söndag 17 januari 2016


براى ابراهيم نبوى !
من فراموش نكردم ، تو بكن!
سال٦٠ من هيجده ساله شدم
من فراموش نكردم ، تو بكن !
چند نام است اينجا
من فراموش نكردم ، تو بكن !
مسعود نيرومند
على تو تونچى
ناصر روزى طلب
مينو لغوى
من فراموش نكردم ! تو بكن !
مهدى افضل و هادى و خسرو
سه برادر بودند
من فراموش نكردم ، تو بكن
فريار شجاعتى لاغر بود
دم درب خانه شان ، در بابا كوهى شيراز
به دارش كه زدند
من فراموش نكردم ، تو بكن !
افشين ، نادر ، مجتبى ، فرهاد ، ابراهيم
چند صد اسم ميخوانم ،
چند صد نام را ميدانم
من فراموش نكردم ، تو بكن!
باز هم مى ايم
در همان سال هاى ٦٠
تو طراح شكنجه ى مردم بودى
در اوين بازجو بودى يا محقق ؟ نويسنده ؟ روزنامه ى ديوارى داشتى در استراحتگه تان
وقتى دستتان قدرت شلاق زدن را ديگر
با قدرت اول روز نداشت ! ، فراموش نكن!
گر به چند روز
چند هزار را در اوين
به فرمان ان خونخوار خمينى ، امام جلادان بر دار كشيدند و گور ها شان هنوز نا معلوم!
من فراموش نكردم ، تو بكن
من كه نه به تنهايى،
بلكه هزاران من ، بهتر از من
نه فراموش ميكنند ،
نه ميخواهند ،
نه توانش را دارند
درد هاشان ، مهلت ارامش را كشته
من فراموش نكردم ، تو بكن !
من هرگز بر تن يك فرد بسته به تخت
شلاق نزدم ! تو زدى !
من هرگز نزديك نكردم لوله ى هفت تيرى
روى صورت ، بغل گوش ،نزدم تير خلاص
تو زدى!
من هرگز با تجاوز به يك انسان نشدم نزديك
تو شدى !
من هرگز ، من هرگز ، من هرگز
تو هميشه ، هميشه اى دلقك جلاد
نام من ، تاريخم، سازمانم ، خلقم
همه روشن ، همه نور ، همه شوق ، اميد
راه توبا خفت ، با تحريف ، دروغ با جنايت
در هم تركيب
تو جنايت كرده ، دنبال فراموشى يك خلق
يك دنيا ، يك تاريخ
من تن شلاق خورده را سنگر يك نور ، پايگاه يك هماورد طلبيدن تا روز اخر
روزى كه تن تو ، نه جسم گند يده يا دك و پوز ننگينت ،
تن تو و أمثال تو، گند گاوچاله دهان ملايان
را به سر چاه لعنت تاريخ خواهيم اورد
و تو را با امامت و فقيهت و سپاهت و بسيجت را به قعر ان پرتاب كنيم !
اين قول من به يارانم هست
من فراموش نكرده
تو ميدانم ، هر چه ميخواهى فراموش كنى
اما نتوانى ! داد هايشان در گوشت ،
اخرين پيچيدن در خون ، در ذهن تو هر شب
هستند و مى أيند ! تو فرار كه فراموش كنى !
من فراموش نكردم !
هرگز ، هيچ گاه ! من فراموش نخواهم كرد !
اگر ميتوانى ، هه ! تو بكن !

سینا دشتی


lördag 16 januari 2016

بر گرفته از سایت همبستگی ملی
جلوه همبستگی، سیمای آزادی
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که بر هر سر بازار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
برنامه گلریزان همیاری سیمای آزادی شروع شده است. این برنامه چند روزی ادامه خواهد داشت. بی تاب مقابل تلویزیون می نشینم و به صدای کسانی که برای همیاری یه سیما تماس می گیرند گوش کنم. صورت هیچ کدام از آنان را نمی توان دید ولی انگار که همه آنها را می شناسی. این صداها و پژواک آن نه فقط میزان کمکی را که تک تک آنان می کنند مورد توجه قرار می دهد، بلکه جلوه ای بی بدیل و انسانی را به دربرابر چشمان مردم ایران و جهان نشان می دهد. صدای کسانی که صدقه نمی پردازند و برای سلامتی و بهبود بیماری خودشان نذر نمی کنند. صدای کسانی است که تسلیم تقدیر و سرنوشت نمی شوند و با اشتیاق برای تغییر شرایطی که نظام ضد بشری ولایت فقیه حاکم کرده است مشارکت می کنند.
رژیم حاکم بر ایران در طول بیش از سه دهه حکومت سعی کرده است که تمام دستاوردهای انسانی بشری را نابود کند و به جای آن ضد ارزشهائی را حاکم کند و مردم را از هویت انسانی خودشان تهی کند. واژه ضد بشر که مسعود رجوی برای این انسان نماها استفاده می کند در شرایط امروز ایران بیشتر خود را نشان می دهد. با ایجاد نیروهای سرکوب با اسامی رنگارنگ حتی پلیس کودکان می خواهد این را به مردم القا کند که آنان با عرض معذرت و پوزش از ساحت مردم، گوسفندهائی هستند که در بیست و چهار ساعت نیازمند به شبان. البته جای تعجب نیست چون نیروهای سرکوب دقیقا تعریف و نمایانگر ولی فقیه هستند؛ یعنی نظر و رای یک فرد در مقابل میلیونها انسانها.
اگر بخواهی ادعا کنی که در مقابل این دیو ارتجاع مبارزه می کنی باید که حاوی تمامی ارزشهای انسانی باشی و این مبارزه ای است در تمامی صحنه ها و رزمندگان آن کسانی هستند که به جوهر و شعور انسانی خود واقف هستند. پا در صحنه نبرد می گذارند و ارزشها را زنده می کنند. نشان می دهند که برای رسیدن به همه آن ارزشها باید قبل از هر چیز از خواسته های فردی و شخصی خود گذشت و به دیگران فکر کرد. این جاست که صدای کسانی که برای همیاری با سیما تماس می گیرند، رنگ دیگری می گیرد. رنگ فرهنگ متعالی انسانی، رنگ انسانهای با تفاوت، رنگ زندگی آزاد. همیاری، سیمای آزادی را به کانال تلویزیونی تبدیل می کند که صدای جنبشی است که مردم همراه با رزمندگان آزادی خواهان سرنگونی نظام ولایت فقیه هستند و حاضر به پرداخت بهای آن هستند.
وقتی که علی از ایران تماس می گیرد و با صدای پر از عشق می گوید من با یزید خمینی صفت دست نمی دهم قدر و منزلت این برنامه را بیشتر می فهم. تمامی کسانی که در استقلال مالی سیمای آزادی اشتراک دارند، کوشندگان نبرد سرنگونی هستند. برنامه همیاری جشن همبستگی و استقلال مقاومت مردمی ایران است. جشن ظهور عاطفه و عشق است به دیگران.
درود بر تمامی دست اندرکاران سیمای آزادی چه آنان که کارهای اجرائی و فنی و هنری را بر عهده دارند و چه آنان که پشتیبان مالی این صدای آزادیخواهی مردم ایران هستند.

