måndag 19 augusti 2019




پرتره از  هنرمند مبارز و متعهد: حجت کسرائیان
پیرمرد
به خانه رسیدم. نفسهایم به شماره افتاده بودند. آنقدر تند راه رفته بودم که از سر و صورتم عرق می ریخت. درماه اردیبهشت هوا هنوز سرد بود. در را بهم کوفتم و صدای در مثل اینکه مادرم را که برای دیدار از ما به سوئد آمده بود، از جا پرانده بود.
ـ کیه؟
ـ منم !
ـ مگه سرکار نبودی؟
ـ چرا بودم.
ـ چی شده که زود برگشتی، حالت خوب نیست؟
صدایش خیلی مهربان بود. به من اطمینان داد که او هست، هر زمان که بخواهم. درست عین دوران کودکی که همیشه پشتم به او گرم بود. وارد هال شدم. با عصبانیت کیفم را به گوشه ای پرت کردم. او بلند شده بود و در درگاه هال ایستاده بود و با چشمانش به من خیره شده بود. 
ـ یه چیزی شده، چرا رنگ صورتت این طور شده. خیلی برافروخته ای!
ـ حالم بد نیست. می خوام کمی راه برم
ـ چای می خوای . می تونم همین الان برات دم کنم.
آه که چه وجودی. پر از محبت و من بی توجه در دنیای خودم. با بی تفاوتی گفتم 
ـ الان نه . می رم و بر می گردم.
وارد اتاقم شدم. هر تکه از لباسهایم را به سوئی پرت کردم وبا عجله کاپشن و شلوار ورزشی ام را پوشیدم و جورابی به پا کردم و دوباره به هال برگشتم. پدرم هم از اتاق بیرون آمده بود و هردو با تعجب به من نگاه می کردند. ساعت درحدود ده یا ده و نیم صبح بود. 
ـ دارم نهار درست می کنم. یکی و دوساعت دیگه آماده میشه. 
بوی عشق مادر و پدر فضای آرپاتمان کوچک من را پر کرده بود. و من مثل اینکه خودم را لوس کنم گفتم:
ـ شما بخورید.منتظر من نباشید. وقتی برگشتم ، می خورم
پدرم گفت: 
ـ به نظر می آد که اتفاقی افتاده. می تونم کمکی بکنم.
چقدر نحوه گفتار پدرم با دوران بچگی و زمانی که در خانه بودم تفاوت کرده بود. برای اولین بار احساس کردم که آنها فهمیدند که من بزرگ شده ام. جواب دادم
ـ نه ! بابا جان چیزی نیست. باید کمی راه برم . برگردم براتون تعریف می کنم. 
کفشهای ورزشی ام را پوشیدم و گره سختی به بند های آن زدم که در میانه راه باز نشود. خداحافظی کوتاهی کردم و بیرون زدم. در خانه را که می بستم، صدای پچ پچ مادر وپدرم را شنیدم که با هم ، درمورد من حرف می زدند. به سرعت به طرف دریاچه ای که در نزدیکی خانه مان قرار داشت روانه شدم. فاصله خانه تا دریاچه حدود چهار تا پنچ کیلومتر بود و دور دریاچه هفت یا هشت کیلومتر.با خودم گفتم حتما که دو تا سه ساعت پیاده روی حالم را بهتر می کند. همیشه برایم پیاده روی خیلی جالب بود. می توانستم در دنیای خودم باشم و در افکار غرق شوم و با خودم سئوال و جواب کنم. گاهی به جواب های خودم بخندم و گاه عصبانی شوم. گاه دروازه های رویاها که قفل و زنجیری نداشت باز کنم وبه هر جا که دلم می خواست بروم و یا پرواز کنم. با هر که دلم می خواست و هر طور که دلم می خواست حرف بزنم. هیچ آداب و ترتیبی نجویم. صدای قدمهایم روی اسفالت سخت پیاده رو شنیده می شد. خیابان خلوت و آرام بود. گاه تراموائی رد می شد وصدای غیژ غیژ چرخهایش بر روی ریلهای آهنی شنیده می شد. صدائی که تا ته کله آدم می رفت. هنوز به این صدا خو نگرفته بودم. صدائی که در دوران کودکی نبود. آشنا نبود و همیشه من را به دنیای دیگری می برد. رهگذران بی اعتنا به من می گذشتند. البته من هم اعتنائی به آنها نداشتم. آنها در دنیای خودشان و من در دنیای خودم. بیشتر سالمندان بودند که در آن ساعت برای پیاده روی در خیابان دیده می شدند ویا زن جوانی که کالسکه را می برد. 
