lördag 16 november 2019


 انقلاب دمکراتیک با شرکت همه مردم ایران 
اگر به من و یا شما بگویند تصویری از شرایط امروز ایران را بدهید، چه می گوئیم؟‌ سئوالی است که شاید هر روزه از ذهن می گذرد.
شکاف طبقاتی گسترده، اختلاس، میزان دزدی ها که می توان با آن مقدار پول کشوری را آباد کرد. در مقابل فقر نفس گیر، خودکشی و نابرابری های عظیم اجتماعی!
اولین سخنرانی مسعود رجوی در دانشگاه تهران هنوز بعد از بیش از چهل سال تازه است. این را برای یادآوری نمی گویم بلکه برای یادگیری، برای نسلی که همه چیز از آنان دریغ شد می نویسم. بخش کوتاهی از این سخنان را این جا می آورم.
"من نیامدم این‌جا که روند خودبخودی قضایا را فقط ستایش کنم.
ما نیامدیم که آنچه را که هست وفقط هست تأیید کنیم.
لختی هم باید به آن اندیشید که چه چیز باید باشد؛ وچه چیز نباید باشد! برادران، خواهران، رزمندگان و مبارزین! ما سر نداده بودیم که به‌جایش زر بگیریم.
مگر جانمان را برای این داده بودیم که به‌جایش جاه بگیریم؟
از جا برنخاسته بودیم، قیام نکرده بودیم که در جاهای بهترو صندلی‌های بهتر و مقامات بهتری قعود کنیم.
مسعود رجوی در بخشی از همین سخنان می گوید:
 "انقلابات پیروزمند جهان رو همه مطالعه کردهاید، سازمان داشتند و سلاح ولی خلق ما چه داشت؟
فقط سینه ای سپر کرده وآنطور که ما توی زندان می‌شنیدیم در اون شب‌های محرم!
این خلق اینطور تا اینجا این پیروزی رو بدست آورده، وای برما اگر این پیروزی رو درست ادامه ندیم.
پس مبادا که فرصتهارو ازدست بدیم و به نسل نفرین شده‌ای خودمون رو تبدیل کنیم.
به صراحت باید گفت برادران و خواهران، مبارزه حق هر بشریست و حق هر نیرویی ویژگی انسانه اگرانسان مبارز نباشه که انسان نیست.
امروز انقلاب ایران پیروزیش در گرو شماست که آیا رسالت خودتون رو انجام خواهید داد یا نه، و این رسالتی است بس مشکل. میشه نشست و تا نهایت حرکت خودبخودی رو تقدیس کرد.
این حرکت خیلی عظیمه، خیلی قابل ستایشه ولی نباید به همین قناعت کرد گفتیم که ما درآغاز راهیم راهی بس دور و دراز که تا قله توحید ادامه داره! و ادامه می دهد
«هیچ‌گونه تضییق نظامی و سیاسی برای انقلابیون اصیل و جان برکف که از قدیم می‌جنگیده‌اند نباید به‌وجود آید
محاکمات در دادگاه‌های علنی مردمی برگزار شود و نمایندگان قشرها مختلف مردم و عموم قشرها و طبقات و نیروهای مبارز و انقلابی در هر موردی شاهد و قاضی محاکمات باشند.
انتصاب‌های مختلف نظامی و سیاسی و اداری به‌خصوص در حد کادرهای طراح و رهبری‌کننده با نظر شوراهای مردمی صورت گیرد
در دقایق پایانی میتینگ بود که مسعود رجوی به جای «انقلاب اسلامی»، روی «انقلاب دموکراتیک» تأکید کرد
یک نفر سؤال کرد
«انقلاب دموکراتیک یعنی چه؟»
رجوی گفت: «یعنی انقلابی با شرکت مردم؛ همه قشرهای خلق!

زمانی که مسعود گفت ما در آغاز راهی هستیم بس دور و دراز، شاید تصور آن را نداشتیم که چهار دهه باید مردم ایران تحت سرکوب و ستمی باشند که قرون وسطی بیاد می آورد. در تمامی این دوران جنگی نابرابر از یکسو مردم و مقاومت بر حق شان واز سوی دیگر رژیم جریان داشته است. اینکه چرا مقاومت سرزنده و پویا مانده است نه اتفاقی است و نه تصادفی. این هم نه شعر است و نه شعار! یک پدیده را باید از ضد آن شناخت. اگر به درستی مسعود رجوی صفت ضد بشر را برای رژیم استفاده می کند، بنا براین باید در مقابل این دژخیم ارتجاعی حامل و بیانگر زیباترین احساسات انسانی بود. می دانیم که رژیم ولایت فقیه برای نابودی مجاهدین لحظه ای درنگ ندارد. تجربه این سالیان نشان داده است که از هر وسیله ای، هر وسیله ای برای از بین بردن آنان استفاده می کند. دریغ آنکه جریان هائی در رکابش سرباز ولی فقیه شده اند و همسو با آنان برای سیاه سازی مجاهدین بی وقفه فعالیت می کنند. بنگاه خبرپراکنی بی بی سی که شاملو آن را به حق بزرگترین حرمزاده سانسور خواند و زایده های مطبوعاتی دیگر و گاه به نام جریانهای سیاسی از این دست هستند. برای اینکه به تبلیغات زشت و ضد اخلاق کاری خود رنگ و لعابی بزنند، افراد خود باخته ای را که در دورانی در صفوف مجاهدین بودند به خدمت می گیرند. در طول تاریخ کسانی بودند که خود را به دشمن فروختند و به مردم پشت کردند. در هیچ فرهنگ و ملیتی و در هیچ کجای تاریخ سراغ نداریم که کسی حق را به آنان بدهد. این خودفروختگان با دروغ بافی می خواهند بگویند که اگر ما جدا شدیم تقصیر مجاهدین است که حقوق ما را زیر پا گذاشته اند، گوئی که مبارزه با ولی فقیه مهمانی خانه خاله بوده است. ولی فقیه تمامی پرده ها را کنار می زند و یکی از بالاترین کادرهای اطلاعاتی خود را در لباس دیپلمات برای انجام عملیات تروریستی به پاریس می فرستد. فردی که هنوز در زندان آلمان به سر می برد. بالاترین افراد اطلاعاتی خود را قربانی می کند تا مشروعیت مبارزه سازمان مجاهدین را زیر سئوال ببرد.
