود و جای من در ردیف سوم  بود. دوست داشتم کنار پنجره بنشینم ولی اجازه انتخاب نداشتیم. بچه هائی که کنار دست هم نشسته بودند داشتند باهم دوست می شدند. ولی من هنوز کسی را نداشتم که کنار من بنشیند. تا اینکه صبح زنگ دوم بود که خانم سعدی نژاد با سینه های جلو داده و لبخند برلبی که همیشه ماتیک قرمز پر رنگی داشت ،با موهای بلند و بورش که فرهای درشت داشت، دست در دست دختری وارد کلاس شد.  دختری خیلی سبزه ، با موهای صاف مشکی و خیلی لاغر. روپوش سیاه مدرسه انگار که به تنش آویزان بود و مثل اینکه ترسیده باشد چشمهایش همین طور می چرخید و به صورت بچه ها زل می زد، انگار که دنبال آشنائی می گشت. من به او نگاه کردم. سفیدی چمشهایش توی تیرگی صورتش برق می زد.  هنگامی که چشمش به من افتاد ،یواش  لبخندی به او زدم. او هم کمی از لبهایش را از هم باز کرد . دیدم که یکی از دندان هایش افتاده است. من هنوز همه دندان هایم را داشتم. خیلی از بچه ها یک و یا چند تا دندانشان افتاده بود. چند نفری هم دندانهای تازه در آورده بودند.  قیافه اش خنده دار شده بود و من خنده ام گرفت و سرم را زیر انداختم.
خانم سعدی نژاد گفت: دخترای خوبم ، یک دوست تازه اومده که با شما درس بخونه! دختر خیلی خوبیه و این چن روز که مدرسه نبوده مریض بوده. من هم یه جائی براش در نظر گرفتم که بنشینه!  کنار دست بهترین دختر کلاس. من سرم را بلند کردم ، دیدم خانم سعدی نژاد رویش به  طرف ردیف ما است. خیلی که دقت کردم دیدم که نخیر ، انگار دارد راجع به من حرف می زند. " بهترین دختر کلاس" کلمات عین نئون تابلو سینماها در شب توی مغزم می چرخید. پس من بهترین دختر کلاس بودم. پشتم را صاف کردم و نشستم و مستقیم توی چشمهای خانم سعدی نژاد نگاه می کردم.  منتظر بودم بیشتر بشنوم. خانم سعدی نژاد اسم من را آورد و گفت : او مهربان ترین دختر کلاس است. البته همه شما خوب هستند. ولی در این چن روز( رویش را به طرف ژیلا کرد) منتظر تو بوده. من که ژیلا را نمی شناختم  که منتظرش باشم ولی هنوز هم از اینکه بهترین دختر کلاس باشم لذت می بردم و دهنم شیرین شده بود و شادی همراه با کمی خجالت در وجودم می دوید.  خانم سعدی نژاد ادامه داد: خوب بچه ها می خواهید اسم این دخترمان که تازه وارد است را بدانید؟ همگی فریاد زدیم : بعله
سرها به طرف من بود "بهترین دختر کلاس" ! پر شده بودم ، نمی دانم از چی ، ولی به نگاه بچه ها به شکل دیگری جواب می دادم. مثل اینکه به  آنها بگویم: " این منم طاووس علیین شده" این جمله را همیشه پدرم می گفت و من یاد گرفته بودم.
خانم سعدی نژاد گفت: ژیلا ، بعد رویش را به او کرد و گفت برو عزیزم سرجایت بنشین. آمد و من از جایم بلند شدم و صندلی کنار دیوار را به او دادم و او نشست. بلافاصله من هم شروع کردم برایش توضیح دادن از همه چیز، از همه حرفهائی که در این چند روز در توی گلویم گره خورده بود. خیلی آرام به من نگاه می کرد و حرف نمی زد و لبهای باریکش که به باریکی صورتش بودند را به هم می فشرد. شاید از نشان دادن دندانهایش خجالت می کشید. شاید هم نه! ولی هیچ جوابی نمی داد. بعد از مدتی خانم سعدی نژاد کتابی بردداشت و شروع کرد به خواندن قصه ای!
