söndag 28 oktober 2018






در نا كجا آبادى
حس ، 
حضورت را يافت
نه چهره اى 
نه آوائى
فقط حس بودنت
مرا گرم كرد
در هنگامه بختك تنهائى
رويگرداندن نا ممكن
نهيب و فرياد هايم
بيهوده
سرنوشت بود
يا
چيز ديگر
تسليم
با آغوشى باز
كه زخمى عميق داشت
لبخند زدم
آنگاه كه به بودنت
خو كردم
محو شدى
در آسمان مه گرفته
دور
دور
و سوزشى بى پايان
در قلبم

tisdag 10 juli 2018



  1. چه جذبه اى در سكوت بود
    نه گفت بمان
    نه گفت برو
    هيچ
    احساس ...
    در اين
    ميانه
    گم شد
    كلام بهانه بود

måndag 9 juli 2018







چه زیبا سرها که بردار شدند
چه ستبر تنها که آماج گلوله و شلاق شدند
چه نرگس چشمها که به انتظار پژمرده شدند
چه نونهالانی که در آرزوهای خود سوختند
همه گویی پاره ای از من است ...
در هر کجای جهان که باشم
فریاد می زنم درد را
قتل را
کشتار را
نه، من از ما بهتران نیستم
نه خوش نشینم
و نه کافه نشین
نه شاعر
ولی سراسر عشقم
برای میهنم
برای هر چه تو بگوئی











چرا که لحظات از دست رفتنی هستند
تو در میانه ناباوری
به دنبال باز پیدای نهان
نه چنین متفاوت از دگران 
که کارانسان است این
پاریس اول ژوئیه

torsdag 5 juli 2018

باز روز از نو
از شکل کلمات  خسته شدم
دلم می گیرد
گفتم کاری کنم، کارستان
کلمات را درهاون می کوبم
هر حرف  به جائی می پرد
الف "ابر" نمی شود،
"باران" هم  نمی شود
می شود "داس"
که به جان "گ" بیفتد
آخر او دلش می خواهد
خود را به "ل" برساند
"ل" هم فرار می کند
چشم در جستجوی "ز" دارم
باید بچسبد به "ن" ، "د" ، "گ" ، "ی"
و یا
آ ، "ا" ، "د" و "ی"
را پیدا کند
هی خودش را می چسباند به
"ن"، "د" ، "ا"  ، "ن"
عجب پررو شده اند این حروف
تا می خواهم ضربه ای بزنم
می شود
"ش" ، "ک" ، "ل" و "ک"
و زهر خند
خسته می شوم
غربال شان می کنم
باز روز از نو
روزی از نو

tisdag 15 maj 2018





  1. درد و رنج ارثیه پدری من نبود
    خون و گلوله نیز
    نه غروبهای غمگین
    و نه سرزمین سوخته
    او خاک را برای من گذاشت ...
    با لبخند گشاده اش
    با همه سخاوتش
    با زیتونهایش
    نخل های سر به فلک کشیده
    درخت های لیمو که همیشه بهار دارند
    و عشق را
    که برای همین خاک به یغما رفته
    بجنگم

söndag 13 maj 2018





دیشب خواب تو را دیدم
سر  پنجه های سرد انگشتانم را در دستهای گرمت گرفتی
با تو به راه افتادم
خودم را به دست تو و به دست باد سپردم
چون پری سبکبال قدم برمی داشتم
احساس بی وزنی می کردم
سایه ام را با خود می بردم
چشمانت را به یاد می آورم
در تیرگی شبهای قطبی
قلبم را گرم می کند
گرمی دستانت را بر روی گونه هایم احساس می کنم
بوی انگشتانت را در ریه ام می کشم
بوی آفتاب شیراز
بوی نان وسبزی
و بوی صفایت را دارد
لبخندت پنجره  ای را به سوی دشت آشنائی باز می کند
بی ریا همه را به مهمانی بیکران محبت هایت دعوت می کنی
قدمهایت سنگین و استوار
صلابت کوهی را مجسم می کند
دلم برایت تنگ شده
هنگامی که گردی صورتت را روسری در خود می پوشاند
دلم برای صدایت
برای نفسهایت و محبت بیکرانت تنگ شده
دلم برای بودنت
 برای خاکت
 و برای خاطره ات تنگ شده
در آینه به دنبال صورت توام
در خطوط دور چشمانم
درصدایم وقتی می خندم
با من باش
در من جاری
یادت و تنها یادت
امید بودن است
مادرم