مجاهدین و مقاومت ایران مشروعیت خود را از مبارزه برای خواست مردم می گیرند. در طول این سالها حتی یک قدم از به ثمر رسیدن خواست مردم فروگذار نکردند. نه اپوزیسیونهای یک روزه و ولی فقیه ساخته آنان را می ترساند و نه تمامی زد وبندهای تا به حال صورت گرفته و احتمالا بازی هائی که در آینده رو می شود.
حالا به دور آخر مبارزه برای سرنگونی رسیدیم. به روزهائی رسیدیم که حرف مسعود به زیباترین شکل خود را نشان می دهد که همان انقلاب دمکراتیک هست با شرکت مردم، همه قشرهای خلق!

tisdag 29 oktober 2019






گوئی گداخته می شوم
عین گدازه آتشفشان
قطره، قطره
ذوب می شوم
به ژرفنای هستی می رسم
پاره پاره  می شوم
می بیینم
پاره هایم را
رنگ می گیرند
آتش
سرخ، سرخ !
گاه این طور نیست اما
انگار می کنم
کسی تبری برداشته
به آهنگ ریشه ام
می خواهد بگسلد
بشکند
من دوباره می رویم
همه این ها برای تو است
سهیلا

onsdag 16 oktober 2019




سالها
در کوی و گذر
سرزنش شنیدم

همه را به جان خریدم
ماندم
به فرموده نبود
نیازم بود
  وام دار تو بودم

tisdag 8 oktober 2019




عمو بهروز
صدای زنگ تعطیل مدرسه بلند شد. مثل همیشه مسابقه بود که چه کسی اولین نفر است که خودش را به حیاط مدرسه می رساند. آن روز نتوانستم نفر اول باشم. دفتر و کتابم را جمع کردم و در کیفم گذاشتم، دستی به موهایم کشیدم و کیف را به دوش انداختم و از کلاس خارج شدم. پله های ایوان مدرسه یکی، دوتا کردم و به حیاط رسیدم. چرخی در حیاط مدرسه زدم و چند بار به تنهائی شش خانه بازی کردم. صدای بلند گوی مدرسه بلند بود و خانم عباس اسم بچه هائی را که کسی به دنبالشان می آمد از بلند گو صدا می کرد.  صدای خانم عباس عین موزیک متنی برای لی لی من توی حیاط شده بود. بر طبق قانون مدرسه هیچکس نمی بایست در خیابان منتظر بماند و همه دانش آموزانی که منتظر بودند کسی به دنبالشان بیاید در همان دالان مدرسه جلو در بزرگ چوبی در هم وول می خوردند تا پدر و یا مادر و شاید راننده شان بیاید و آنها را ببرد. مدرسه ما یکی از بهترین مدارس شهر شیراز شناخته می شد. شاید بهترین از این جهت که دانش آموزانی داشت که از خانواده های شناخته شده شهر بودند و یا پدرشان ریاست یک اداره دولتی و یا فرماندهی  نظامی را داشت. در هر کلاس چند نفری بودند که از خانواده های متوسط و کارمندی بودند و من هم یکی از آنان بودم.  
احساسی که اسم آدم از بلند گو خوانده شود برای من شناخته شده نبود. گاه باید خودم  به خانه می رفتم و گاه باید منتظر برادر بزرگترم که در دبیرستانی نزدیک مدرسه ما درس می خواند، می ماندم تا او بیاید و من را ببرد. از آن جهت که دبیرستان ها نیم ساعت دیرتر از دبستانها تعطیل می شدند هیچوقت اسم من از بلند گو شنیده نمی شد. چون موقعی که برادرم می آمد تقریبا دیگر هیچ دانش آموزی نمانده بود و برای یکی دو تا باقی مانده که خانم عباس این زحمت را به خودش نمی داد که منتظر بماند. روزهائی که برادرم به دنبال من می آمد فقط من و دو یا سه نفر دانش آموز بودیم و بابای مدرسه!  در این مدت هم من یا سرسره بازی می کردم و یا آبرک می خوردم و یا شش خانه ! در هر حال با یکی از این بازیها سرگرم می شدم تا برادرم بیاید و من را ببرد و در آرزوی اینکه روزی اسم من هم از بلند گوی مدرسه شنیده شود مانده بودم.
انگار همه دنیا یک لحظه ثابت ماند، وسط شش خانه بازی یک لنگه پا مانده بودم.  اسم من از بلند گو شنیده شد. مرا صدا می کردند. یکی حتما اشتباه کرده بود، تا آن جا که من می دانستم هیچ کس توی مدرسه هم اسم من نبود. دوباره  خانم عباس با آن صدای نازک و کشیده اش اسم من را صدا کرد.  همیشه حرف ی آخر اسم فامیل بچه ها  خیلی می کشید و درآخر سر انگار نفس کم می آورد. درست شنیده بودم. با عجله کیفم را برداشتم و به طرف در مدرسه رفتم. از بین آنهائی که برای بردن بچه هاشون آمده بودند مردی با کت وشلوار خاکستری با کلاهی شاپو بر سرش در گوشه ای ایستاده بود. درست که نگاه کردم عمویم بود. در دستش یک پاکت کوچک . انگار که از جمع خودش را کنار می کشید. به سرعت به طرفش دویدم و سلام کردم. سلام دختر خوب!
شما اومدین دنبال من؟
 با تعجب پرسیدم.
بله ، کاری نداشتم. فکر کردم کمی هم راه بروم بد نیست.