tisdag 12 januari 2016

شکوه همبستگی
از گرد همائی بزرگ ایرانیان در ویلپنت در حومه پاریس بیش از ده روز می گذرد. در باره این گردهمائی بسیار گفته اند و باز هم می گویند و هنوز نا گفته های بسیار است. از روزی که زمان و تاریخ  برنامه اعلام می شود تا روز برگزاری فعالیت و جنب و جوش وصف ناشدنی مسئولان برگزاری، ایرانیان آزاده وهوداران مقاومت را در بر می گیرد. که خود داستان های نا گفته دارد. از تعداد کسانی که در پنج قاره دست به کار می شوند و از ساعات کار انجام شده. از برخورد و ملاقات با اقشار مختلف اجتماعی و درد مردم و مقاومت را بیان کردن. ای کاش روزی مسئولان بتوانند گزارش این کارزارهای سالانه را به مردم ایران بدهند تا مردم در جریان این فعالیت ها قرار بگیرند. شاید به جرأت بتوان گفت ویلپنت حاصل میلیونها ساعت کار با عشق و اعتقاد، و بدون چشم داشت هزاران نفر است که به گفته مسعود معلم برزگ آزادیخواهی مردم ایران در دوران معاصر خسته می کنند و خسته نمی شوند.
 چرا گفته می شود "کارزار ویلپنت" ؟؟ چرا که این گردهمائی به یک صحنه مبارزه سیاسی بر علیه جمهوری خون و جنون تبدیل میگردد؟ همزمان با شروع کار برای دعوت به شرکت در مراسم رژیم هم در خارج از کشور دست به فعالیت های گسترده ای می زند و پا به پا هواداران و اعضاَء مقاومت کارشکنی می کند. به ایادی و جیره خورانش امر می کند که وارد میدان شیطان سازی شوند و در بوقهای تبلیغاتی  خبر"به مزد" نگاران را امر می دهد که به جای انعکاس هجو بنویسند. سمینار راه می اندازند ، و در کار اطلاع رسانی و دعوت خلل ایجاد  کنند. در این مختصر قصد ندارم در مورد رژیم بنویسم اشاره ای بود و بگذریم.
می خواهم بگویم که ویلپنت برای مقاومت مردم ایران و مجاهدین سنت نیست که باید همه ساله انجام شود. صحنه ویلپنت صحنه رودرروئی با رژیم و مماشاتگران بین المللی او است در تمامی ابعاد.
بهتر است چند تصویر را که در ذهنم نقش بسته را بازگوئی کنم.
ما از سوئد را با اتوبوس به سمت پاریس حرکت کردیم. راننده اتوبوس ما در هنگام رسیدن به ویلپنت گفت که من مایلم که همیشه در این سفر راننده شما باشم. وقتی به اینجا میرسم و این جمعیت را میبینم از مسائل روزمره زندگی خودم شرمنده میشوم و با خودم می گویم درهمه جهان می توان پرچم آزادیخواهی و دمکراسی را بر افراخت و با صدائی آمیخته از بیم و امید گفت امیدوارم از پارلمان سوئد هم در اینجا باشند تا ببینند که شما(منظورش مقاومت بود) برای برقراری صلح در منطقه چه می کنید. اتوبوس در پارکینگ پارک کرد. در هنگام بازگشت راننده ما به من گفت که به سالن آمده و بخشی از برنامه را به صورت زنده دیده است. می گفت چه جمعیتی ! و سخنرانی بعضی از سخنرانان را شنیده بود. و برای ما آرزوی موفقیت کرد.
درصف ایستاده بودیم برای اینکه وارد سالن شویم. صف به کندی به جلو می رفت و این خود باعث می شد که با کسانی که دراطراف بودند وارد بحث شوی. با یک سلام و اینکه از کجا می آئید انگار که مدت ها همدیگر را می شناسید. مرد جوانی که خود را عباس معرفی می کرد گفت به تازگی از ایران آمده و در آلمان زندگی می کند! می گفت وطن من را این آخوندها نابود کرده اند. شرایط زندگی برای جوانان غیر قابل تحمل است ولی نمی خواند فراموش کند که برای چه پناهنده شده است. از سال 88 می گفت و اینکه در کهریزک بوده است. "ببخشید بگذارید یک چیز بگویم! اگر موسوی نگفته که به خانه ها برگردید از این رژیم هیچ چیز باقی نمانده بود و می گفت هنوز هم نمی دانم چرا این را گفت و ادامه داد شما نمی دانید در 88 بر مردم ما چه ها که نرفت. خانمی گفت: عباس عزیز میدانم!  ما 30 خرداد سال 60 را دیده ایم و شما خرداد 88 را. باید که کنار هم باشیم و متحد که فرزندان ما نه سال 60 دیگری را و نه سال 88 را تجربه کنند. این رژیم را باید به گورستان تاریخ سپرد .
 صف به جلو رفت . آقای نسبتا جوانی با صدای آهسته ای گفت: ببنید در سوریه و عراق چه می کنند. انگار که آمریکا هم همین را می خواهد واصلا برایشان اهمیتی ندارد که چقدر انسانهای بیگناه کشته میشوند. دارند سرباز و پاسدار ونیروهای داوطلب به جنگ سوریه می فرستند و این آخوندها با همه مردم دنیا سر جنگ دارند. خنده دار اینکه که می گویند برای حفاظت از حرمین به این دو کشور نیرو اعزام می کنند. یک  دفعه خانمی وارد بحث شد بدون مقدمه گفت من چهار ماه است که از ایران آمده ام. کدام حرمین، مردم در فقر هستند و پول غذای شب خود را ندارند. می گویند هفته ای 500 دلار آمریکا می دهیم تا نیرو جذب کنند. به شوهر من هم گفتند. همسرش جواب داده بود اگر از نداری بمیرم حاضر نیستم مردم را بکشم .
وارد سالن شدیم ! چه شکوهی ! پرچمهای شیرو خورشید نشان ایران در دست شرکت کنندگان زیبائی خیره کننده ای داشت. برنامه شروع شد و سخنرانی خانم رجوی ! سالن منفجر شد . و شعار" با مریم رهائی یک، دو، سه، هزار اشرف می سازیم" طنین پر جذبه ای داشت. هیچ کس روی صندلی ننشسته بود و پرچم ها مواج. انگار که می خواستند که به مریم نزدیک ترباشند. در کنار من یک گروه پنج یا شش نفره همه جوان حد اکثر 22 سال فریاد شادی سر می دانند و یکی از آنها به زبان انگلیسی به من گفت می توانی شعار را بگوئی که ما شعار را بدهیم . هر کدام یک گوشی برداشتند تا سخنرانی را با دقت گوش کنند. نمیشد در طول سخنرانی با آنان صحبت کرد. سراپا گوش بودند. و ابرازاحساسات می کردند. پس از پایان سخنرانی خانم رجوی یکی از آنان رو به من گفت: " شما ایرانیها چقدر خوشبختید که مریم را دارید . سئوال کردم که از کجا می آیند.یکی از آنان پاسخ داد. ما عراقی هستیم وشیعه! مالکی وطن ما را به خاک و خون کشیده و ما این جا می توانیم نفرت خود را از مالکی نشان دهیم. عراق جایگاه دزدان و آدمکشان شده. و با صدائی مملو از عشق و امید گفت به این سالن نگاه کن! به این سخنرانان نگاه کن ! ما بی شمارانیم و مالکی و خامنه ای در مقابل مردم شانسی ندارندو به همین خاطر انسانها را می کشند. با گفته های این خانم جوان عراقی انگار که جبهه همبستگی نیروهای آزادیخواه در برابر اهریمن زشت خوی بنیادگرائی اسلامی به عینیت رسید. جبهه مبارزه بر علیه بنیاد گرائی نه شامل مرور زمان می شود و نه یک عادت. وظیفه است و باید! این مبارزه تا رسیدن مردم به آزادی و دمکراسی در وطن در بندمان ادامه دارد.  
و اما تصویر آخر!