دو سه روز من و ژیلا با هم بودیم. پول تو جیبی مان را زنگ راحت با هم چیز می خریدیم و می خوردیم. تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی هایمان آمد پیش من و گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم. خیلی خوشحال نباش که دوست پیدا کردی او بهائی است. اصلا نمی دانستم یعنی چه؟! با تعجب پرسیدم یعنی چه؟  مرضه ؟ او قیافه دانشمند ها رو به خودش گرفت و گفت: نمی فهمی بهائی چیه.
گفتم: نه
گفت:  خوب معلوم است، بهائیه! مرض نیست ولی از مرض بدتره!!؟؟
گفتم : نه اسمش ژیلا است. او به من نگاهی کرد و رفت.  فهمیدم که خودش هم نمی داند که بهائی چیست. در حال رفتن به من گفت:  مواظب باش موقعی که پهلوی او می شینی کتابهات به کتاباش نخوره و دستش به دست تو نخوره و یا اینکه لباسش به لباس تو بخوره. از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم . این همه چیز او می دانست ومن هیچ نمی دانستم گفتم: حتما این چند روزی که مدرسه نبوده این مرض را داشته.
گفت: بهت که گفتم بهائی مرض نیست.
گفتم: پس چیه؟ چیزی نگفت و شانه هایش را بالا انداخت و رفت. در ضمن رفتن نگاهی به من کرد که انگار من احمق ترین موجود روی زمین هستم.  
دوباره یک سئوال تازه ! کتاب هم نمی توانستم بخوانم  تا بفهم بهائی چیست. فکر کردم چقدر بیسوادی بد است.  تازه این طور که همکلاسی من تعریف کرده بود ممکن بود که جواب در کتاب هم نباشد.
توی کلاس نشسته بودم. احساسات درهم آمیخته ای داشتم. ترس از اینکه شاید بهائی مرض باشد و من هم بگیرم. اضطراب از ندانستن موضوع. به ژیلا  نگاهی کردم. کمی رنگ پریده به نظر می رسید. چتری موهایش تا روی ابروهایش را می گرفت وصورتش کوچکتر به نظر می آمد. ولی سفیدی چشمهایش همین طور براق بود.
به او گفتم: حالا حالت خوبه؟
گفت: بله . برای چی می پرسی
یادم آمد که دوستم گفته بود که بهائی مرض نیست ولی از مرض بدتر است.
گفتم: می خواستم بدانم که چه مریضی داشتی که چند روز نتونستی بیای مدرسه؟
گفت: چیز مهمی نبود. سرما خورده بودم وتب داشتم
فکر کردم چیزی در سرش می گذرد و نمی خواهد به من بگوید. خانم سعدی نژاد شروع به درس دادن کرد و ما کلمات را هجی و بخش می کردیم. فریادمان از اینکه داریم با سواد می شویم به آسمان بلند بود. اصلا یادم رفت که  تا چند لحظه قبل فکر می کردم یکی از احمق ترین آدمهای روی کره زمینم. داشتم با سواد می شدم.
خانم سعدی نژاد گفت: حالا بنشینید و از روی درس بنویسید. فکر کردم ما که نشسته ایم و او ادامه داد موقع نوشتن هرکس برای خودش هجی و بخش کند. خودش در کلاس راه افتاد و بالای سر تک تک بچه ها می ایستاد و کمکمان می کرد. کلاس پر از هجا بود. آ ، ای ، س  و وو! بعد از مدتی خانم معلم رفت و سرجای خود نشست. من با ژیلا مشغول صحبت شدم. نمی دانم چی شد که سرم را بلند کردم و به طرف دیگر کلاس نگاه کردم. همان همکلاسی به من نگاهی کرد و درست عین خانم بزرگها لبهایش را گزید وسری تکان داد. رویم را از او برگرداندم.