من زیاد از اینکه چرا عمو مدت زیادی است که در خانه ما است چیزی نمی دانستم. فقط کلمه "ورشکسته" را شنیده بودم و معنی را نمی فهمیدم. می ترسیدم که ازکسی هم بپرسم چون موقع گفتن این کلمه قیافه همه خیلی جدی می شد. پدرم بیشتر توی فکر بود و گاه با مادرم خیلی آهسته حرف می زدند و هیچکس نمی فهمید چه چیزی بهم می گویند. توی خانه  خواهران و برادران من که بزرگتر از من بودند ساکت تر شده بودند. عمویم که همه بی نهایت برایش احترام قائل بودند از همه ساکت تر بود و تقریبا هیچوقت چیزی نمی گفت. در گوشه بالای اطاق می نشست و کتاب می خواند. مادر هم به همه  سفارش کرده بود که به هیچ عنوان مزاحم عمو نشویم و احترام او را به جا بیاوریم. همیشه باید به عمو شما می گفتیم و هر چه را که می خواست بدون چون و چرا انجام بدهیم. گر چه که عمو چیز زیادی نمی خواست. اینکه روزنامه را به او بدهیم و یا برایش لیوانی آب بیاوریم ویا زیر سیگاریش را خالی کنیم. اما مادر شاید روزانه چند بار در این مورد به همه ما اخطار می داد.
حالا عمو آمده بود به دنبال من!
 از بس عمو ساکت بود و حرف نمی زد نمی دانستم که من را دوست دارد یا نه!؟
عمو به من گفت "دختر خوب" پس آنقدر که مامان هم می گفت من عمو را اذیت نکردم. 
چشمم روی پاکت توی دستش قفل شد. عینکش را کمی روی چشمش جا به جا کرد و کلاهش را مرتب کرد. من به بچه هائی که منتظر بودند نگاهی کردم و شاید می خواستم به آنها بگویم که من کسی را دارم که دنبالم بیاید. و اسم من هم از بلند گو خوانده شده است. بعضی ها راننده به دنبالشان می آمد و ماشین ها بود که پشت به پشت جلو در مدرسه پارک شده بود. مادر شهره قد بلندی داشت و موهایش را به رنگ ریش ذرت در آورده بود و میزامپلی داشت. نمی دانستم "میزامپلی" یعنی چه! ولی همه خانم هائی که "میزامپلی" داشتند کله شان بزرگ می شد و موهایشان پف می کرد. البته این کلمه را هم روی تابلو آرایشگاه های زنانه می دیدم. "فر شش ماهه" ، "کوتاه کردن" و "میزامپلی"!   او همیشه کت و دامن می پوشید با لبهای قرمز و ناخن های بلند. خودش هم رانندگی می کرد. یک ماشین بزرگ داشت. می گفتند کادیلاک است. من چه می دانم؟ !  ولی بیشتر در آن لحظه فکرم این بود که توی پاکتی که در دست عمو است چه چیزی است. مثل اینکه عمو متوجه شده باشد که چشم و نگاه من از پاکت برداشته نمی شود گفت : این  برای توست. و پاکت را به طرف من دراز کرد  و من دستم را بلند کرده بودم که پاکت را بگیرم. قد عمویم خیلی بلند نبود و هیکل کوچکی هم داشت با این حال من روی پاشنه پایم بلند شدم که پاکت را بگیرم. لبخندی روی لبهایش نشست. من کمتر لبخند و یا خنده ای برلبان عمو دیده بودم. پاکت را به دست من داد. پاکت کمی برای دستهای من بزرگ بود و من با عجله   می خواستم که ببینم توی پاکت چه چیزی هست. بند کیفم را روی شانه هایم جا به جا کردم. عمو دستش را دراز کرد تا دست من را بگیرد. خانم اقتدار ناظم مدرسه که همیشه جزو آخرین نفرهائی بود که مدرسه را ترک می کرد انگار می خواست مطمئن شود که مردی که به دنبال من آمده است، عمویم هست از عمویم پرسید که آیا مادر من می داند که او به دنبال من آمده است که من بدون اینکه منتظر باشم که عمویم چیزی بگوید گفتم : خانم اقتدار عمویم خانه ما زندگی می کند، حتما که مادرم می داند. مثل اینکه جواب من به نظر عمو خیلی خوب نبود و او کمی عقب رفت و نگاهی کم رنگی به من کرد و من ساکت شدم. عمو مردی بود که در عین سکوت همه به او احترام می گذاشتند و شاید این مسئله کمک کرد که خانم اقتدار با احترام از ما خدا حافظی کرد و به من گفت  که فردا من را می بیند. از در مدرسه بیرون آمدیم. هوا کمی سرد بود. عمو دست من را در دستش می فشرد و من خوشحال و هنوز کنجکاو بودم که بدانم در پاکت چیست. ولی با یک دست نمی توانستم سر پاکت را باز کنم و سعی داشتم که دست خود را از دست عمو بیرون بکشم و در عین حال نمی خواستم چیزی بگویم که شاید عمو فکر کند از اینکه دست من را گرفته من ناراحت هستم. به بهانه اینکه بند کیفم را روی شانه هایم جا به جا کنم دستم را از دستش بیرون کشیدم و بند کیف را ضربدری روی سینه ام انداختم و از فرصت کوتاهی استفاده کردم و پاکت را باز کردم. وای خدای من نقلهای درشتی که توی هرکدام آنها یک بادام بود و آب نباتهای قیچی با رنگهای براق!