بر حسب تصادف خانمی را که از ایران آمده بود را پس از پایان برنامه دیدم از او پرسیدم می توانی الان احساست رابگوئی! اشک شوق از دیدگانش سرازیر شد و گفت:
ما رأیت الا جمیلا ! به جز زیبائی هیچ چیز ندیدم.
سهیلا دشتی

 به یاد طاهره
هوا سرد وبارانی بود ! صدای برخورد قطرات درشت باران با پنجره اتاق در همهمه صدای معلمان در زنگ تفریح آمیخته شده بود. بخار آب جوش  سماور کهنه ورنگ ورورفته  در دفتر مدرسه مهی ایجاد کرده بود که روی شیشه های پنجره را میتوانستی ساعتها نقاشی کنی، قلب بکشی و یا این که شعار بنویسی و در بی دردسر ترین حالت مثل کاری که بچه های مدرسه می کردند بنویسی " حاج اکبری خر است". حاج اکبری مدیر جوان و بی تجربه و حزب اللهی مدرسه ما در خزانه بود. مدرسه ای دخترانه با حدود 1700 شاگرد و دهها دبیر ! حاج اکبری شاید جوانترین مدیر مدرسه در آموزش وپرورش در سراسر ایران بود . حدود 20 سال سن داشت و صورتی بی رنگ ، چشمان تنگ و کوچکی که هنگامی که شاگردان مدرسه اورا عصبانی می کردند به یک خط بیشتر شبیه بود . و به جز او شاید یک یاردو معلم دیگر حزب اللهی بودند.آموزش و پرورش از آن جاهائی بود که به گفته رژیم باید کاملا پاکسازی میشد تقریبا تمام مدیرهای دوران شاه را پاکسازی کرده بودند. الان که فکر می کنم این پاکسازی بیشتر شبیه قتل عام های سیاسی بود که در سال 67 صورت گرفت. (سیستم نوپای جمهوری اسلامی که از انجام دادن حتی کارهای جاری روزانه در ادارات دولتی و موسسات کشوری ناتوان بود و نه دانش آن را داشت و نه تجربه اش را ، به سرعت افرادی را انتخاب کرد که بتواند کار خود را در مراحل اولیه به پیش ببرد و پس یاد گیرهای اولیه آنان را از سر راه خود بردارد و اگر نه آنان را به عناصر بله قربان گوی خود تبدیل کند.).ما هم یک ناظم داشتیم که ازهمین دست بود مهربان و بی نهایت با تجربه که تمام دانش خود را در اختیار مدیر حزب اللهی گذاشته بود بدون آنکه از تبعاتش با اطلاع باشد.
من در این مدرسه ریاضی و ادبیات فارسی درس می دادم و از شیوه تازه برای آموزش استفاده میکردم.و برای مثال برای دانش آموزانی که نمره شان از امتحان قبلی بهتر میشد و یا نمرههای خوبی می گرفتند کتاب جایزه میدادم. این کتاب ها یا کتاب های مسائل  ریاضی در حد دانش آنان بود و یا کتاب داستان های کودکان.
مدرسه ما در فلکه چهارم خزانه فرح آباد که بعدا به  خزانه محمد بخارائی تغییر نام داده شده بود قرار داشت.
در آن روز به خصوص معلم ها در گروهای کوچک مشغول به صحبت بودند که ناگهان در دفتر باز شد و زنی در  
خیس از باران بود و قطرهای باران از حاشیه جلوئی چادرش به روی صورتش می افتاد و لبهایش ازسرما کبود شده بود و فرزند کوچک دخترش در بغل. او با گونه های سرخ شده از سرما و موهای خیس حاج و واج به اطراف نگاه می کرد.همهمه معلم ها جای خود را به سکوت داد وسکوت عجیبی حاکم شد. انگار که همه منتظر واکنش نفر دیگری باشند . به اطراف که نگاه
می کردی انگار که صورت همه تبدیل به یک علامت سئوال شده بود وکنجکاوی در چشمان همه موج می زد شاید ترس هم بود هیچکس نمی دانست که چه اتفاقی افتاده که مادری این چنین سراسیمه در یک روز بارانی با لباس ناکافی و کودکی در بغل به دادخواهی آمده باشد. دریک لحظه مثل فیلم های هیجان انگیز همه چیز ثابت شد، هیچکس حتی لب هم نمی جنبانید . آن خانم با زبان ترکی پرسید: 
دشتی کیه؟
  به جای همهمه صدای نفس ها شنیده می شد. من خودم هم تعجب کرده بودم ! یعنی چه اتفاقی می توانست باشد. برای لحظه ای در لاک دفاعی فرو رفتم و بدون توجه به این زن و اینکه باید یک نفر به او جواب می داد با خودم می گفتم من که کاری نکردم. ولی این مسئله ای را حل نمی کرد.
بلند شدم وبی اختیار حوله ای   را که برای خشک کردن استکان ها کنار سماور توی سینی گذاشته بودند برداشتم و به طرف زن رفتم و به او گفتم : بیا اول با این حوله صورتت و موهای این دختر بچه را خشک کن!
بی اختیار حوله را گرفت و من یک استکان چای برایش ریختم و به او تعارف کردم و برای دخترش هم یک پیراشکی برداشتم و به او دادم و گفتم:
 " چائی را بخور تا کمی گرم شوی بعد به تو می گویم که دشتی کیست. ولی او همین جاست .
 همه معلم ها با تعجب به من نگاه می کردند، ولی یک نگاه بود که من را گرفت . نگاهی پر از تحسین و توجه ! انگار که به همین نیاز داشتم ونیرو گرفتم . از سرجایش بلند شد و به طرفم آمد و به آرامی گفت : ادامه بده! به حرف هایش گوش کن!
به اطراف اتاق نگاه کردم دو صندلی خالی را دیدم و به آن زن گفتم:
من دشتی هستم ! می خوای بنشینم به من بگی چی شده؟
باز به ترکی گفت : خودتی ؟
گفتم : آره خودمم!
صندلی را به اونشان دادم و با هم به آن طرف که صندلی های خالی بودند رفتیم و نشستیم . صدایش آرام شده بود و  به آرامی به من گفت : گفته اند که تو کمونیست هستی و می خواهی بچه های مسلمان مارا کافر کنی .
سئوال کردم: برای چی این را گفته اند ؟
گفت : کتاب دادی!
از او سئوال کردم که کیست. گفت مادر یکی ازبهترین شاگردهای یکی از کلاسهای من بود.نزهت ! مادر نزهت بود وسواد نداشت. همیشه یک یاچند جلد کتاب به همراه خودم داشتم. از دفتر دار مدرسه خواهش کردم که چند دقیقه ای از اتاق او استفاده کنم و او هم پذیرفت. با هم به اتاق او رفتیم و من شروع کردم بخشی از کتاب را برایش خواندم . قبل از خواندن از او سئوال کردم که زبان فارسی را می فهمد که جواب داده بود می فهمد ولی برای حرف زدن مشکل دارد. داستان کتاب تا آنجا که یادم      می آید راجع به خروس چاق دهکده و کدخدای ده بود. هوای اتاق گرم شده بود و مادر نزهت به اشتیاق به داستان کوتاه گوش می داد. داستان که تمام شد با زبان  زیبای ترکیش گفت : این که نگفته خدا نیست.
سئوال کردم : کی گفته به  تو که من کتابهای کمونیستی به بچه ها می دهم.
این حاج اکبری از خدا بی خبر!
از من پرسیدکه می دانم که دفتر کار حاج اکبری کجاست، که من اتاق حاج اکبری را به او نشان دادم. به طرف اتاق رفت و در اتاق را باز کرد و در همان پاشنه در ایستاد و به حاج اکبری گفت:
 اول خدا و بعد خانوم دشتی نگهدار دختر من در مدرسه هستند! نه تو که دروغ می گوئی!
