torsdag 17 december 2020

یاغی

 یاغی

عصر یکی از روزهای پائیز بود. از مدرسه به خانه می رفتم. ساعت چهار بعد از ظهر تعطیل می شدیم و من طبق معمول دفتر و کتابهای خود را توی کیفم می گذاشتم و کیفم را روی شانه ام می انداختم و به سوی خانه راه می افتادم. مسیر راه از خیابان پهلوی شروع می شد به خیابان لطفعلی خان زند و بعد از گذشتن از کل مشیر (چهار راه مشیر) و چهارراه خیرات به طرف خیابان وصال می پیچیدم.در انتهای وصال به خیابان مشیر کهنه و چهار راه گمرک خیابان نادرو هشت متری نادر و خانه خودمان. این مسیر روزانه من بود مواقعی که پیاده می رفتم. دراین منطقه از شیراز مدرسه های زیادی وجود داشت دبستان و دبیرستان هم دخترانه و هم پسرانه.
تا اینکه به خیابان وصال شیرازی می رسیدی بعضی از دبیرستانها هم تعطیل شده بودند. مدارس ابتدائی زودتر تمام می کردند و با فاصله ربع ساعت دبیرستان ها. مغازه های زیادی هم در دو طرف خیابان. به مدت شاید یک ساعت این خیابان ها از شلوغ ترین جاهای شهر بودند. سر هر چهار راهی حداقل چهار تا پنج چهار چرخ بودند که به مناسبت فصل میوه و تنقلات می فروختند.در بهار چغاله بادام و سیب ترش مصری و توت سفیدو شاه توت و گوجه (گرجه ) سبز از رایج ترین بود و در پائیز و زمستان کیالک (زالزالک) شلغم و باقالی پخته و بکرائی و پرتقال. فریاد فروشندگان دوره گرد با بوق ماشین هاو اتوبوس های شهری در هم می آمیخت و به تابلو ئی سورآلیستی از صدا تبدیل میشد!
شلغم داغه مال در باغه
توته آبداره . توته! شاه توته!
دست خالی نرو به خونه بچه کوچیکو میگیره بونه!
در این میان می توان گفت که تقریبا هیچ کدام از فروشندگان از مسئله زیبا شناختی غافل نبودند و باز هم بر اساس فصل با گل و برگ چهار چرخ خود را تزئین میکردند. گل محمدی بیشتر از همه دیده می شد . چون همیشه در شیراز گل محمدی پیدا می شد و در پائیز همچون بهار.
بر روی هر چهار چرخی یک چراغ ژالی و با یک لامپ بزرگ بود. نور جلوه خاصی به میوه ها می داد و توجه عابرین را جلب می کرد.
اصلا از راه رفتن پشیمان نمی شدی. به هر طرف که سرت را می چرخاندی چیزی دیدنی بود.
من اگر پولی داشتم دربهار گوجه و سیب ترش و در زمستان فقط شلغم می خریدم. خیلی رمانتیک نیست که بگویم از بوی شلغم خوشم می آمد و با یک قران هم می توانستم شلغم بخرم. همیشه محو تماشای دست فروشنده می شدم که با چه سرعت و مهارتی با چاقو شلغم ها را قاچ می کرد .صدای خوردن چاقو را به بشقابی که بعد از هر استفاده آن را در سلطلی پر از آب فرو می کرد و بعد با دستمالی ، نه خیلی تمیز، آن را خشک می کرد، می شنیدی. به شلغم ها نمک می پاشید و سئوال میکرد فلفل ؟ ! و من می گفتم: ها!