 قرمز، زرد، سبز، سفید. بعضی هاشون رنگهاشون راه راه بودند. سفید وسبز. اونا مزه نعنا می دادند. قرمز ها مثل مزه آلبالو بود. یک کمی ترش مزه و زردها هم مزه عسل می داند.  دهنم آب افتاده بود. بی اختیار شروع به دویدن کردم که از عمو جلو بزنم تا فرصت داشته باشم چند تا از آب نباتها و یا نقلی را به دهن بیاندازم. عمو صدا کرد دختر چرا می دوی؟ قرار است با هم برویم. برگشتم و بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهم، دو سه تا نقل و یک آب نبات را باهم در دهانم انداختم و با دهن پر مثل اینکه چیزی نشنیده باشم به عمو گفتم: چیزی گفتید؟ دوباره لبخندی بر روی لبهای عمو نشست و گفت بیا با هم برویم. بر گشتم و دوباره عمو دست من را در دستهایش گرفت. دستهایش گرم بودند و من برای اولین بار احساس کردم که عمو من را دوست دارد. با نگاه مهربانی گفت: خوشمزه است؟ با دهان پر به سختی جواب دادم بله. اشکال آب نبات قیچی این بود که همیشه به گوشه ای از دندان و یا به سقف دهان می چسبید و این خودش زمان می برد که من بتوانم درست حرف بزنم. اما دیگر خیالم راحت بود که همه آب نباتها ونقل ها مال من است و من سعی داشتم که قبل از رسیدن به خانه همه را خودم بخورم که کار آسانی نبود. من عجله داشتم که تند راه بروم ولی انگار عمو اصلا عجله ای نداشت و شمرده، شمرده قدم بر می داشت. در همین حال که راه می رفتیم به من گفت:
حالا می توانی بخوانی وبنویسی؟
و من با غرور و بسیار کشیده بله بلندی گفتم.
 ـ چه خوب! می دانی من یک فکر کردم.
 دستهایم را در دستهایش جا به جا کردم و پا به پا شدم و با تعجب پرسیدم
ـچه فکری؟
در همین حال فکر می کردم که من دارم با عمو حرف می زنم. این اصلا در خانه امکان نداشت. گفت:
ـ چون می توانی بخوانی و بنویسی پس می توانی قرآن  خواندن را هم یاد بگیری؟
ـ قرآن !!؟؟   
بله قرآن! از امروز تصمیم گرفتم که به تو خواندن قرآن را یاد بدهم.
ما هنوز درس قرآن را نداشتیم و از کلاس سوم تازه شروع می شد.
ـ یکسال مونده که به ما قرآن یاد بدهند.
ـ خیلی خوب است که از بچه های دیگر بیشتر بلد باشی.
نمی دانستم چرا باید خواندن قرآن را یاد بگیرم، ولی نمی توانستم از عمو هم چیزی بپرسم. آخر مامان گفته بود که هر چه عمو خواست بدون چون و چرا باید بگوئیم چشم. من هم گفتم چشم ولی نمی دانستم برای چی باید این کار را بکنم.
همین طور که راه می رفتیم از کمترین فرصتی که به دست می آوردم استفاده می کردم و آب نبات و یا نقلی را به دهان می انداختم. همین طور که  راه می رفتیم عمو ادامه داد.
ـ دانش قرآن به فهمیدن خیلی چیزهای دیگه کمک می کنه.
باید فقط گوش می کردم. جای هیچ اعتراضی و یا اضافه کردن مطلبی نبود. به خانه که رسیدیم عمو به من گفت.
ـ برو دست و صورت خود را بشور و لباسهایت را عوض کن و بیا تو اتاق پیش من.
مادرم به عمو سلام کرد و گفت:
ـ چای حاضره. تازه دم! می خواین یک استکان براتون بریزم .
عمو گفت: لطف می کنید.
به نظر می آمد که گفته بله چون مامان برای او چای آورد. عمو هم کت و شلوارش را در آورد و کت و پیژامه خانه را پوشید. او هم دست وصورت خود را شسته بود وبه اتاق برگشته بود و روی پتوی چهارگوشی  که پشتی بزرگی داشت نشسته بود که من وارد شدم.  عمو رو به مامان کرد و گفت: 
ـ خانم فاطمه از امروز قرارشده که من به سهیلا قرآن یاد بدم.
مامان با تعجب گفت:
ـ زحمت تون میشه وشما را خسته می کنه.
ـ نه اصلا خسته نمی شم به نظر دختر با هوشی می آد. فکر می کنم می تونه  قرآن رو هم یاد بگیره.
 داشتن راجع به من حرف می زدند. در روزهای دیگروقتی که به خانه می رسیدم، بعد از عوض کردن روپوش مدرسه و شستن دست و صورت تا تاریک شدن هوا یا در کوچه با بچه های همسایه  هفت سنگ بازی می کردم و یا در خانه در حال بازی شش خانه با خواهرانم بودم. و کلی سرو صدا می کردیم. تا اینکه هوا تاریک می شد و ما باید مشق های خود را می نوشتیم. مامان در این مورد هیچ انعطافی نشان نمی داد و تقریبا می دانست که هر کدام از ما چه تکالیفی برای نوشتن داریم و یا برای روز بعد چه درسهائی داریم که باید خودمان برای آنها آماده کنیم. در خانه هم زمان شش نفر بودیم که به مدرسه می رفتیم. دست و صورت خود را شسته بودم و داشتم می رفتم توی حیاط که عمو مرا صدا کرد و گفت
ـ بیا این جا!
 صدایش هیچوقت بلند نبود  و دستوری هم حرف نمی زد. نمی شد خودم را به نشنیدن بزنم. رفتم توی اتاق.
ـ دست وصورتت را شستی ؟
ـ بله
ـ بیا این جا! دفتر و مدادت را هم با خودت بیاور!
ـ چشم
دفتر و مدادی از کیفم در آوردم و رفتم پیش عمو. روی پتوی کمی جا به جا شد و درست در کنار دست خودش به من اشاره کرد که بنشینم. من هم نشستم و گفت
ـ حروف را می شناسی
ـ بله
ـ حروف قرآن هم درست عین همان است که تو یاد گرفتی. شاید کمی ساده تر هم باشد. به خاطر این که همه حروف حرکت دارند و اگر نداشته باشند، علامت سکون دارند.