توی راهرو ایستادم . کمی جا خورده بودم . زمستان 59 بود و شرایط داشت بسته تر و بسته تر می شد. حزب اللهی ها به همه دست آوردها دست اندازی می کردند و آزادی ها کمتر و کمتر می شد و فاصله ها بیشتر و بیشتر!
در زنگ تفریح بعدی آن خانم معلم که مرا با نگاهش تشویق کرده بود  به سراغم آمد. به او گفتم : قبلا شما را این جا ندیده بودم. گفت به جای یک نفر دیگر آمده. آن موقع حجاب هنوز اجباری نشده بود ولی او باحجاب بود و روسری سرمه ای رنگی به سر داشت. از فرم مانتوش می فهمیدی که حزب اللهی نیست . شاید امتی بود و شاید ؟؟
دستش را پیش آورد و خودش را معرفی کرد!
طاهره نقدی !!
من هم گفتم : سهیلا دشتی
گفت: چی شد. برایش تعریف کردم . لبخند شیرینی زد و سئوال کرد: واقعا همین را به حاج اکبری گفت؟
با خنده گفتم :بله که گفت.
گفت: مردم می فهمند که این ها چه کسانی هستند. نمی شود به مردم دروغ گفت.
من و طاهره دوست شدیم . جذابیتی در صدایش و رفتارش بود که من را محصور کرده بود. جامعه در التهاب بود ومن احساس کردم که می توانم با طاهره از همه چیز بگویم و این کار را می کردم که چه باید کرد. دوستی ما شکل دیگری به خود گرفته بود و با هم شوخی می کردیم و با هم می خندیدیم. یک روز طاهره به گفت بعد از مدرسه چه کار می کنی ؟ گفتم کار به خصوصی ندارم . گفت: می توانیم مسیری راتا پارک شهر پیاده برویم و با هم صحبت کنیم.
صدایش کمی جدی بود ولی همیشه گرم و صمیمی .
گفتم: حتما!
بعد از مدرسه با هم راه افتادیم و گفت و گویمان از انحصار طلبی حزب اللهی ها در مدرسه شروع شد و به مسائل اجتماعی کشیده شد. یک لحظه ایستاد و به گفت : می خوام یه چیزی را بهت بگم ! به شوخی گفتم خبر خوشی انشاء الله ! خندید و
گفت : بله حتما!
با کنجکاوی به دهانش خیره شدم .
من مجاهدم!!!
سکوت مطلق من ! از مجاهدین همه جا می گفتند. نشریه مجاهد را می خواندم و اخبار را دنبال می کردم ولی هیچ ارتباط سازمانی با مجاهدین نداشتم . از وابستگی سیاسی دور بودم و شاید تا آن زمان اهمیت آن را نمی دانستم. و مهمتر از همه طاهره اولین مجاهدی  بود که می دیدم .دانشجویان هوادار مجاهدین را در دانشکده دیده بودم و بعضی از آنان با من همکلاس بودند ولی یک مجاهد در کنارمن راه می رفت. 
ـ تعجب کردی ؟ نه !!
گفتم : آره ولی! با همان خنده همیشگی گفت : 
ـ آره و ولی نداره ! از این لحظه به بعد دوستی من و تو بیشتر میشه.
گفتم: طاهره عزیز ، دوستی من وتو تا من جان دارم ادامه پیدا خواهد کرد.
روزهای سختی شروع شدند و من از طریق طاهره در جریان تظاهرات و دیگر فعالیت های علنی سازمان قرار
می گرفتم و در حد امکان  به او کمک می کردم. 
و اما یک روز طاهره را دیدم . او مثل هر روز نبود . گونه هایش گل انداخته بودند و انگار که تب داشته باشد. تا مرا دید دستان من را در دست گرفت و گفت : این دستها را بفشار و محکم دستهای من را می فشرد و انگار که من هم با گرمای دستانش گرم شدم .طاهره انرژی خاصی داشت و میشود  گفت که پر انرژی بود ولی این بار چیز دیگری بود، من هم بی اختیار شروع  به فشردن دستهایش کردم.
گفت: می دانی این دستها در دست اشرف بوده !
با هیجان خاصی پرسید: اشرف را می شناسی ؟
 گفتم نه از نزدیک ! همونی که جزو کاندیداهای انتخابات مجلس بود ؟
 با ذوق گفت آره خودشه! و ادامه داد از الان تو به مجاهدین وصل شدی و من مطمئنم که در این راه خواهی ماند.
و من با شوخی گفتم من و روسری ؟
گفت : شوخی نکن ! بحث روسری یا بدون روسری نیست وهمان طور دستانم را می فشرد. آن روز در ذهن وضمیر من حک شده و هر گز آن را وگرمای دستهای طاهره را فراموش نخواهم کرد.
  اخباررژیم و واکنش های  مردم وحرکات مجاهدین را می شنیدیم . و تظاهرات ادامه داشت و هر روز به تعداد مردم افزوده می شد. پس از تظاهرات سی خرداد من ارتباطم با طاهره قطع شد و از او هیچ خبری نداشتم . از تهران به علت اینکه جائی برای  زندگی نداشتم و دانشگاه ها هم تعطیل بودند به شیراز رفتم . در ماه مرداد بود که یکی از دوستان مشترک من و طاهره که او هم معلم بود دریک تماس تلفنی با من گفت : طاهره رفت. گفتم : مگر ممکن است؟ گفت : در خیابان رفت.
پس از گذشت 32  
در روز  8 فوریه در کنوانسیون ایرانیان افتخار این را داشتم که در کنار خانم رجوی باشم و هنگامی که خانم رجوی دست من را گرفتند و بالا بردند،  احساس کردم که طاهره آن جاست و با همان لبخند زیبا به من می گوید دیدی گفتم ! و من دوباره به طاهره می گویم در تمامی این سالها یاد تو به من انرژی داده و به تو می گویم می مانم تا پایان!

درود بر طاهره نقدی یکی از هزاران سرداران آزادی ایران زمین   
مقالات بر گرفته از سایت همبستگی ملی
سهیلادشتی:‌ سلطان اعدام به پاریس می آید تا باد درو کند
تاریخ ایجاد در 21 دی 1394
سهیلادشتی
روحانی رئیس جمهور و فرستاده ولی فقیه/ابوداعش به پاریس می آید. فردی که در کارنامه دوران ریاست جمهوری اش 2000 اعدام ثبت شده. روحانی قرار بود که در ماه نوامبر سال گذشته به رم و پاریس سفر کند که سفر وی به علت عملیات تروریستی داعش در 13 ماه نوامبر در پاریس انجام نشد و قرار است که در روزهای آخر ماه ژانویه امسال این سفر صورت پذیرد. شرایطی که روحانی در آن به سر می برد با شرایط 2 ماه پیش بسیار متفاوت است. بعد از امضای قرارداد توافق اتمی بین رژیم ایران و کشورهای 1+5 و به خصوص آمریکا، دولتهای اروپائی در آروزی سرمایه گذاریهای تازه در ایران بودند. تقریبا تمامی اخبار رسانه های جمعی مشهور و شناخته شده خبر از تغییر دوران در ایران می دادند و در رسا و فوائد سرمایه گذاری در ایران داستان سرائی می کردند. شاهد آن بودیم که فرستادگان و لابی های رژیم در کشورهای اروپائی انجمن های همکاری بازرگانی بین ایران و کشورهای مختلف تشکیل دادند. خبر تشکیل این انجمن ها به سرعت رسانه ای می شد. رقابت بین کشورهای اروپائی برای سرمایه گذاری در ایران آنچنان زیاد بود که وزرای بازرگانی و خارجه این کشورها باید در صف ورود به تهران قرار می گرفتند که تا اندازه ای هنوز هم ادامه دارد. این مسابقه جنگ و دعوای رژیم ایران و دولت ترکیه را برای ورود به کشورهای تازه تأسیس شده پس از سقوط شوروی به یاد می آورد. می گویند رقابت بین ایران و ترکیه آنچنان تنگاتنگ بود که منجر به شکستن پای سفیر وقت رژیم ایران شد، که می خواست زودتر از سفیر ترکیه و اهدای قرآن خامنه ای، خود را به رئیس جمهور آذربایجان برساند.