در آن روز به خصوص خیابان ها بیش از حد معمول شلوغ بود و پیاده روها پر از آدم. تا چهار راه خیرات متوجه تفاوت بخصوصی با روزهای دیگر نشدم . هم اینکه وارد خیابان وصال شدم انگار که خبری باشد. از تقاطع وصال منوچهری که گذشتم جای سوزن انداختن نبود. ماشینی از خیابان رد نمی شد. در شیراز معمولا خیابانها را به مناسبت سفر شاه و مهمانانش به شیراز می بستند. می گفتند شاه شیراز را دوست دارد (مگر می شود شیراز را دوست نداشته باشی حتی اگر شاه باشی). و همه مهمان های او به شیراز می آمدند. اما این بار شاه که نبود و از این خیابان معمولا شاه رد نمی شد. پس چه خبر بود؟
صاحبان مغازه ها تک تک کرکره مغازه ها را پائین می کشیدند و جلو مغازه هایشان می ایستادند. همه رویشان به طرف خیابان خیام بود.
صداهای نا مفهومی از فاصله دورتری شنیده میشد . همهمه های مردم بالا میگرفت
بعضی از جملات نا مفهوم و در هم و بر هم بودند کلماتی شنیده می شد که کمی واضح تر بودند
یاغی
جنگ
ترک
قشقائی
صدای بلند گونزدیک تر می شد.
کلمات نا مشخص رنگ می گرفتند. ولوله غریبی بود. یاغی ها به سزای اعمال خود رسیدند. نمی دانستم معنی یاغی چیست ولی وقت فکر کردن نبود. وهم غریبی تمام تنم را فراگرفت. احساس نا شناخته ای که برایم بیگانه بود . از درون می لرزیدم می خواستم بدوم. جمعیت زیاد بود نمی توانستم . خیابانی که برایم خیال انگیز بود و با درختان تنومند افرایش هر روز نجوا می کردم ترسناک شده بود. اصلا نمی دانستم چرا ولی دلم نمی خواست آنجا باشم.
احساس سرما می کردم بند کیفم را محکم گرفته بودم این تنها چیزی بود که می توانستم خودم را به آن وصل کنم تا شاید کمی احساس آرامش کنم.
کلمات نا مفهوم به جملات تبدیل شده بودند ولی من هنوز معنی آنها را نمی فهمیدم.
یاغیان شرور "دشتی گله زن" و "مسیح قشقائی" به سزای اعما لشان رسیده بودند و توسط ارتشیان وطن پرست و شاه دوست به هلاکت رسیده بودند. این جملاتی بود که از بلند گو پخش می شد.
دو یا سه تا جیپ ارتشی با سقف برزنتی با سرعت بسیار کم از خیابان می گذشتند و در جیپ اولی یک نفر با لباس ارتشی از روی کاغذی که دستش بود این جملات را فریاد می زد. و بعد از آن چند ثانیه مارش نظامی پخش می شد. چند بلند گوی بسیار بزرگ روی سقف ماشین ها گذاشته بودند و با طناب آنها بسته بودند. و دوباره مرد ارتشی متنی را که برایش نوشته بودند را تکرار می کرد. صدا ها و فریاد ها این مرد حالا کاملا مفهموم بود ولی مردم ساکت بودند. و فقط صدای آه بود که بلند بود. و در چند مورد الله اکبر شنیده می شد. بعد از جیپ ها یک ماشین ارتشی بزرگ که به اسم ریوو شناخته می شد پیدا شد. این ماشین به اندازه یک کامیون بیست و چهار چرخ بود ولی در قسمتی که کامیون ها بار می گذارند سه ردیف نیمکت چوبی موازی در طول می گذاشتند که سربازها را به این طرف و آن طرف می برد. ولی این بار برزنت را برداشته بودند. همه سرها به سمت ریو چرخید و آه بود که نجوا می شد.
ـ لا الله الا الله.
انگار هیچ کس نمی توانست نفس بکشد. هوا هم سنگین شده بود. من سعی می کردم با سرعت از میان مردم بگذرم ولی فشار جمعیت زیاد بود.