 بعد با دقت توی دفتر من در شروع هر سطری نوشت. همزه، ضمه، فتحه، کسره، سکون، وصل و تشدید، تنوین!   ترتیب نوشتن را درست به خاطر نمی آورم ولی اول به من یاد داد که هر کدام از این ها یعنی چه و  چه علامتی در قرآن دارند. زود متوجه شدم که ضمه یعنی او، فتحه یعنی آ، همزه یعنی أ و کسره یعنی ا و سکون با دایره کوچکی مشخص می شود. چند بار از من پرسید و کلماتی را با حرکت می نوشت و از من   می خواست تا بخوانم. اتاق پر شده بود از صدای من و خواهران کوچکترم که منتظر آمدن من از مدرسه بودند در گوشه دیگر اتاق نشسته بودند و به بازی  با عروسک  مشغول بودند. پاکت نقل و آب نباتی که عمو برای من خریده بود تمام نشده بود. عمو به من گفت اگر چیزی در پاکت باقی مانده آن را به خواهرانم بدهم. کمی سخت بود ولی قبول کردم. هر دو خوشحال شروع به خوردن کردند و پاکت به سرعت خالی شد.
 هر روز عصر موقع آمدن من از مدرسه خانه آن چنان شلوغ می شد که مادر همیشه می گفت: ساکت تر بگذارید صدا به صدا برسد. ولی از  آن روز به بعد  من مجبور بودم کنار دست عمو بنشینم و قرآن یاد بگیرم. سعی می کردم که عمو از من راضی باشد تا بتوانم از او اجازه بگیرم که بروم و بازی کنم . ولی همیشه تا موقع تاریک شدن وقبل از اینکه به مشق های خودم برسم او من را به شکلی سرگرم می کرد.
عمو  کلمات را با هجا و حرکت می نوشت و از من می خواست که بلند آنها را بخوانم و هجی کنم. خط خوانائی داشت و به حالت دو زانو می نشست. موقع نوشتن دفتر را روی یک  زانویش می گذاشت و با حوصله کلمات را می نوشت. دستهایش گاهی می لرزید وانگار که زور انگشتان بلند و کشیده اش به آن مداد باریک نرسد. رگهای پشت دستش دیده می شد و یک انگشتری عقیق در دست راستش بود. بعد دفتر را به من می داد و دستی به موهای کم پشت خاکستری رنگش می کشید وعینکش را روی بینی بزرگش جا به جا می کردویک سیگار هما را از جعبه سفیدش بیرون      می آورد ، پکی به سیگار می زد و به  خواندن من گوش می کرد. عجله داشتم که زود یاد بگیرم تا به عمو نشان بدهم که دیگر کافی است ولی او با صبر و شاید هم که از حالت من حدس می زد که من در حال فرار هستم، و با این حال به روی خودش نمی آورد و می گفت از روی هر کدام از این کلمات سه یا چهار بار بنویس. گاه به من یاد آوری می کرد که باید روی خط بنویسم و دقت کنم که حروف کج و معوج نشود.
ـ معوج یعنی چه؟
ـ همون کجه!
پس چرا می گن معوج که خیلی سخت تر است. توی فکرم این می چرخید که عمو گفت
ـ حواست به نوشتن باشه.
 فکر کنم موقع فکر کردن  مداد توی دستم خشک می زد و عمو به همین علت به من گفت که به نوشتن ادامه بدهم.
عمو آموزش  را با سوره های کوتاه شروع کرده بود و اولین سوره ای که یاد گرفتم ، سوره الحمد بود. موقع خواندن سعی می کرد که تفاوت تلفظ حروف را به من یاد آوری کند. مثل تفاوت قاف وغین، ح و ه ! زود یاد می گرفتم و تکلیف بعدی این بود که سوره ها را از حفظ کنم. موقعی که می خواستم سوره ها را از حفظ برایش بخوانم می گفت:
ـ به احترام قرآن باید بایستی و سوره ها را بخوانی
 و من فکر می کردم چرا موقعی که از روی خود کتاب می خوانم لازم نیست بلند شوم.  بلند می شدم و می خواندم ولی تقریبا معنی هیچ کلمه ای را نمی دانستم. برای اینکه سوره ها را حفظ کنم سعی می کردم که آهنگی روی آنها بگذارم الم نشرح لک صدرک. بعضی از کلمات هم به نظرم خیلی خنده دار می آمد. مثل خناس،  السعر یسرا!
پس از مدتی یاد گیری سوره های کوچک تمام شد و اضافه بر سوره های جزء سی ام قرآن ، آیت الکرسی را بخشی از بلندترین سوره قرآن یعنی البقره بود را به من یاد داد.  به اولین سوره بلند رسیدیم.  سوره یاسین ! می گفت
 ـ این سوره مهمی است و نکات زیادی دارد و این سوره را برای آمرزش روح کسانی که رفته اند می خوانند.
 تمام کلمات تقریبا سخت بود. عمو از نگاه من متوجه شده بود که من معنی حرفهایش را نفهمیدم. سعی کرد با زبانی ساده تر برای من توضیح دهد.
ولی هر توضیح می داد برای من فهمیدن سخت تر و سخت تر می شد. عمو به من گفت
ـ حالا بگو که چه فهمیدی؟
 ـ فقط فهمیدم که انسان از دو چیز ساخته شده، روح و جسم ! جسم را خاک می کنند و روح می ماند. برای اینکه به روح خوش بگذرد برایش این سوره را می خوانند و بعدش هم فاتحه ای می فرستند. فاتحه  دو سوره کوتاه است. سوره الفاتحه و سوره الاخلاص ! سوره الفاتحه از خدا می خواهیم که ما را به راه راست هدایت کند و سوره الاخلاص می گوئیم خدا یکی است.
 عمو با لحنی پر از تعجب گفت:
 ـ احسنت خوب فهمیدی.
 من اصلا متوجه نمی شدم که عمو چرا برای حرف زدن همیشه از کلماتی استفاده می کند که معنی آنها  را نمی فهمیدم اما این بار از شیوه گفتنش و از استفاده از کلمه خوب فهمیدم که درست فهمیدم.