اما شرایط کاملا تغییر کرده است. جناح خامنه ای و جناح رفسنحانی، روحانی در گردابی بی نهایت بحرانی دست و پا می زنند. هر دو جناح در مقابل مردم ایران همسو هستند و به وسیله سرکوب و خفقان می خواهند سدی برای انفجار در جامعه شوند. حرفهای روحانی و خامنه ای در سالگرد 9 دی درست عین هم است.
خامنه ای در ارتباط با 9 دی گفت: این هم یک روز متمایزى شد. شاید به یک معنا بشود گفت که در شرائط کنونى – که شرائط غبارآلودگىِ فضاست – این حرکت مردم اهمیت مضاعفى داشت؛ کار بزرگى بود. وی اضافه می کند، اینکه من عرض میکنم روز نُه دى در تاریخ ماندگار است، به خاطر این است. مردم بیدارند؛ همین است که کشور شما را نگه داشته است عزیزان من! همین است که انقلابتان را حفظ کرده است؛ همین است که جرأت سران استکبار را از آنها گرفته است که بخواهند به ملت ایران حمله کنند؛
روحانی درسخنرانی سالگرد 9 دی از خامنه ای پشتیبانی کرد و گفت:
مردم زمانیکه احساس کردند به باورها و ارزش های دینی و اعتقادی آنها توهین شده و بیگانگان خیال دخالت در حوزه های اخلاقی و اعتقادی آنان را دارند به حرکت در آمده، با حضور و اجتماع‌شان به بیگانگان پاسخ درخوری دادند. و حضور مردم در این روز برای حمایت از رهبری بوده است.
برخی از اصلاح طلبان گفتند که انگار متن سخنرانی او را شریعتمداری، ویا سعید جلیلی نوشته است. صادق زیبا کلام پای ثابت و به نظر برخی تئوریسین اصلاح طلبان سخنان روحانی را فرمایشی خواند و همین ارتباط گفته است: صحبت هایی که جناب روحانی در 9دی داشتند به نظر بنده نه از عمق باور بلکه بخاطر رهایی از فشار اصولگرایان و تندروها بود(فرهنگ نیوز 17 دی).
در عرصه بیرونی روحانی می خواست نقش پلیس خوب را بازی کند و فضای ایران را برای سرمایه گذاری آماده جلوه دهد، که کاخ رویاهایش را موضع گیری شدید عربستان پس از حمله به سفارت این کشور در تهران ویران کرد. کشورهای عربی یکی پس از دیگری این عمل رامحکوم کردند و رژیم ایران را پشتیبان تروریسم می دانند. کشورهای اسلامی و عربی نشان دادند که خامنه ای نه تنها رهبر مسلمانان جهان نیست بلکه سیاست های او، رژیم ایران را محور بی ثبات کردن منطقه قرار می دهد. خامنه ای و اصلاح طلبان در برابر این واکنش ها در آستانه سفر روحانی نیاز به یک مانور تازه داشتند. در این شرایط چگونه روحانی می تواند جامعه جهانی را متقاعد کند که ایران برای سرمایه گذاری خارجی آماده است. این جاست که برای حفظ کلیت نظام، خامنه ای وارد میدان میشود و بسیار ناشیانه که گوئی مردم همه کارهای او و سپاه پاسداران را فراموش کرده اند در یک سخنرانی می گوید: با تأکید مجدد برضرورت شرکت همه واجدان شرایط رأی دادن در انتخابات همچون گذشته اصرار داریم که همه، حتی کسانی که نظام را و رهبری را قبول ندارند پای صندوق‌ها بیایند چرا که انتخابات متعلق به ملت، ایران و نظام جمهوری اسلامی است.
خامنه ای و جناح اصلاح طلب حکومتی تصور این را دارند که با این جمله می توانند جهان سرمایه داری را برای سرمایه گذاری تشویق کنند و به اصطلاح نمایش اعتدال بازی کنند و بگویند که حتی آنان که ما را قبول ندارند می توانند، در انتخابات شرکت کنند. با این ترفند شاید سرمایه گذاران اروپائی که می خواهند دروغ بشنوند را بفریبند اما شرایط در داخل کشور سخن دیگری می گوید. فضای شدید امنیتی، دستگیری های گسترده، سرکوب شدید در زندانهای سراسرکشور، تخریب شهرهای سنی نشین در سیستان و بلوچستان، اعدام های روزانه چهره واقعی این رژیم است. خامنه ای با گفتن این جمله فراموش می کند که به گفته خودشان سران فتنه هنوز در زندان و تحت حصر هستند. خامنه ای فراموش که حتی مخالفانی از درون نظام که به نحوی می خواستند تنور انتخاباتی را گرم کنند از تیغ شورای نگهبان در امان نمانده وبه دنبال جمع آوری امضاء از سراسر جهان هستند که نظریه استصوابی شورای نگهبان را به چالش بکشند و از اینکه صلاحیت کاندیداهایشان یکی بعد از دیگری مورد تأئید قرار نمی گیرد داد و فغانشان بالا ست.
نظریه مخالف را قبول داشتن و از آنان برای شرکت در انتخابات دعوت کردن لباسی است که از تن هر دو جناح بسیار گشاد است. مردم ایران کلیت رژیم را به چالش می طلبند. کما اینکه می بینیم جنبش مخالفان اعدام هر روز پر شور تر به مبارزه خود بر علیه اعدام ادامه می دهد. اگر اهل تعامل و تدبیر هستید راست می گوئید به گفته مریم رجوی یکروز فقط یکروز اعدام نکنید و بگذارید مردم تظاهرات کنند، آنوقت دنیا خواهد دید که پایگاه اجتماعی رژیم چقدر است.

lördag 9 januari 2016

داش غلام
کلاس درس شلوغ بود. همهمه بچه ها نمی گذاشت صدا به صدا برسد. آنجا بود که هر چه تئوری تعلیم و تربیت را خوانده بودی فراموش می کردی. سقف کلاس پر بود از مگس. بچه ها به مگس ها کفتر می گفتند، مغزی خودکارهای بیک خود را در می آورند و لوله خودکار را با تکه های ریز کاغذ که آنها را گلوله کرده بودند پر می کردند و لوله خودکار را گوشه لبشان می گذاشتند و آن را به سمت سقف نشانه می گرفتند و فوتی محکم می کردند.  باید منتظر می ماندی که با این شلیک چند مگس می افتد تا بقیه برای شاگرد مورد نظر سوت و هورا بکشند. بوی تعفن کانال خزانه کلاس درس را پر می کرد و نمی شد که پنچره را باز کنی تا مگس ها بیرون بروند. حد اقل بین ده تا پانزده دقیقه ساعت درسی صرف شکار مگس می شد. در کلاس نزدیک به پنجاه شاگرد بودند. سرهای تراشیده و صورتهای خندان وشاد. یک نفر بود که من هنوز او را ندیده بودم. در طول دو ماهی که از سال درسی می گذشت هیچوقت او را ندیده بودم. هنگام حضوروغیاب غلام همیشه غائب بود. وقتی می پرسیدم کسی می داند  غلام کجاست ؟ هیچکس جوابی نمی داد.