با خودم فکر کردم چطور شد که چنین اتفاقی افتاد. حادثه های روزها و سالها را در ذهنم مرور می کردم.
به اولین روزی که به سوئد وارد شدم رسیدم. روزی که در ترانزیت فرودگاه با خواهرم و دختر کوچکش که چهارساله بود، نشسته بودیم. سعی می کردم که خودم را آرام نشان دهم. تمام پولی را که داشتیم در فرودگاه فرانکفورت یک مرد ایرانی بسیار خیرخواه!!؟؟ از خواهرم گرفته بود، که برای رسیدن به سوئد به ما کمک کند وبعد گم شده بود. دارائی من نیم مارک آلمانی بود ویک کیف دستی ، به علاوه کیف آرایشی مادرم که قرمز بود. جزو اولین کیفهای آرایشی بود که دیده بودم. شکلی مکعبی داشت و دسته اش مثل یک کمربند بود که این طرف و آن طرف کیف را به هم وصل می کرد ورنگی سرمه ای داشت. توی این کیف سه کتاب داشتم. کلیات عبید زاکانی، کلیات عراقی و ابوسعید ابوالاخیر! در روزهای آوارگی در تهران به عرفان و ادبیات عرفانی علاقمند شده بودم. کتاب منطق الاطیرعطار را نتوانستم با خودم بیاورم سنگین بود. 
نمی دانم چرا در ترانزیت منتظر نشسته بودیم و پولی هم نداشتیم که برای دخترخواهرم چیزی بخریم. سکوت عجیبی بین ما دو نفرحاکم شده بود و دخترش چون پروانه ای سبکبال وکنجکاو در سالن ترانزیت چرخ می زد و بر می گشت وبا زبان شیرین کودکانه اش از دیده های خود می گفت. و ماهم بدون آنکه بدانیم او چه می گوید با لبخندی سرمان را تکان می دادیم تا او از نگرانی ما سر در نیاورد و چیزی متوجه نشود. ولی مثل اینکه او خوب فهمیده بود که ما نگران هستیم و یک ریز می آمد و برای ما تعریف می کرد. ساعتها در سالن ترانزیت نشستیم تا اینکه دیگر نه پروازی بود که تظاهر کنیم منتظر آن هستیم و نه مسافری که آنجا مانده باشد. فقط صدای چرخهای گاری نظافت چی بود که روی سنگفرش سالن ترانزیت می لغزید و نظافت چی که در سکوت سطل های آشغال را خالی می کرد و دور سطل ها را جارو می کرد و بقیه زمین را به امان خدا وا می گذاشت. 
دو پلیس به طرف ما آمدند. قدشان خیلی بلند بود و اسلحه کمری داشتند. قیافه شان خیلی ترسناک نبود. یکی از آنها گفت:
ـ پاسپورت؟! 
ودست خود را به سمت ما دراز کرد.من و خواهرم نگاهی بهم انداختیم و خواهرم به زبان انگلیسی گفت:
ـ نداریم
ـ بلیط
ـنداریم
ـ منتظر چه نشسته اید؟ 
مرد ایرانی که پولها را از خواهرم گرفته بود،به اوگفته بود کسی می آید و شما را از ترانزیت بیرون می برد. ولی هیچ کس آنجا نبود. خواهرم نگاهی به من کرد و دیدم که بسیار ناراحت شده که فهمیده آن "مرد ایرانی خیر" به او دروغ گفته است. زمانی برای شماتت نمانده بود. 