عمو دیگر به دنبال من نیامد ولی  من هر روز بعد از مدرسه پیش او می رفتم. با وجود اینکه  از این وقتی برای بازی کردن نمی ماند خیلی خوشحال نبودم ولی  از اینکه دارم چیزی را یاد می گیرم که کمتر کسی در کلاس ما بلد بود به خودم می بالیدم. نمره املاء فارسی من از به بعد همیشه بیست بود و پیش خودم می گفتم من که بیست می گیرم، پس نیازی به نوشتن مشق نیست. صبح ها که خانم امامی  معلم کلاس ما می خواست دفتر مشق هایمان را نگاه کند، به او می گفتم که
ـ شما قبلا مشق من را دیدید.
و بعد با  اطمینان  ادامه می دادم که
ـ می خواهید دوباره به شما نشان بدهم.
او هم با وجود اینکه مطمئن نبود می گفت :
ـ نه لازم نیست. حتما من مشق تو را خط زدم.
 سن خانم امامی از همه معلمان مدرسه ما بیشتر بود. خیلی آهسته حرف می زد و هیچ عجله ای برای درس دادن از خودش نشان نمی داد. کمی هم فراموشکار بود و هر روز که به کلاس می آمد یادش رفته بود که روز قبل چه چیزهای گفته و گاه یک درس را چند بار تکرار می کرد که ما همه  با نگاه کردن به هم می خندیدیم. شاید همین فراموش کاری او بود که باعث شده بود که من هر روز از نوشتن مشق خودداری کنم. و به او حقیقت را جور دیگری بگویم.  هر وقت هم مادرم از من می پرسید
ـ مگر مشق نداری ؟
جواب می دادم :
ـ نه خانم امامی یادشون رفته که به ما مشق بدن.
 این کار من مدتها ادامه داشت. یک روز مادرم گفت که می خواهد به مدرسه بیاید و بپرسد که چرا خانم امامی به ما مشق شب نمی دهد. من ترسیدم و دنبال موضوعی می گشتم که مادرم را از آمدن به مدرسه منصرف کنم. فکرم به هیچ جا نمی رسید. مادر اگر می فهمید من دروغ به او گفته ام خیلی خوشحال نمی شد. و شاید هم کمی ناراحت می شد. از این گذشته توی مدرسه خوب نبود که خانم امامی بفهمد من مشقهایم را ننوشته ام و یکی دو هفته است که هر روز طوری وانمود می کنم که او مشقهایم من را خط زده است. به مادرم گفتم:
 ـ کی می خواهید به مدرسه بیائید؟
ـ شاید فردا!
  من تمامی مشقهائی که عمو می گفت می نوشتم و عمو با دقت آنها را نگاه می کرد و دور بعضی از کلمات را خط می کشید و یا بالای کلمه، درست آن را می نوشت و هیچ وقت مشق من را خط نمی زد. با خودم فکر کردم که از همان شب دوباره مشق نویسی را شروع کنم. گرچه که خیلی به نظرم سخت و مسخره می آمد.
موضوع مشق ننوشتن من در مقابل وضعیت پیش آمده  و بودن عمو در خانه مان کمرنگ شد. عصر که از مدرسه آمدم و پس از شستن دست وصورت به اتاق رفتم پیش عمو رفتم. انگار که عمو خیلی کوچکتر شده بود. رنگ صورتش به خاکستری می ماند که گرمایش رفته باشد، ولی چشمانش هنوز شفاف و تیز و برنده بود. عمو در اتاق تنها نبود و دو تا از پسر عموهایم و مادر وپدر هم در اتاق بودند. عمو نشسته بود و بقیه ایستاده بودند. وقتی من وارد شدم سکوتی عجیب بر اتاق حاکم شد. سلام کردم و همه به سرعت جواب من را دادند به عمو نگاهی کردم ، در چشماهش محبت و گرمی دیده می شد. گفت
ـ فکر نمی کنم امروز به درسی برسیم، بهتر است تو هر کاری که دلت خواست بکنی تا فردا که از مدرسه برگشتی ادامه می دهیم.
 با وجود اینکه هر روز که از مدرسه می آمدم آرزو داشتم که دنبال بازی بروم و از خواندن قرآن و دعاهای جوشن کبیرو صغیر خلاص شوم ولی اصلا خوشحال نشدم . چیزی در صدا ولحن گفته عمو بود که  من را نگران کرد.
شب شد، روزهای زمستان گذشته بودند و هوا دیرتر تاریک می شد. قبل از شام که برای نوشتن مشق وارد اتاق شدم. همه نشسته بودند ، مادر هم طبق معمول در آشپزخانه بود و در حال تهیه وتدارک شام برای همه. در گوشه ای از اتاق نشستم ولی کنجکاو بودم که بدانم در اتاق چه می گذرد. اتاق نشیمن ما خیلی بزرگ بود و سه تا پنجره رو به حیاط داشت. دوتا آنها چوبی بودند. سوی یک پنجره گرد آهنی  بود که شیشه های مربع شکل داشت و فقط یکی از مربع ها که دستگیره کوچکی داشت باز می شد. سه تا فرش قرمز با گلهای در هم کف اتاق پهن شده بود. عمو همیشه در گوشه بالای اتاق روی پتوئی که ملافه سفیدی داشت، می نشست. زیر سیگاری و سیگارش را کنار کتابهائی که داشت روی تاقچه می گذاشت. 
عمو زیاد سیگار نمی کشید. ولی آن شب زیر سیگاری پر بود.
ـ بیا این زیر سیگاری ببر و خالی کن!
 سرم را بلند کردم. دیدم رویش به من است. زیر سیگاری را برداشتم. خوشحال بودم که بهانه ای برای برگشتن به اتاق دارم و من را بیرون نمی کنند. تا من بتوانم حرفهایشان را بشنوم. زیر سیگاری را خالی کردم و به اتاق برگشتم و آن را به عمویم دادم.
ـ ممنون و متشکر!