دیگر از نوشتن و هجی کردن کلمات خسته شده بودم. خسته که می شدم توی که کلاس راه می افتادم. این عادت تا سالها ادامه داشت. بیشتر دوست داشتم بخوانم تا بنویسم. همه معلم ها هم از این کار من خیلی خوششان نمی آمد. راه رفتن من توی کلاس و با بقیه حرف زدن باعث می شد که نظم کلاس به هم بخوره . این جملات را بیش از صد بار شنیده بودم. به گفته یکی از خانم معلم ها " کو گوش شنوا". ولی این بار به بهانه تیز کردن مدادم رفتم پیش خانم سعدی نژاد. دستهایم را روی میز گذاشتم و منتظر بودم که او حرکتی بکند و یا چیزی بگوید تا من جرأت حرف زدن پیدا کنم. و مدادم را  روی میز گذاشته بودم.  به نظر من او مهربانترین معلمی بود که داشتم. دستهایش را با مهربانی روی دستهای من گذاشت و پرسید: چیزی می خوای؟ همیشه چند تا مداد که نوک هایشان را تراشیده بود و مداد تراش و پاک کن روی میزش بود. این ها را به بچه هائی می داد که فراموش کرده بودند تا مداد، مداد تراش و یا پاک کن و یا هر سه را با خودشان بیاورند. جواب دادم : نه ولی مدادم را تیز می کنید؟ گفت : دیدم که خودت مداد تراش آورده بودی! می خوای چیزی به من بگی ؟ گفتم: ها ! نگاهی به من کرد و گفت: دختر خوبم تو دیگه میای مدرسه، نباید بگی "ها" باید بگی " بله" ! گفتم : بله! فکر می کنم قیافه ام مثل متفکرها شده بود، چون دیدم خانم معلم ابروهایش را بالا انداخته و چشمهایش به دهن من دوخته شده. من هم نمی دانستم چگونه حرف و سئوالم را شروع کنم. با ترس گفتم: خانم سعدی نژاد؟؟ گفت: بله عزیزم! همین که گفت عزیزم انگار که ترس من ریخت. خودش گفته بود که هروقت هر سئوالی داشتند بپرسید.  و این دو جمله که همه بچه ها درهمان روزهای اول حفظ شده بودند. "پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است".  فکر می کردم بیسوادی بدترین دردها است و ندانستن از بدترین مرضها شاید از "بهائی" بدتر! این پا و آن پا شدم  و دوباره گفتم: خانم سعدی نژاد ! او هم دوباره گفت: بله! مثل اینکه از من ومن کردن من حوصله اش سر رفته باشد و یا خیلی دلش می دانست بداند که سئوال من چیست. من فکر می کنم بیشتر حوصله اش سررفته بود. ادامه داد: زودتر بگو! الان زنگ می خوره!  برای بار سوم گفتم: خانم سعدی نژاد و این بار هم او محکم تر گفت:بعله! لحن محکمش باعث شد که وقت را از دست ندهم و یکباره پرسیدم: بهائی چیه؟  دیدم که چشمهایش گرد شد با صدای یک کم عصبانی و با تعجب پرسید: راجع به کی می پرسی؟ جواب دادم : هیچکس همین طوری! نمی دانم چرا دروغ گفتم. او با صدائی خیلی آهسته گفت: چیزی نیست ، آدمهای خوبی هستن! یک سئوال دیگه ، پس بهائی ها آدم هستند ، یعنی چه ! کلمات کور جدول من بهم نمی خورند. دیگر چیزی نگفتم و رفتم و نشستم. زنگ خورد، کتابهایم را جمع کردم و در کیفم گذاشتم. نگاهی به ژیلا کردم. دلم برایش سوخته بود. بیچاره بهائی است ،ولی چیزی به او نگفتم.
چقدر خوشحال بودم که مادرم هست. او عین کتاب معلومات عمومی بود.همه چیز می دانست. می توانستم از او همه چیز بپرسم. به خانه که رسیدم کیفم را به گوشه ای درحیاط پرت کردم و همیشه او در آشپزخانه بود و مشغول پختن غذا و من یک راست رفتم توی آشپزخانه!  تا ما را می دید اولین سئوالش این بود: ظهر شد؟ انگار که خیلی کار داشته باشد. و ادامه می داد : روزای زمسون خیلی کوتاهه . آدم تا به خودش بجنبه ظهره. گفتم : چیزی هس تا بخورم. گفت: برو یه انار از توی انباری وردار، یه سینی یا یه روزنامه بذار زیر دستت تا حیاط کثیف نکنی. تا بقیه بیان نهار آماده س! قبل از اینکه به خانه برسم توی این فکربودم که اول از مادرم بپرسم که "بهائی" چیست. اسم انار که آمد ، سئوالم یادم رفت. رفتم توی انباری که ته حیاط بود و بین انارها سعی کردم که بزرگترین و قرمزترین آنها را بردارم. بعد چند بار بالا و پائین کردن انارها بالاخره یکی را برداشتم و آن رامثل توپ بالا می انداختم. گفت: مواظب باش که روی روپوشت نریزه . می دونی که فقط همین یه روپوش رو داری!  تا اسم روپوش را آورد من هم به یاد ومدرسه وسئوالم افتادم. به صورتش نگاه کردم و دانه های درشت عرق را می دیدم که از پیشانی اش روان است و گونه هایش از گرمای آشپزخانه گل انداخته است.