fredag 11 maj 2018




 این مطلب را سالها پیش نوشتم. برای ما هواداران سازمان روشن و آشکار است که پیروزی های مقاومت و سازمان مجاهدین نه تصادفی بوده و نه معجزه ای در کار بوده. حاصل زحمات شبانه روزی تمام اجزای مقاومت از صدر تا ذیل است!
 خبر را ساعت ده  شب شنیدم. برادرم زنگ زد و گفت:
 ـ خبر داری ؟
ـ نه چی شده؟
توی صداش شادی موج می زد
ـ خبر نداری، آها ، پس من شیرینی می خوام.
عجولانه گفتم:
ـ حتما ، تو را خدا بگو چی شده
فریاد زد
ـ مریم توی پارلمان اروپا سخنرانی داشته!
ـ چی گفتی؟
ـ همین که شنیدی!
ـ یعنی ممکنه!
ـ بله که ممکنه!
ناباورانه پرسیدم
ـ کی گفته؟
ـ رویتر! روی سایت یاهو است . خودت می تونی بخونی
با عجله سراغ کامپیوتر رفتم و صفحه اخبار ایران را باز کردم . عکس مریم را دیدم با روسری آبی و با همان تواضع و آرامش همیشگی ! توضیح عکس هم همان محتوای حرفهای برادرم را داشت.
توی حالت خلسه عجیبی فرو رفتم. انگار از یک راهپیمائی طولانی برگشته بودم، یا اینکه به قله کوه رسیده بودم، خسته و خوشحال! احساسات مختلف توی وجودم با هم می جنگیدند. تابستان 2003 را به یاد آرودم که خبر دستگیری مریم را ساعت هفت صبح 17 ژوئن  در مسیر رفتن به سرکار شنیده بودم. سه روز اول نتوانستم خودم را به پاریس برسانم. خبرها می رسیدند
ـ 160 نفر بودند.
ـ دکتر صالح مورد ضرب و شتم قرار گرفته.
ـ محل اقامت را داغون کردند.
ـ درها را شکسته اند
ـ همه چیز را به غارت برده اند.
ـ حتی پولهای توی جیبی بچه ها را برداشته اند.
توی خیابانهای پاریس هر کس را حتی قیافه ایرانی داشته باشد دستگیر می کنند.
و اولین خبر خودسوزی در لندن و بعد پاریس و دوباره لندن.
نمی دانم کدام یک از شما 30 خرداد یا پنج مهر و یا 19 بهمن سال 60 را به یاد می آورید. درست همان احساس را داشتم. خالی شده بودم. زانو هایم قدرت کشیدن تن را نداشتند. کارم این بود که به وزارت خارجه سوئد در استکهلم زنگ بزنم و اسامی دستگیرشدگانی که از سوئد رفته بودند ، به آنها بدهم. از طرف سفارت سوئد در پاریس هم با پلیس فرانسه تماس گرفته بودند و نفری از سفارت روزی چند بار با من تماس می گرفت.
بعد از بمباران اشرف و تحویل سلاحها تحمل این ضربه خارج از توان بود. توی همین افکار بودم که قیافه بعضی از پاسدارها و لاجوردی در نظرم مجسم شد که با صورتی کریه و لبخندی شیطانی شهادت اشرف و موسی را جشن گرفته بودند. با خودم می گفتم، اگر اشک می توانست کاری بکند باید در ایران سیل جاری می شد.
در همان روزها از ایران با من تماس گرفتند و گفتند که نظر کرده اند ، ولی صداها در حالت بیم وامید.
خودم را روز سوم به پاریس رساندم و مستقیم به اورسورواز رفتیم. در خیابان بچه ها را دیدم هراسان، سراسیمه و گرفته! گروهی روی زیلو و یا پتوی نشسته بودند، صورتها کمرنگ و لبها خشک، در صفی طولانی! آنجا که رسیدم اشک مجالم نداد. قطرات اشک مثل باران از چشمهایم سرازیر می شدند. بعضی ها را که می شناختم در آغوش گرفتم. اشرف را دیدم با رنگی پریده به من گفت: محکم باش!
ـ دراین خانه همیشه باز بود. لعنت به کسانی که باعث این کار شدند.
ـ به جز خود رژیم و معامله فکر چیز دیگری را نکن.
از زمانی که برچسب تروریستی را زده بودند حدود دوسال می گذشت، چطور حالا به این نتیجه رسیده بودند که که اعضای گروه مقاومت ( به گفته جراید پاریس) حمله به سفارت آمریکا را طراحی می کردند.
تازه می فهمیدم که چرا بین این همه سفارت اسم آمریکا را آورده اند. از آنجا که بحث حمله به هر سفارتی اصلا موضوعیتی نداشت، فکر کردم چرا نگفتند سفارت رِژیم و گفته اند سفارت آمریکا!  چون آمریکا حفاظت اشرف را به عهده داشت و اعضاء مجاهدین در اشرف تحت بازجوئی های مستمر سازمانهای مختلف اطلاعاتی آمریکا بودند. این چنین خبری باعث می شد که فشار آمریکائی ها بر روی بچه ها بیشتر شود وبحث تروریستی را بیشتر دامن بزنند.
واقعا چه دنیائی ! چند روز بعد از دستگیری مریم رجوی این خبر آمد که قاضی بروگر که مسئول رسیدگی به پرونده گفته است که یکی از اتهامات این گروه این است که ژئوپلیتک جهانی را برهم می زنند. از فکر کردن به آینده وحشت داشتم. شاید اگر به فرد مریم رجوی فکر نمی کردم بهتر بود. صورت آشنایان و دوستانم از جلو چشمهایم رد می شد. اگر اتفاقی برای مسعود و یا مریم بیفتد سالها به عقب خواهیم رفت. این فریاد مردم است که از دهان مریم و یا مسعود شنیده می شود. چگونه می تواند با اراده خلقی بجنگند.
از زمان بمباران اشرف و جمع آوری سلاحها هر وقت که وحشت وجودم را فرا می گرفت به نوار خداحافظی مسعود، درست شب قبل از پرواز به سوی عراق را گوش می دادم. صدایش که می گفت که "برفروزم آتش در کوهستانها ، تا جهان بداند" . شنیدن دوباره و دوباره و چند باره این پیام، نور امید را در دلم زنده می کرد.  
 ژئوپلیتک جهانی یک بار دیگر ضربه خورد. در یک خیابان باریک و در یک ده دور افتاده در شمال پاریس مریم رجوی آزاد شد. و چهره ها دیگر آن چهره های روز اول نبود. اعتصاب غذا پایان یافت  و فردای آن روز کیسه خواب ولوازم خود را جمع کردیم و به سوئد برگشتیم.
هر لحظه از 25 سال گذشته سازمان نشیب و فرازهای بی شماری را گذرانده است. من به عنوان ناظر فقط از روزهای خودم خبر داشتم ولی چه توطئه ها و چه بازیهائی در پشت پرده صورت نگرفته تا این مقاومت را نابود کنند. 