 نصف در فیبری کلاس شکسته بود و نصف دیگر آویزان بود. من که حکمت آن در را نمی فهمیدم. و وقتی هم به مدیر می گفتیم که فکری برای در کلاس بکند، از کمبود بودجه و بهانه هائی مثل اینکه در تازه هم بگذاریم دوباره می شکنند می آورد. مدرسه دو شیفته بود. یک گروه صبح ها می آمدند و یک گروه بعد از ظهر.
در آن روز به خصوص بیشتر از نیم ساعت از ساعت درسی گذشته بود که ناگهان نیمه در با لگدی باز شد و پسری که به نظر می آمد سنش از بقیه بیشتر باشد وارد کلاس درس شد. همه شاگرد ها با هم صلوات فرستادند و گفتند داش غلام آمد. پس داش غلام او بود. داش غلام شلوار مشکی رنگی به پا داشت و پیراهنی سفیدی بر تن. کت خاکستری رنگی را بر دوش انداخته بود و با دستهایش روی سینه لبه کت را گرفته بود. نگاهی به من انداخت و گفت :
 ـ سامو علیکم.
من بی اختیار گفتم سلام .
 انگار که تحت تأثیر او قرار گرفته باشم. روی نوک پاهایش قدم برمی داشت. یک دفعه نیمکت ته کلاس خالی شد و داش غلام به سمت آخر کلاس راه افتاد. هنگام راه رفتن انگار که در بدنش موجی متوازن باشد، قدم برمی داشت و هنگام راه رفتن با دست بر سر بچه ها می زد مثل تو سری بود. ولی هیچکس نه تنها اعتراضی نمی کرد بلکه بچه ها تک تک به او سلام می کردند و او با لحن جاهلی می گفت وعلیکم. چه ابهتی داشت.  و من منتظر که این سلام و احوالپرسی ها تمام شود تا بتوانم دنبال درسی را که می دادم بگیرم. تمام سرها به ته کلاس بود، منتظر کوچکترین حرکتی از طرف داش غلام بودند. صورتی گرد و پر با دماغ بزرگ، روی صورتش جای جوشها مانده بود. شاید هم جای آبله بود. چشمان بسیار تنگ و کوچکی که انگار می کردی می تواند با آنها چیزی را ببیند. . داش غلام  قدی متوسط داشت ،چهار شانه بود و مثل اینکه کشتی گیر باشد.  ناگهان با صدای بلندی گفت:
 ـ خانوم چی درس میدن؟
 من به اطراف خودم نگاه کردم.
رو به من کرد و ادامه داد:
 با شما بودم.
 من مثل بچه های اول دبستان گفتم:
بامن؟
بله با شوما!
ـ من انگلیسی درس میدم. البته تو این کلاس. درسهائی دیگه ای هم میدم.
" از خودم تعجب می کردم که من هم تحت تأثیر او قرار گرفته بودم. انگار که او معلم باشد و من شاگردی که درس خود را نمی داند. با احتیاط گفتم:.
 این اولین بار است که سر کلاس من حاضر می شوی. امیدوارم که آخرین بار نباشد.
گفت : به امید خدا.
 دوباره بچه صلوات فرستادند. احوال پرسی ها و حرفهای او باعث شد که  به چیز بیشتری نرسیم که زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها  مثل پرندگانی که در قفس اسیر باشند و در قفس باز می شود پر کشیدند.
من هم به سمت دفتر مدرسه راه افتادم. وارد دفترشدم و روی یک صندلی نشستم. بقیه معلم ها هم تک تک وارد می شدند و می نشستند. کمی که ساکت شد، من سئوال کردم که
 آیا کسی داش غلام را می شناسد؟
مدیر مدرسه مان پرسید:
 مگر چطور ؟
ـ که امروز آمده بود مدرسه .
 همه با هم گفتند :
 چه عجب!
آقای حسینی پرسید:
 چطور بود؟
 گفتم: بچه ها خیلی بهش احترام می ذارن ولی نشد درسی رو که شروع کنم، تمام کنم.
 حسینی ادامه داد : دعوا نکرد؟
 و من متعجب : مگر اهل دعواست؟
دعوا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید.
 یکی از معلمها گفت که به آقای حسینی گفته :
 حسینی چقد حقوق می گیری ؟
 آقای حسینی جواب میده: آقای حسینی!
 غلام میگه : آقا علیه ! پرسیدم چقد حقوق می گیری ؟
 آقای حسینی جواب میدن: شش هزار تومن.
 غلام با پرروئی میگه: نصفش هم زیادته!
 من به آقای حسینی نگاه کردم. بیچاره رنگش پریده بود. یکی دیگه گفت:
 سر کلاس آقای محمدی خیلی سرو صدا می کرده. آقای محمدی بهش تذکر میده  که غلام بلند میشه و تیغه چاقوش میذاره روی کردن آقای محمدی.
 با تعجب پرسیدم : بعد چی شد؟
 آقای گودرزی یکی از هنرپیشه های فیلم سرکار استوار که نقش سروان کلانتری را بازی می کرد و بعد از انقلاب بیکار شده بود، دوباره به شغل  سابقش که معلمی بود بر گشته بود، یه نگاهی به من کرد ودرست مثل اینکه توفیلم بازی می کنه، گفت:
 مثل اینکه نمی دانید کجا اومدید درس بدید. اینجا مدرسه نیست غرب وحشیه!
 و شروع کرد با دانه های تسبیحش بازی کردن. من به او نگاهی کردم و یادم آمد که در بیشتر فیلم ها گردبند سنگین و پهنی به  گردن داشت که رویش نوشته بود افسر نگهبان. حالا او در دفتر مدرسه ای با کت و شلوار نشسته و نمی داند که معلم است یا هنرپیشه. و من کنجکاو که می خواستم بفهم که بر سر آقای محمدی چه آمده است.
 پرسیدم:
 آقای  محمدی چی شد؟
 افسر نگهبان گفت : رفت یه مدرسه دیگه!
 زنگ تفریح تمام شد ومن بلند شدم که به کلاس بروم.
 آقای حسینی گفت: چن دقیقه باشین باهاتون کار دارم.
 مرد محترمی بود. همیشه کت وشلواری خاکستری به تن داشت. موهایش هم خاکستری شده بودند. خیلی کم می شد که تو دفتر پیداش کنی. همیشه تو مدرسه دعوا بود و آقای حسینی دنبال خاتمه دادن به دعواها. بدترین موقع ها وقتی بود که شاگردها با معلم ها دعوا می کردند و این برای من خیلی تازگی داشت، که کم هم اتفاق نمی افتاد.
گذاشت همه معلم ها رفتند. به من گفت :
 دخترم می خوام یه چیزی بهت بگم. خودتو درگیر این پسر نکن. آدم شریه. اصلا حرف هیچکس رو گوش نمیده. نیاد مدرسه یه درد سر. بیاد مدرسه یه دردسر بزرگتر. می دونم که تو دلت می خواد همه بچه ها یه چیزی یاد بگیرن ولی این یکی !؟؟ نرود میخ آهنین در سنگ.
حرفهای آقای حسینی چیز بیشتری به دانسته های من در مورد داش غلام اضافه نکرد. پرسیدم. مورد بخصوصی داره؟
ـ نه، نه! پسر نا آرامیه . فقط همین.
من ماندم و کوله باری از سئوال. هفته بعد سر همان کلاس رفتم.. بچه ها سرو صدا می کردند و مشغول شکار مگس. با چشم در بین شاگردان داش غلام را جستجو می کردم در بین بچه ها نبود. نفسی به راحتی کشیدم. هنوز دفتر حضور و غیاب را باز نکرده بودم که ناگهان در نصف آویزان کلاس بهم خورد و داش غلام  وارد شد و بچه ها صلوات. با همان شیوه راه می رفت و کت بر روی شانه هایش،  نگاهی به من کرد:
 سامو علیک.