گفتم: 
ـ ما تقاضای پناهندگی سیاسی می کنیم. 
ـ با ما بیائید!
من کیف قرمزم را برداشتم و خواهرم دست دخترش را گرفت وبه دنبال آنها راه افتادیم. پلیس ها با من و خواهرم را از هم جدا کردند و هر کدام از ما به اتاقی بردند و ازطریق مترجمی که با تلفن با ما حرف می زد ازما مصاحبه گرفتند. نزدیکهای صبح بود که من و خواهرم و دخترش را سواری ماشینی کردند و ما را به یک کمپ پناهندگی در نزدیکی فرودگاه استکهلم بردند و این چنین بود که ما وارد سوئد شدیم. کارهای پناهندگی و اجازه کار و اقامتمان آن طور که فکر می کردیم با سرعت پیش نرفت. و حدود یکسال طول کشید که اجازه اقامت و کارمان آمد.
صدای چرخ تراموائی من را از در تونل زمان به جلو پرتاب می کند. بیش از دو سال از ورودم به سوئد گذشته بود. در این مدت خواهرم فرزند دومش که در زمان ورود مان به سوئد او را حامله بود به دنیا آورده بود. در این مدت حضور و وجود دخترهای خواهرم محیط خانوادگی ما را گرم می کرد و در کنار آنان و سعی آنان برای یادگیری و بزرگ شده دغدغه های روزانه را از یاد می بردیم. یادگیری زبان سوئدی که زبانی مهجور و دور از ذهن ما بود زمان می گرفت. آواها و حجاهای غیر آشنا و ملودی جملات و کلمات که در حافظه سنگین می نشست، دلتنگی هایمان برای ایران، دوستان و خانواده ونگرانی برای آن کسانی که اسیر دست نظام جمهوری اسلامی شده بودند، مزید بر علت می شد. کارم را در خانه سالمندان شروع کرده بودم. جملاتی را که فکر می کردم در طول کار می شود از آنها استفاده کرد می خواندم و حفظ می کردم. ولی موقع حرف زدن هیچکس نمی فهمید و بارها سئوال می کردند که چی گفته ام و یا چه منظوری داشتم. در یکی از این روزها بود که با سکه هائی که جمع کرده بودم به مادرم زنگ زدم. به او گفتم:
ـ من نمی توانم این زبان را یاد بگیرم. اصلا نمی خواهم
با همان صدای پر آهنگ و پر صلابتش جواب داد
ـ بین خواستن و باید تفاوت است. تو باید که هر چه زودتر این زبان را یاد بگیری. بحث انتخاب نیست. باید است.
روی کلمه "باید" خیلی تأکید داشت و بعد از رد وبدل چند جمله کوتاه دستگاه تلفن عمومی دیگر پول قبول نکرد و تلفن قطع شد. گوشی تلفن در دست من مانده بود و صدایش در گوشم زنگ می زد. باید که یاد بگیری. نمی دانم جمله اش حالت تحکم داشت ویا نه ! پشتم را به شیشه باجه تلفن تکیه داده بودم، انگار که فقط باید بود که از تمام گفتگو به جا مانده بود. سرعت یادگیری به صورت چشمگیری بالا رفت. ومن بعد از مدتی به عنوان مترجم شروع به کار کردم. کارم این بود که برای کسانی که متقاضی پناهندگی از دولت سوئد بودند ترجمه می کردم. ترجمه ها بیشتر حضوری بودند، گاهی تلفنی ترجمه می کردم. مواردی مثل شکایت به پلیس، ترجمه نامه هائی به زبان فارسی که در موارد مختلف به اداره پلیس می رسید هم جزو موارد کاری من بودند. 