lördag 31 mars 2018

!
 نمی دانستم که آفتابگردان
گل اش را می گویم 
در زمستان می روید
آفتابش دمید 
و من به گردش 
هدیتش به من 
عشق بود و امید

måndag 22 januari 2018




  1. بر سازها يمان زنجير بستند
    مبادا نواى عشق سر كند
    سرود سر گشتكى نخواند
    كلمات را قفل كردند
    تا نگويد و ننويسد ...
    از درد ها ، از دروغ ها
    بر هر چه دريدگى ، حجاب نام نهادند
    خانه به نامش كردند
    قاتل، سردار شد
    و اين بهشت مو عودى بود
    كه پير دجالى وعده آمدنش را داد
    شد جهنم اجبارها
    براى تو
    و براى من
    براى ما






  1. خيابان من را مى خواند
    خيابان تو را مى خواند
    خونهاى ريخته شده بر اسفالت ها
    هيئتى گرفت
    به شكل كودكى
    ...
    كه در آغوش پدرى
    فرياد از سرما مى كرد
    و پدر مى خواست كه بسوزاند
    همه هستى اش را
    در چادرى پاره كه هديتش كرده بودند
    دوزخيان
    خيابان ضجه مى زند
    كه خالى نماند
    خيابان ما را مى خواند