همیشه این دوکلمه را با هم می گفت. یک کم نزدیک تر به آنها  درکمال سکوت نشستم. صورت  پدرم و پسر عموهایم خیلی نگران بود. ولی عمو مثل همیشه با ابهت و سکوت به آنها نگاه می کرد. پدرم گفت
ـ آقا (همیشه عمو را آقا صدا می زد) من نگران حال جسمی شما هم هستم. خودتان بهتر می دانید که دکتر چه تشخیصی داده است. به علاوه طلبکار هم گفته که باید خانه را خالی کنید. دستمان از همه جا کوتاه است.
درست شنیدم. یعنی عمو مریض است. مگر دکتر چه تشخیصی داده است. عمو با همان متانت گفت
ـ عمر دست خداست. من روزهای سخت تر از این هم دیده ام. در زندان انگلیس ها بودم. مهدی مگر فراموش کردی که خودت به تهران آمدی که برای  آزادی من و آقای بزرگ (پدر بزرگ، که هیچوقت ندیده بودمش) کاری بکنی؟
ـ نه آقا ! فراموش نکردم. ولی الان شرایط سخت تر است.
ـ بله سخت تر است. ما هم باید سخت تر باشیم. ولی آن موقع زندانی سیاسی بودم.
در پایان این جمله نفس بلندی کشید. بیشتر شبیه آه بود.
پسر عموهایم ساکت بودند و هیچ نمی گفتند. عمو ادامه داد
ـ به این مردک بگو که تا زمانی که من زنده هستم خانه را نگیرند وبعد خانه را به گرو می گذاریم ویا رهن. این طور که دکتر گفته غده همه جا را گرفته.
از یک طرف خانه بزرگ بیرونی و اندرونی عمو در نظرم آمد. هر دو خانه درکنار هم بودند و یک دیوار کوتاه آنها را از هم جدا می کرد. وسط دیوار یک در چوبی با گل میخ های مسی قشنگ بود. خانه بیرونی دری رو به کوچه داشت. برای رسیدن به خانه عمو که در فیروزآباد بود، باید از کوچه ای که طاق داشت می گذشتیم. خانه اندرونی اما خیلی بزرگتر بود و دو طبقه. با اتاق های پنج دری و شش دری. آشپزخانه در طبقه اول بود. حیاط خانه پر بود از درختهای نارنج. در گوشه ای از حیاط  چند اجاق به ردیف ساخته بودند که برای مهمانی های بزرگ دیگهای غذا را روی آن می گذاشتند.  معنی رهن و گرو را هم نمی فهمیدم. ولی این طور که به نظر می آمد باید که از آن خانه می رفتند. چشمم به چشم های پسر عمویم که کوچکتر بود افتاد. دیدم که اشک صورتش را گرفته ولی صدای گریه نمی آمد. با صدائی پر از بغض گفت
ـ چشم حتما این کار را می کنیم.
پدرم گفت:
ـ من و عباس می رویم و او را می بینیم و با او حرف می زنیم.
نمی دانم که این گفتگو چقدر طول کشید که مادرم گفت
ـ شام آماده است. سفره را بیاندازیم.
ـ بله خانم فاطمه. زحمت می کشید.
ـ زحمتی نیست. فکر می کنم همه گرسنه باشند.
سفره انداخته شد و همه دور سفره نشستیم. من به صورت عمو خیره شده بودم. نگاهی به من کرد و گفت:
ـ همه چیز درست می شود.
انگار از صورت من فهمیده بود که من خیلی ناراحت هستم. بیشتر از اینکه غده همه جا را گرفته. نمی دانستم این غده لعنتی با عمو می خواهد چکار کند و چرا همه جای بدن عمو را گرفته.
نمی دانستم در جواب چه بگویم. با وجود این که یاد گرفته بودم قرآن را بخوانم.  درخواندن فارسی و املاء بهترین بودم، در آن لحظه فکر کردم که هیچ چیز نمی دانم. فقط در جواب گفتم.
ـ بله!
 کلمه دیگری به ذهنم نرسید.
همه سرشان را به زیر انداخته بودند و به جز صدای قاشق و چنگال ما بچه ها صدای دیگری شنیده نمی شد. زنگ در خانه به صدا در آمد، برادرم دوید که در را باز کند. صدای سلام او شنیده شد و بعد از چند لحظه برادرم همراه با پسر خاله ام که دکتر هم بود وارد اتاق شدند. ما به او داداش می گفتیم. داداش هم دکتر ارتش بود. عصرها در مطبی که در یکی از خیابانهای قدیمی شیراز داشت کار می کرد و آن موقع لباس ارتشی بر تن نداشت.
ـ همین الان از مطب می آیم. گفتم سری بزنم و ببینم که حال آقا چطور است.
عمویم با صدای ضعیفی گفت
ـ خوبم! به حمدالله خوبم.
ولی به نظر نمی آمد که خوب باشد. سرم را بلند کردم و به همه بزرگتر ها نگاه کردم. دیدم که همه در سکوت اشک می ریزند. فقط خود عمو بود که گریه نمی کرد و داداش!
پدرم گفت
ـ برای دکتر یک بشقاب بیاورید.
داداش کنار دست عمو نشست  و با وجودیکه خیلی کوچکتر از عمو بود دستش را بر شانه عمو گذاشت و گفت
ـ هر کاری داشته باشید در خدمتم.
ـ می دانم پسرم
عمو جواب داد.
وباز  هم سکوت بزرگتر ها وصدای قاشق و چنگال ما بچه ها!
دیدم که هیچکدام از بزرگترها هیچ چیز نخوردند و خیلی غذا زیاد آمد. سفره جمع شد و مادر به ما گفت که به دنبال نوشتن مشق ها یمان برویم. البته ما هیچ جا نمی رفتیم. با وجود اینکه خانه مان چند اتاق دیگر داشت هر کدام در گوشه ای می نشستیم و مشق هایمان را می نوشتیم. مادر هم تا آنجا که می توانست در تمرین های حساب به ما کمک می کرد. من هم با کمال بی میلی مجبور شدم که مشقی بنویسم.