سرم را بلند کردم اصلا سربازی در ریو نبود یعنی فقط چند تائی بودند. دو نردبان در وسط ریو گذاشته بودندو به هر کدام از آنها مردی را با طناب بسته بودند. می ترسیدم نگاه کنم ولی کنجکاوی مانع می شد و دوباره نگاه می کردم. در صورت این دو مرد چیزی دیده نمی شد انگار که رنگ صورتشان سربی باشد. موهایشان ژولیده بود و پیراهن هایشان به تنشان پاره شده بود . لخته های خون خشک شده روی صورت و کنار لبهایشان دیده می شد. شلواری که به پا داشتند تقریبا پاره پاره بود. سه تا چهار سرباز با تفنگ "ام یک" به دست مواظب نردبان ها بودند. از خانمی که کنار دستم بود پرسیدم
ـ اینا مردن؟
ـ بله عزیزم ! توی چشماش پر از اشک بود.
سعی می کرد که کسی اشک ها شو نبیینه!
برای اولین بار در زندگیم صورت یک مرده را می دیدم. روی سینه هاشون یک کاغذ بود نوشته بودند "دشتی گله زن" و دیگری "مسیح قشقائی" . دستاشون آویزون بود و گردنشون می افتاد یکی از سرباز ها با قندان تفنگ محکم زیر سر اونا میزد و یک لبخند زشت روی لباش بود.
ـ چرا مرده رو می زنن!
دهنم خشک شده بود. انگار که زبانم راه گلویم را بسته بود. نمی توانستم نفس بکشم. میخواستم فریاد بزنم ولی صدائی بیرون نمی آمد. چشمام سیاهی رفت وزمین زیر پاهام خالی شد. یه دفعه احساس کردم یه چیزی در درونم خرد شد و دیگه چیزی را نمی دیدم . فقط همهمه بود.
ـ نا مسلمونا. بچه مردم غش کرد.
یکی گفت:
ـ از جمعیت ببرینش بیرون!
ـ آب وقند بهش بدین!
یک نفر منو از زمین بلند کرد. جرات اینکه چشمامو باز کنم نداشتم.
ـ چی شده؟
ـ غش کرده.
ـ ببرش اونجا ! بازه!
ـ کجا ؟
صدای بلند گو: اشرار، یاغیان، سزای اعمال،،،،،
منو بردن اونجائی که باز بود
ـ یک کم آب بدین به این زبون بسته! بچه غش کرده!
ـ چرا؟
ـ چرا نداره. مگه نمی بینی؟ دیدن این چیزا برای یه بچه خوب نیست!
صدای قدم های مرد روی شن ها شنیده می شد. یه خانم مشتی آبی به صورت من پاشید و من چشمامو باز کردم.
ـ چیزی نیست. خوب میشی.
جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم. نمی توانستم جوابی بدهم.
یه دفعه چشمم به یک سر و صورت یک مرد نسبتا جوان افتاد که لباس نظامی به تن داشت. یک لیوان آب در دستش بود گفت:
ـ این آب وقنده بخور ! حالت جا می آد.
تمام تنم شروع به لرزیدن کرد انگار که اصلا تن من نیست. هیچ اراده ویا اختیاری نداشتم. اشک از چشمانم سرازیر شد. قیافه این سرباز با آن سربازی که با قنداق تفنگش به سر آن جنازه می زد تفاوت چندانی در ظاهر نداشت. این جا کجا بود؟ همانطور که می لرزیدم گفتم:
ـ می خوام برم خونه!
ـ خونه تون کجاست؟
خانم پرسید.
ـ همین نزدیکا!
بلند شدم. هنوز نمی دانستم کجا هستم. توی جائی مثل باغ بودم با بنگاه شنی پهن که دو طرف آن را درخت های سرو سر به فلک کشیده بودند. سربازه می خواست دستم را بگیرد. دستم را عقب کشیدم. خانمی که به صورت من آب زده بود گفت : میتونی بری !
گفتم: بله، ممنون!
از در باغ که آمدم بیرون به بالای در باغ نگاهی انداختم!
تابلوئی آویزان بود!
دادگاه نظامی!!!!
من آن روز ترس را شناختم.