ساعات کار بسیار زیاد بود و بعضی از روزها بودند که از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر ترجمه می کردم. کار آسانی نبود. در کلاسی که در مورد اخلاق کار برایمان گذاشته بودند، روی چند نکته تأکید فراوان داشتند. اول قانون سکوت بود که همه مترجمان باید امضاء می کردند، بدین مفهوم آنچه شنیده و یا خوانده می شود در همان اتاق می ماند وبه هیچ عنوان برای کسی باز گوئی نمی شود و فوق العاعده روی اینکه اسم و مشخصات متقاضیان پناهندگی محفوظ بماند حساسیت داشتند. نکته دیگر اینکه باید مترجم نقش سیم تلفن را داشته باشد وکلمات و جملات را با همان آهنگی که فرد مورد نظر می گوید ترجمه شود. حتی اگربدترین چیزها را تعریف کند و یا از کلمات زشت و مستهجن استفاده کند. 
پلیس هائی که از متقاضیان پناهندگی مصاحبه می گرفتند، در بخش خارجی و بین الملل پلیس کار می کردند. برای آنان کلاسهای ویژه ای در مورد شرایط اجتماعی و سیاسی کشورهائی که پناهجویان زیادی داشت می گذاشتند.ایران دربحبوحه جنگ ایران و عراق از این دست کشورها بود. 
بدترین و شاید بهتر باشد بگویم سخت ترین ترجمه ها برای کسانی بود که شکنجه شده بودند و یا زندانی سیاسی بودند. موقعی که آن مرد جوان تعریف می کرد که چگونه روزها و ساعت ها او را درقفس نگاه داشته اند که حتی برای رفع احتیاجات طبیعی و ضروری به اجازه خروج نمی دانند. ویا اینکه چگونه اورا قپانی آویزان کرده اند. پلیس باید از این مرد دهها سئوال می کرد که یکی را جواب می گفت. می شد حدس زد که هیچ اطمینانی به پلیس ندارد. ویا زنی که در زندان بارها مورد تجاوز قرار گرفته بود و شاید از دهها مورد شکنجه ای که در مورد او روا داشته بودند یک و یا دو را با درد ورنجی بیکران تعریف می کرد. 
گروه دوم زنانی بودند که مورد آزار و اذیت جسمی و تعرض جنسی قرار می گرفتند و باید حرفهای مرد مهاجم را هم ترجمه کرد. مردان درس خوانده ای که ادعای سیاسی ویا روشنفکر بودن داشتند و موقعی می دیدی که چنان بی رحمانه زنی را که فقط از نظر فیزیکی ویا جسمی ضعیف تر است را زیر بار مشت ولگد گرفته اند، که کار آنان به بیمارستان رسیده است. تن و بدن خون آلود ولبهای پاره شده این زنان، آنچنان جانکاه بود که کلامی برای بیان آن نیست و بعد بنشینی و به حرفهای بیهوده و بی ربط مرد گوش کنی که چگونه می خواهد تقصیر کتک زدن و یا مورد تجاوزقرار دادن را به گردن خود زن بیاندازد و هزار فلسفه ببافد. و در همان حال هم از مبارزاتش داد سخن سر دهد. قیافه حق به جانب به خود بگیرد و رو به من بگوید:
ـ خانم شما که ایرانی هستید. بهشان بگوئید که در ایران چه خبر است. 
و من درست همین را که گفته است ترجمه می کنم. 
ـ ترجمه کردید؟
ـ بله!
و دوباره ترجمه می کنم.
کارآگاه پلیس می گوید:
ـ فکر می کنم درهمه جای دنیا کتک زدن جرم باشد
مرد روبه من می کند وبا لحنی عصبانی می گوید
ـ خانم ! 
صدایش را می کشد.
ـ چرا این را ترجمه کردید؟
و من دوباره ترجمه می کنم
پلیس به او می گوید:
ـ شما باید با من صحبت کنید و نه با مترجم!
مرد اخمی می کند و می گوید: 
ـ این هم از دمکراسی این ها! به آدم اجازه صحبت نمی دهند.
و من ترجمه می کنم.