 گفتم: مامان یه سئوالی دارم. همین طور که کف گیر را توی قابلمه بهم می زد
 گفت: چه سئوالی؟
احساس می کردم که هر وقت از او چیزی می پرسیم صورت برق خاصی می زند.
با اشتیاق گفت: چه سئوالی؟
 گفتم: شما می دونید که بهائی یعنی چه؟یکی از همکلاسیام گفته که ژیلا بهائیه.
موقع حرف زدن با مامان راحت بودم و نمی ترسیدم.
 پرسید: او از کجا می دونه؟
 گفتم: من چه می دونم!  حالا میگین  بهائی یعنی چه؟
 انگار که حوصله او  هم سر رفته باشد.
 گفت : بعضی از مردم یه چیزای دیگه قبول دارن، یه دین دیگه دارن!
  توضیح او کمکی نکرد .
 گقتم: یعنی چی ، مثلا چه چیزائی رو قبول دارن؟
گفت: مثلا میگن بعد از حضرت محمد یک پیغمبر جدید اومده!
گفتم :  یعنی چی؟
می دانستم که ما مسلمان هستیم. توی بازی هامون همیشه هر کی تقلب می کرد و یا می خواست یک چیزی بگوید که همه باور کنند. می گفت " به علی"  " به امام حسین"، " به حضرت عباس"  ! هیچوقت نشنیدم کسی بگوید " به محمد".  راجع به پیغمبرها هم زیاد چیزی نمی دانستم
گفت: اونا میگن اومده. یه طور دیگه مسلمون هستن.
فکر کنم این جمله آخری برای من کافی بود، ولی می خواستم مطمئن بشم که درست فهمیدم.
 گفتم: مگه بده؟
گفت: نه بد نیست. بهائی ها آدمای خوب و دوستای خوبی هستن.
 گفتم: دوست من میگه که اونا نجس هستن و آدم باید مواظب باشه که دستش به اونا نخوره.
خیلی خونسرد گفت: دوستت بیخود میگه. بد اونه که آدما رو اذیت کنه، تا موقعی که ژیلا کسی را اذیت نکرده دختر خیلی خوبیه!
 در اون لحظه به نظرم این توضیح کافی آمد. چون راحت می توانستم آدمها را بین خوب وبد دسته بندی کنم. ناهار آماده شد و همگی با هم خوردیم  و من با برادرم به مدرسه برگشتم. دوستم را توی حیاط مدرسه در حال بندبازی دیدم. به طرف او رفتم و
 گفتم من از مامانم پرسیدم که بهائی چیه ! حالا می دونم. اصلن آدمای بدی نیستن و تازه خیلی هم خوبن.
گفت: پس شما هم مثل اونا هستین.
 گفتم: بله ، آدمای دیگه رو اذیت نمی کنیم.
 کلمات مادرم را حفظ کرده بودم. و هیچ تفاوتی بین خودم و ژیلا نمی دیدم. حرف مادرم یادم آمد که بد اونه که آدما رو اذیت کنه! ژیلا که بد نبود.



söndag 5 november 2017





انگار مى كند كه هستى از ما 
رو بر مى گرداند 
آنگاه كه 
لب بر مى چيند و قهر مى كند 
خدا هم زمانها است 
كه زمين را فراموش كرده
و هيچ نشد

fredag 3 november 2017





نگو يادآورى خاطرات بيهوده است 
فراموشى مرض است 
مى دانستى؟



جاى تازيانه تاريخ 
اگر نه بر پيكرم 
بر روحم مانده


شايد كه اشك چاره نباشد 
كه نيست
در هنگامه غم راه ديگرى 
اگر هست 
نشانى از آن ده
اشك شايد مهر پايانى است
بر آغاز ديگرى