ـ سلام . برو سر جات بشین!
ـ ای.... به چشم.
سلانه سلانه راه افتاد و با هرقدمی که بر می داشت، ضربه کارته ای و یا توسری به یکی از بچه ها می زد. هیچکس هم اعتراضی نمی کرد. در صورت بعضی از آنها می دیدم که دردشان گرفته و گاه اشک به چشمان آنها می آمد ولی جیک هم نمی زدند.  من مانده بودم که حرفی بزنم یا نه. در عرض کمتر از یک ثانیه نیمکت ته کلاس خالی شد و داش غلام نشست. چاقوئی را از جیبش در آورد و مشغول کنده کاری روی میز نیمکت شد. و من ساکت به او نگاهی کردم و مشغول حضور و غیاب.
ـ رسول بدو برو کتابای منو از داشم بیگیر بیار.
داش غلام بود. رسول مثل فنر از جا پرید، چشم داش غلام و انگار که من در کلاس وجود خارجی ندارم در را باز کرد و رفت.
من می خواستم شروع کنم که درس بدهم، که صدای آواز داش غلام بلند شد.
 یکی را دوس می دارم هاهاها.
 و بچه ها بگوش.
ناز نفست داش غلام! بخون بخون.
 انگاری که این بچه ها سیزده، چهارده ساله نبودند. مردهای کوچکی بودند که در کافه ای نشسته باشند. فضا،فضای فیلم های فارسی بود. و برای من شهرستانی همه چیز تازه. رسول برگشت و کتابهای غلام را به او داد.
ـ بفرمائید داش غلام.
ـ دست شوما درد نکنه
ـ چاکریتم داش غلام
رسول نشست و من نمی دانستم از کجا شروع کنم. بهر ترتیب بود درس را دادم . چون ساعت زبان انگلیسی بود سعی می کردم که چند جمله ای به انگلیسی بگویم و هر جمله قیامت خنده غلام. او هیچوقت حتی کتابش را هم باز نمی کرد.
تقریبا سه ،چهار جلسه کلاس وضع به همین منوال بود. و او همیشه با وجودی که چند دقیقه ای دیر می آمد ، با همان ترتیبات مخصوص در سر کلاس بود.  یک روز داشتم دیکته های بچه ها را تصحیح می کردم و بچه ها داشتند جمله نویسی می کردند. داش غلام بلند شد و به طرف من آمد چاقویش دردست راستش بود و با دست چپ، لبه کت خود را گرفته بود. نگاهی به او کردم سعی کردم که ترس خود را نشان ندهم . جلو آمد و با یک ضربه چاقو بند ساعت من را باز کرد و ساعت را برداشت. من  هاج و واج مانده بودم، بهتر دیدم که سکوت کنم و هیچ نگویم و منتظر باشم ببینم که او چه می کند. ساعت در دستش، دستش را در هوا چرخ می داد و می گفت :
ـ می خوام ساعتو خرت و خاکشیر کنم . بکوبمش رو زمین .
بچه ها هم ساکت شدن. برای اولین بار غلام کاری می کرد که بچه ها صلوات نمی فرستادند. غلام نگاهی به بچه کرد و نگاهی به من و به طرف میز آمد
ـ فقط بند ساعتو می برم
و یک سر بند ساعت را به دست من داد و با تیغه چاقو مشغول بریدن بند چرمی ساعت شد. و من ساکت . هنوز میلیمتری از بند ساعت پاره نشده بود که چاقو را برداشت و در جیبش گذاشت. بچه ها صلوات
ـ خانومی دلم واست سوخت.
من دندانهایم را بهم می فشردم که چیزی نگویم. دیگر امکان نداشت که بتوانم با این وضعیت درس بدهم. تمام ساعت کلاس صرف این می شد که به بچه هائی که کتک می زد برسم و یا اینکه با بچه های دیگر طوری رفتار کنم که مثل آدم کوکی به دنبال دستورات یکی و دوتای غلام نروند. تصمیم خود را گرفتم.
در جلسه بعدی وارد کلاس شد، شانه هایش را بالا انداخت و به سمت ته کلاس رفت. بچه ها به سرعت نیمکت را خالی کردند.  من هم ته کلاس رفتم و به او گفتم می خوام باهات حرف بزنم. چشمهای تنگش، تنگتر شدند و گفت
 ـبا من؟
ـ بله باتو.
سر نمیکت نشسته بود .
ـ برو یک کم جلو می خوام اینجا بنشینم.
ـ اینجا ؟؟ خانوم گرت و خاکی میشن.
ـ اشکال نداره می شینم.
نشستم و قبل از اینکه من  دهنم را باز کنم.
ـ ببین خانوم ! دم از اخلاق و این حرفا واس ما نزن. گوشمون از این حرفا پره.
هر کلمه را کش می داد و روی بعضی از صداها تأکید می کرد مثل "اخلاق" و "تربیت"
ـ می دونی من کیم؟
ـ نه
ـ اصلن واست مهمه؟ میخوای بدونی؟
ـ بله که می خوام بدونم.
ـ اول از همه واست بگم که از دست این مسلمونا شیکارم. از خودشون نامرد تر رو زمین پیدا نمیشه. اهل همه کاری هستن.
ـ من می خوام راجع به تو حرف بزنم
ـ نه نشد. من میگم شما گوش کن.
من ساکت شدم. هر دو آرام حرف می زدیم. عجیب بود بچه ها ساکت بودند. هر کسی کار خودش رو می کرد. بیشتر بچه ها داشتن آرام کتاب می خواندند.
ـ چیطور جرآت کردی بیا اینجا کنار دست من بشینی؟ این معلم های مرد همشون از من فرار می کنن. لا مصبا نمیان که با هم بریم عرقی بخوریم. هر کدومشون بمن می رسن می خوان بگن چیکار بکن و چیکار نکن. انگاری که ما مخمون معیوبه و هیچی نمی فهمیم. داشم ما رفیق می خوایم نه مأمور آگاهی و یا پاسبون. تازگی هم این جونورای جدید.
نگاهی پر از معنی به من انداخت.
ـ فهمیدی
ـ بله
ـ گفتم از اخلاق نگو، نه اینکه من نمی دونم اخلاق خوب چیه. خوبم می فهم .خوب ، خوب. کی میدونه چه روزگاری به سریه پسر جوون میگذره موقعی که چش باز می کنه و خوب و از بد تشخیص میده ، می فهمه که ننه اش و آبجی اش تو خونه های .... کار می کنن و باباشم واسه این واون منقل میذاره. تو از کجا میدونی که موقعی که مأمورا پشت در خونه ی نداشته ات رو میزنن تو باید دیگی که توش شیره را می جوشونن رو با دست ورداری و از نورده بون بالابری که بابات دستگیر نشه. می دونی خانم . نه فک نکنم بدونی .
انگار که از صورت من همه چیز را می فهمید.
ـ نه معلومه نمی دونی. ولی میدونی من چرا شیف بعد از ظهر میام مدرسه.  میدونی بعد از اینکه بابام را به هر حال دستگیر کردن، من سرپرست خونه شدم. ولی به هیچ عنوان نمی تونستم قبول کنم که شب و روز سر و کله ی هر نکره ای تو خونمون پیدا شه. الان صبا توی یه کارخونه اسباب بازی فروشی کار می کنم و یه اتاق هم توی جوون مرد قصاب اجاره کردم، ننه ام و آبجی ام آوردم. یه داش کوچیک هم دارم که توهمین مدرسه اس.