روزهائی بودند که روح آن چنان خسته بود که قدرت کوچکترین کاری از من سلب میشد. بیش از چهره صدای شکنجه شدگان بود که در روح من نفوذ می کرد. خودم را فراموش می کردم. در ذهن وضمیرم جائی برای این همه درد ورنجی که بر مردم می رود نبود. تعریف انسان را فراموش می کردم. باید که لغت نامه جدیدی ساخته شود. باید که جامعه شناسان ،روانشناسان، و هرچه شناس است می نشستند و این تعریفی دوباره از انسان می دادند. 
ساعتها راه رفته بودم. موقعی که بخود آمدم در بالای صخره ای ایستاده بودم و نفس نفس می زدم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. صورت رئیس بخش بین المللی پلیس با موهای کم پشت طلائی که سفیدهایش بیشتر شده بودند در نظرم آمد. قد بسیار بلندی داشت و چهار شانه بود. بر عکس بقیه پلیس هائی که دربخش بین المللی کار می کردند و لباس های معمولی می پوشیدند اوهمیشه لباس فرم پلیس را به تن داشت. صبح همان روز من را به اتاق خود صدا کرد. من وارد اتاق شدم. فکرکردم که طبق معمول می خواهد نامه ای به من بدهد تا ترجمه کنم. با اشاره به صندلی که جلومیزش بود به من گفت که بنشینم. 
روی صندلی نشستم. سرش را پائین انداخت و مشغول بازی با کاغذ هائی که روی میزش بود شد. من منتظر نشسته بودم وبه او نگاه می کردم. صدایش را صاف کرد و لیوان قهوه اش را برداشت و بلند شد.
ـ می خواهم برای خودم قهوه بریزم. تو هم می خواهی که یک فنجان برای تو بیاورم.
ـ نه ، ممنون! تازه خوردم
ـ باشد
ازاتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با یک فنجان قهوه برگشت. در را پشت سر خودش بست و صندلی دیگری راجلوکشید و کنار دست من نشست. لیوان قهوه را روی میز گذاشت. مثل اینکه از من سئوال کرده بود که قهوه می خواهم به دنبال موضوعی برای باز کردن سر صحبت بود. 
ـ گفتی تازه قهوه خوردی 
ـ بله
روی صندلی جا به جا شد. دوباره فنجان قهوه را بلند کرد وگذاشت سرجایش. فکر کردم اگرمن سر صبحت را باز نکنم خیلی طول خواهد کشید. گفتم:
ـ من یک ربع ساعت دیگه ترجمه دارم
ـ زیاد وقتت را نمی گیرم. می دانی که ما از تو خیلی راضی هستیم و تو یکی ازبهترین مترجم های ما هستی.
ـ متشکرم
ـ در ضمن حتما خبر داری که شرایط ایران رو به بهبود است و ریئس جمهور جدیدی آمده است که اسمش رفسنیانی است. 
در زبان سوئدی صدای "ج" وجود ندارد و آن را "ی" می گویند. 
ـ خیلی هم عوض نشده. درسته که جنگ تمام شده ، ولی مردم وضیعت بسیار سختی دارند. و در مناطقی که جنگ بوده ، شهرها هنوز ویران هستند و کمکی به مردم نمی شود.
ـ می دانم تو سیاسی و فعال هستی
ـ من فعال نیستم، مسئله ایران و ایرانیان قبل از اینکه یک مسئله سیاسی باشد یک مسئله انسانی است. بحث فراتر از حزب سیاسی و یا اندیشه سیاسی است. مردم و به خصوص زنان از داشتن کمترین حقوق انسانی محروم هستند. 
ـ می دانم ولی یک موضوع است که باید با تو در میان بگذارم. شنیدم که تو به پناهجویانی که مخفی زندگی می کنند ، کمک می کنی.
با تعجب گفتم:
ـ کمک؟
ـ بله ! به آنها از پول می دهی 
ـ درسته من این کار را می کنم.
ـ دنبال پیدا کردن محل برای کسانی که مخفی زندگی می کنند هم می گردی
ـ بله این کار را هم می کنم. 
ـ تو می دانی که مترجم هستی و تعهد داده ای! 