فردای آن روز که از مدرسه برگشتم. مادرم گفت
ـ حال عمویت خوب نیست. نباید سر وصدا کنی.
ـ چشم
دست وصورتم را شستم و به اتاق رفتم.  عمو درست سرجایش نشسته بود و سرش توی کتاب بود. سلام کردم.
ـ سلام.
ـ امروز قرآن نمی خوانیم
ـ نه! چرا؟
 ـ از این به بعد فکر می کنم خودت باید تنها بخوانی. این قدر یاد گرفته ای که بتوانی از روی قرآن بخوانی.
صورتش خیلی کمرنگ شده بود. من هیچوقت ندیده بودم که عمو ریش داشته باشد. ولی آن روز دیدم که صورتش را موهای ریز سفید پر کرده است. از نگاه من متوجه شد و با لبخندی گفت
ـ امروز نرسیدم که صورتم را بتراشم.
و با حالتی که به طنز می ماند ادامه داد
ـ خیلی کار داشتم.
من دلم نمی خواست که از اتاق بیرون بروم. دلم نمی خواست که توی کوچه بروم. هفت سنگ بازی کنم و یا توی حیاط شش خانه.
دلم می خواست کنار دست عمو بنیشینم و زیر سیگاریش را خالی کنم. برایش پز بدهم که قرآن را یاد گرفته ام . دلم می خواست به او بگویم بهترین شاگرد کلاس توی درسهای فارسی و  املاء هستم. به او نگاهی کرد دیدم حوصله این را هم ندارد که به من بگوید روزنامه برایش بیاورم و یا زیر سیگاریش خالی کردم. خودم هر دوی این کارها را کردم.
ـخیلی ممنون دختر خانم خوب!
فکر کردم دستهاش رو توی دستم بگیرم، کمی نزدیک شدم و دستم را دراز کردم . کمی خم شد و پیشانی مرا بوسید. لبهایش خشک خشک بود. نزدیک زبری عجیبی! نگاهش کردم توی چشمهایش خیره شدم. یاد نگرفته بودم مثل خود عمو باهاش حرف بزنم.
ـ شاید بهتر بشید.
من گفتم و  او لبخند بسیار کمرنگی به لبهای او نشست.
ـ حالا برو دست و صورتت رو بشور و لباسهات را عوض کن. می دونم که خودت می تونی بخونی. بعد برو قرآن را بیار! فکر کنم بد نباشه سوره یاسین را بلند برای من بخونی!
سوره بلند وهمه یاسین را من باید برای عمو می خواندم.
ـ چشم.
به سرعت به اتاق برگشتم دو زانو نشستم و قرآن را باز کردم.
ـ یادت می آد که چطور میشه سوره ها را پیدا کرد؟
ـ بله
ـ بارک الله، شروع کن!
صدایش نه رنگ داشت و نه زنگ .
با ترس شروع کردم.
ـ بسم الله الرحمان رحیم
یاسین. والقران الحکیم. انک لمن المرسلین. علی صراط مستقیم و تنزیل العزیر الرحیم. لتنذر قوما ما ابائهم فهم غافلون.
همین جملات را هنوز هم حفظ هستم . داشتم فکر می کردم که جملات و کلمات دارند سخت تر می شوند.
ـ ادامه بده!
همین طور هم شد. دست پاچه شده بودم و غلط پشت غلط و او با صبری بی نظیر حتی بیشتر از معلم ها کلمات را درست می خواند و به من می گفت که تکرار کنم. بعد از یکی دو صفحه دیدم که صورتش کاملا بیرنگ شده. نه بیرنگ نه مثل رنگ روپوش مدرسه مان خاکستری چرک. گفت:
ـ برو و بقیه اش را برای خودت بخوان. قول بده که این سوره را همیشه بخوانی.
ـچشم!
بلند شدم و قرآن را بستم و از اتاق بیرون آمدم. نفسم گرفته بود. چرا رنگ عمو این طور شد.
به مادرم گفتم حال  عمو خیلی بد است.
ـ می دانم. کاری از دست هیچکس بر نمی آید. شاید محمد جعفر( پسرخاله که ما به او داداش می گفتم. ولی مادر همیشه او را محمد جعفر صدا می کرد.)  که بیاد مسکن قوی تری  با خودش داشته باشه

حال عمو هیچوقت بهتر نشد. بد تر و بد تر شد. شبها صدایش شنیده می شد. مادر به داداش می گفت: 
ـ خیلی درد می کشد. مسکن ها کمک نمی کند.
ـ شاید تریاک کمک کند
ـ ولی آقا دوست ندارد تریاک بکشد.
ـ من با او صحبت می کنم
مثل اینکه عمو حرف داداش را قبول کرده بود، چون شب منقلی پر از آتش توی اتاق آورده شد و همه ما را از اتاق بیرون کردند.
بعد از چند روز عمو به مادر و پدرم  گفت
ـ می خواهم بر گردم فیروزآباد، بهتر است این روزهای آخر را آنجا باشم.
پدرم گفت:
ـ حالتان خوب نیست آقا. بهتر است همین جا باشید. دکتر هر روز به شما سر می زند.
ـ زحمت می کشد. ولی می دانم فایده ای ندارد.
عمو در آن روزها تقریبا همیشه در رختخواب بود. دیگر نمی توانست سیگار بکشد. غذا هم خیلی کم می خورد. مادر یا برایش سوپ درست می کرد ویا آش. به مادرم می گفت:
ـ خانم فاطمه فقط آش ماست شما را می توانم بخورم.
و مامان برایش درست می کرد.
فردای آن روز منصور شوفر آمد. منصور یک ماشین جیپ برزنتی داشت. بین شیراز و فیروزآباد مسافر می برد. به او خبر داده بودند که بیاید و مسافر دیگری هم نگیرد.  عمو رفت و دیگر من او را ندیدم.
بعد از سالها سوره یاسین را برایش خواندم. نمی دانم به گوشش می رسد یا نه! خدا کند بدون غلط خوانده باشم.