پوز خندی زد و گفت
ـ همکلاسیم ، ولی فک کنم که او درسش از من بهتر باشه. 
نگاهی دوباره به من انداخت .
ـ حالا خانوم چی می خواسن به من بگن.
غلام همه چیز را گفته بود ومن چیزی برای اضافه کردن نداشتم. درست مثل اینکه در بازی شطرنج آچمز شده باشم.
ـ هیچی ، فقط می خواستم بگم  تو بچه های دیگر رو بیخودی کتک می زنی. این خوب نیست. خودت هم می دونی.
ـ بله خانووووم
ـ می خوام ازت بخوام که دیگه بچه ها  رو بی خودی نزنی. اونا که با تو کاری نکردن.
ساکت شد و سرش را زیر انداخت.
ـ دست خودم نیست.
ـ ولی من قبول ندارم.
با سنگینی از کنار دستش بلند شدم . یه دفعه گفت:
ـ میای با هم بریم سینما.
نگاهی به او کردم
ـ من جای خواهرت هستم. خواهر بزرگتر.  
ـ ببخشید . حق با خانومه . راس می گن.
داش غلام برای من یک قهرمان شده بود. تازه می فهمیدم که بیشتر نظریه ها و تئوری های تعلیم وتربیت به درد کشک هم نمی خورن. من معلم تازه کاری بودم ، ولی نمی دانم حتی اگر دهها سال هم تجربه معلمی داشتم در مقابل چنین اتفاقی باید چه کار می کرد. غلامی که در تمامی مدرسه مشهور بود که شرترین دانش آموز است، در من احساس احترام غریبی را برانگیخته بود. در روزهای بعد سر کلاس می آمد و در نیمکت خود می نشست ، چاقویش را در می آورد و مشغول کنده کاری روز میز می شد. تقریبا همه کنده کاری هایش شکل زن داشتند. طرح هائی مثل طرح های خالکوبی. در گوشه ای از طرحها این دو کلمه همیشه وجود داشت " یا علی"!
روزها به همین منوال می گذشت. من تازه توانسته بودم بر کلاس وبچه ها کنترل داشته باشم. برای جنگ مگس کشی چند دقیقه ای همیشه تلف می شد، ولی در مجموع بد نبود. خود موضوع درس هم مسئله بود. زبان انگلیسی با کتابی که اصلا ذره ای اصول آموزشی زبان دوم را نداشت. فقط در درس اول کتاب اگر درست یادم باشد دوازده کلمه تازه بود. زبان فارسی از راست به چپ نوشته می شود و انگلیسی بر عکس. همین خودش کلی کار داشت که بچه ها  بتوانند حروف را درست بنویسند. در نتیجه از 45 دقیقه ساعت درسی چیزی نمی ماند که به 50 شاگرد زبان یاد بدهی. به هر شاگرد کمتر از یک دقیقه زمان می رسید.
گاه دیگر صدائی باقی نمی ماند و من به شیوه سنتی مکتبی از روی درس می خواندم و بچه ها تکرار می کردند. که آن هم خودش داستانی بود برای تلفظ کلمات تازه وآواهائی که در زبان فارسی نداشتیم. برای نمونه  "دبلیو" و " وی" ! من باید سعی می کردم که کتاب لعنتی را تمام کنم و سعی کنم که بچه ها تجدید نشوند. با این داستان هائی که از زندگی روزمره آنان شنیده بودم تجدید شدن در درسی نه تنها کمکی به بهتر یادگیری درس نمی کرد بلکه تمام چیزهائی را که یاد گرفته بودند در تعطیلات تابستانی فراموش می کردند.  
روزی طبق معمول غلام دیر به کلاس آمد، می توانم بگویم که غلام هیچوقت نصفه در آویزان کلاس را با دست باز نکرد. با همان روال همیشگی نرم قدم برمی داشت و لبه جلو کتش در دستش بود. آمدن غلام  به مدرسه و یا حداقل ساعتهائی که من درس می دادم عادی شده بود و بچه ها دیگر مثل اوایل صلوات نمی فرستادند. غلام از میان نیمکت ها می گذشت. من همیشه ساکت بودم تا غلام بنشیند و بعد من درس را ادامه بدهم. ناگهان یکی از بچه ها خودکارش روی کف کلاس جلوپای غلام افتاد و خم شد تا خودکار را بر دارد. سرش به زانوی غلام خورد و غلام اختیار از دست داد و با دستش یک ضربه کاراته ای محکم به کمر آن دانش آموز زد و لگدی به پایش و تو سری محکمی هم به سرش. اشک از چشمان پسرک جاری شد. من فریاد زدم.
ـ غلام بیا اینجا
ـ داش غلام!!!
ـ میگم بیا اینجا غلام
آمد جلو کلاس و پشت به دیوار کنار در کلاس ایستاد. من برافروخته و عصبانی بودم. مقابلش ایستادم.
ـ مگر به تو نگفته بودم که دیگر حق نداری بچه ها را کتک بزنی
ـ خوب زدیم که زدیم.
ـ زدی که زدی
ـ حالا خانوم می خوان چیکار بکنن؟
ـ من هم می توانم تو را بزنم
ـ بزن رو تنبک
تا این را گفت من اختیار از کف دادم و دستم را بالا بردم ویک سیلی به صورتش زدم. سکوت مرگباری در کلاس حاکم شد. با دست شروع کرد آن طرفی را که من زده بودم ماساژ داد. بعد طرف دیگر صورتش را برگرداند.
ـ یکی هم این طرف
و من هم در کمال ناباوری سیلی دیگر را زدم.
غلام به من نگاهی کرد. انگار که زیر هرم نگاهش داشتم ذوب می شدم. گیج بودم و بچه ها ساکت. غلام چند لحظه بدون حرکت ایستاده بود و هیچ نمی گفت. از ذهنم گذشت ، اگر غلام جواب بدهد ومن را بزند. اگر غلام دهن باز کند و فحش بدهد، اگر غلام بر گردد و آن بچه بیگناه را زیر دست وپا خردکند. می ترسیدم و نمی دانستم چه کار کنم.
غلام این پا و آن پا شد. آمد جلو کلاس،و چند لحظه به همه بچه ها نگاهی کرد و رویش را برگرداند و بدون کوچکترین کلامی کلاس را ترک کرد.
در زنگ تفریح شرح ماجرائی که در کلاس ما گذشته بود، دهن به دهن بین بچه ها می چرخید. من وارد دفتر شدم. خبر به گوش مدیر و بقیه معلم ها رسیده بود. دلم نمی خواست کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاد. از خودم و از اینکه معلم هستم ، خجالت می کشیدم. آقای گودرزی با تحسین به من نگاه می کرد، عین اینکه من پیروز میدان نبرد با داش غلام باشم. من در دل گریان و ساکت نشستم. هر کس چیزی می گفت . " از اول باید یکی این کار رو می کرد" ، " پسره پر رو" ، " هیچکس تا به حال جلوش واینساده بود" . و من ساکت. این من بودم که شکست خورده بودم.
غلام دیگر به مدرسه نیامد. تا اینکه در زمان امتحانات خرداد ماه من داشتم امتحان شفاهی از بچه ها می گرفتم. هوا گرم بود و پنجره کلاس باز.
سرم را بلند کردم غلام پشت پنچره ایستاده بود وسری خم کرد. من گفتم
ـ سلام
ـ سامو علیکم
سرش را پنجره وارد کلاس کرد و رو به بچه ها گفت:
ـ خانوم خوبیه! قدرشو بدونید.

 ومن هنوز به داش غلام فکر می کنم