ـ بله این را هم می دانم . ولی کار من مغایر با تعهدم نیست. چون من هیچ فردی را نمی شناسم و اسم هیچکس را هم نمی دانم. 
کمی جا خورده بودم . چه کسی این اطلاعات را به آنها داده بود. در دایره دوستان و آشنایانم این جور آدمها نبودند که برای پلیس خبر چینی کنند. البته خودم بارها نامه هائی را ترجمه کرده بودم که محتوای آنها خبر چینی در مورد پرونده های پناهندگی ویا موضوع در خواست بود. گاه کپی پاسپورت فردی را که گفته بود غیر قانونی از کشورخارج شده را هم برای پلیس می فرستادند. ولی در مورد خود من برایم بسیار عجیب می رسید.
ـ چیزی را انکار نمی کنی 
ـ چیزی برای انکار وجود ندارد. این وظیفه انسانی است که به کسی که نیازمند است، کمک کرد.
ـ ولی تو می توانی به ما بگوئی که پناهنده ها کجا پنهان می شوند و چه کسانی به آنها کمک می کنند. 
خشکم زد. من در مقابل کارآگاه عالی ، رئیس بخش خارجی نشسته ام و او از من می خواهد که نقش جاسوس را بازی کنم. 
بلافاصله از جایم بلند شدم و همان طور که در حال بلند شدن بودم، گفتم
ـ جدی می گوئید؟
ـ بله! کاملا جدی است. اگر به ما کمک نکنی نمی توانی به کارت در این جا ادامه بدهی.
ـ همین بود چیزی که می خواستی به من بگوئی؟
ـ بله ، همین بود.
رو به در اتاق رفتم و در را باز کردم. در آستانه در ایستادم و با صدای بلند گفتم
ـ من اگرمی خواستم این کارها را بکنم، از ایران بیرون نمی آمدم. تو از من می خواهی کاری بکنم که مخالف پرنسیبهای انسانی است. قبل از اینکه بگوئی من نمی توانم در این جا کار کنم. باید بگویم که من به هیچ عنوان مایل نیستم که با این شرایط کار کنم. 
چند نفر از اتاق هایشان بیرون آمدند و من محکم در اتاق او را بهم کوبیدم و کیفم را برداشتم و اداره پلیس بیرون آمدم. 
خونم به جوش آمده بود. در چه زمانی زندگی می کنیم. از تمامی مردم سوئد متنفر شده بودم، فکر می کردم که این کشور هم آن طورکه می گفتند نیست. این ها هم بهائی دارند برای فروش خود ، یا خود فروشی!
به بالاترین صخره ای که ممکن بود رسیده بودم ولی هم چنان چیزی در من غلیان داشت که نمی توانستم آرام باشم. فکر می کنم مدتی از راه با صدای بلند هر چه دشنام و فحش می دانستم به آنها داده بودم. نسیمی به صورتم می خورد و دانه های عرقی که روی صورتم بود کمی سرد می شد. به اطرافم نگاهی کردم. از این بالا دریاچه خیلی شفاف به نظر می رسید. نورخورشید در آن افتاده بود و رشته هائی مرواریدی را می ساخت. از این بالاتر نمی شد رفت. به اطراف خود نگاهی کردم .باید یک سمت را انتخاب می کردم. شاید به طرف نور خورشید. مات ایستاده بودم که فریادی شنیده شد. صدای مردی بود. بر گشتم . درست در جهت مخالفی راهی که من در ذهنم انتخاب کرده بودم. به زبان سوئدی حرف می زد
ـ وایسا! از اون طرف نرو!
با کی داشت حرف می زد. چرا صدایش این قدر بلند است. معمولا این ها ، منظورم سوئدی ها بلند حرف نمی زنند. مگر اینکه مست باشند ویا خیلی جوان! 
ـ با تو هستم خانم جوان! 
اوبا من چکار داشت. اصلا به چه ارتباطی داشت که من از چه راهی میروم. دراین مملکت برای دیده شدن باید خیلی زحمت می کشیدی. معمولا به جز سلام کوتاهی در خیابان ، مکالمه ای بین دو نفر ناآشنا صورت نمی گیرد. هر کس استراتژی خود را دارد که خودش را از دید بقیه پنهان کند و یا خود را به ندیدن بزند. بارها شده بود که کسی را در هنگام کار با او آشنا شده بودم در محلی غیر از محیط کار می دیدم. با شوق و یا احترامی که برایم بسیار طبیعی بود ، خودم را آماده می کردم که سلامی کنم و به منتظر این بودم که او هم بخواهد یک سلام و احوالپرسی کوتاه داشته باشد. موقعی که به او نگاه می کردم، یا سرش را پائین انداخته بود ویا این که وانمود می کرد اصلا من را نمی شناسد. از این گونه برخوردها هر کس تجربه ای داشت. فقط افراد الکلی بودند که بدون مقدمه و بدون هیچ مسئله ای می خواستند با آدم حرف بزنند. که این را هم یاد گرفته بودیم با آنها زیاد حرف نزنیم. در تراموا ویا در اتوبوس می آمدند و کنار دستت می نشستند و شروع به حرف زدن می کردند. بوی الکل با عرق تنشان آمیخته شده بود که نفست را می آزرد. از کلمات آنان هم چیزی نمی شد فهمید. جز اینکه آنان هم ناراضی بودند ، بیشتر مثل غرولند بود تا جمله ای!
ـ بهت می گم از اون طرف نرو! 
یک نفر سوئدی، آنهم مرد کمی پائین تر ایستاده بود وبه من می گفت که من چه کار کنم. با دل پری که داشتم بی اختیار فریادی زدم که صدای پژواک آن را خودم شنیدم.
ـ به تو مربوط نیست که من کجا می روم و یا چه راهی را انتخاب می کنم. حتما این جا هم می خواهی بگوئی که از ما بیشتر می فهمی! 
ـ فقط به تو می گویم از آن طرف نرو !
ـ از کی تا حالا برای شما سوئدی ها مهم شده که ما چکار می کنیم.
او را نماینده تمام عصانیت و برافروختگی ام از سوئدی ها فرض کردم و ادامه دادم
ـ شما فکر می کنید همه چیز را بهتر از ما می دانید. چه کسی به تو این اجازه را می دهد که در کارهای بقیه دخالت کنی؟
هنوز آنقدر به زبان سوئدی آشنائی نداشتم که تمامی فحش ها و ناسزاها را بلد باشم. دیوانه و بی شعور و نژاد پرست تنها کلماتی بودند که به ذهنم رسید. همه را استفاده کردم. سرم را به طرف او برگرداندم. او کیست که این چنین روی حرف خود پافشاری می کند و هر چه به او می گویم ایستاده و از جایش تکان نمی خورد. خطوط چهره اش از آنجائی که من ایستاده بودم خیلی مشخص نبود. به نظر قد بلند نمی آمد. از آن بالا هیکل وقیافه اش شبیه عمویم بود. کلاه شاپوی سیاهی برسر داشت و عینکی بر چشم. عصائی هم در دستش بود و همانطور درهمان جا ایستاده بود. مثل اینکه در پی آن نبود که به ناسزاهای من جوابی بدهد. 
ـ من تازه قلبم را عمل کرده ام و نمی توانم بالا بیایم . اگر می توانستم می آمدم وبه تو می گفتم که چرا نباید از آن راه بروی!
به او نگاهی کردم. روی سنگی که کنارش بود نشست و دستهایش را به عصایش تکیه داده بود. 
ـ خواهش می کنم بیا پائین!
نمی فهمیدم چرا این قدر اصرار دارد ولی درصدایش چیزی بود که من را به فکر واداشت. و اینکه هرچه را که من به او گفته بودم ناشنیده گرفته بود. 
ـ بیا پائین! اگر از آن طرف بروی خطرناک است. 
انگار که من توی کوههای هیمالیا گیر افتاده باشم و کسی می خواست من را نجات بدهد. 
ـ اصلا به تو مربوط نیست
ـ هر چه می خواهی به من بگو ولی از آن طرف نرو!
در من حس غریبی ایجاد شد. شاید راست بگوید. شاید منظوری نداشته باشد. او که من را نمی شناسد. او که نمی داند چند ساعت قبل یکی از هموطنانش از من خواسته که برای دستگاه پلیس شان خبرچینی کنم. کمی هم کنجکاو شده بودم که بفهم این همه اصرارش برای چیست. با خودم گفتم بگذار تا بگوید که چه منظوری دارد دوباره بر می گردم و راهم را ادامه می دهم. سرازیری را پیش گرفتم وبعد از چند دقیقه نزدیک او رسیده بودم
ـ ممنون که آمدی. دیگر نفسی برای فریاد زدن برایم باقی نمانده است. از کدام راه رفتی که این علامت را ندیدی؟ 
دستش را به بلند کرد و جهتی که من می خواستم بروم را به من نشان داد. علامت ریزش کوه بود و خطر ریزش مجدد که در تابلو نوشته شده بود. احتمالا من غرق در فکر آن تابلورا از دست داده بودم.
نفس بلندی کشید و گفت
ـ حالا فهمیدی
ـ معذرت می خواهم
ـ چرا این قدر عصبانی هستی؟
ـ به خودم مربوط می شود. منظورم تونبودی
لبخندی زد و گفت
ـ می دانم با من نبودی. تو که من را نمی شناسی . از کدام کشورمی آئی؟ 
از این سئوال حالم بهم می خورد. حالا حتما می خواهد بپرسد " از زندگی ات در سوئد راضی هستی؟ اوش چه وضع بدی دارند آن کشورها! خوب شد که تو این جا هستی" این جملات کلیشه ای بودند که تقریبا در هر محاوره ای که با هر سوئدی داشتم شنیده بودم. با اتفاقی که صبح افتاده بود، حوصله ورود به هیچ مکالمه ای را نداشتم. 
ـ برای توچه تفاوتی دارد؟
ـ برای توتفاوت دارد.
صدایش ولحن گفتارش آرام بود.
ـ ایران!
ـ چند سالت است. 
با لحنی طنز آلود ادامه داد 
ـ با این عصانیت که داری به نظر پنجاه ساله می آئی! 
نگاهی به او کردم و جوابی ندادم. 
ـ که گفتی ایرانی هستی. پس باید "مصدک" بشناسی
منظورش محمد مصدق بود.
ـ هم او نخست وزیر ایران بود
ـ چیزی از او به یاد داری؟
ـ نه ! درکتابها هم چیزی در باره او نخوانده ام . ولی پدر و مادرم راجع به او زیاد گفته اند. قبل از اینکه من به دنیا بیایم بر علیه او کودتا شده بود. فقط در روزنامه ای خبر مرگش را در چند خط نوشته بودند.
ـ بگذار چیزی به توبگویم. این را همیشه به یاد داشته باش. "مصدک" برای آنان که امپریالیسم را می شناسند قهرمان است. او همیشه برای من یک قهرمان است. ما تمام کارهای او را در این جا دنبال می کردیم. دادگاه لاهه، پیروزی مصدک بر انگلیس. چه روزهائی به یاد ماندنی. چه قهرمانی
بقیه حرفهایش را درست نمی شنیدم. چه حکمتی در کار بود که درست روزی که من از همه چیز و همه کس عصبانی بودم ، فردی در جلو من ظاهر شود و راجع به مصدق با من حرف بزند. انگار که جملات اوآبی باشد که بر آتش می ریزند. 
ـ حواست به حرفهای من هست؟
ـ بله ! 
ـ یادت نرود ، درهر جا، هر سختی و هربالا وپائینی دیدی "مصدک" را به یاد آور. او هیچ کم نداشت. نه آمریکا و نه انگلیس ونه هیچ کشوری دیگر نمی تواند تاریخ مبارزات مردمی را از آنان بگیرد. 
سوزش اشک را درچشم هایم احساس کردم. به معجزه اعتقادی نداشتم. ولی این دیدار دنیای من را عوض کرد.