fredag 31 mars 2017




تو تنها گذشتی 
از تمامی قصه های ناگفته
در طلوعی که خورشیدش 
وقت اذان به خواب رفته بود
صدای موذن یه هیچکس نمی رسید
صمن، بکم
به افقی بدون کبوتر
چشم دوخته
و منتظر معجزه ای
سهیلا 31 مارس  17

lördag 25 mars 2017



آن روز خواهد 
که من یا تو 
و یا هر دو با هم
قفل و زنجیر 
این صندوقچه خاک گرفته 
تاریخ را بشکنیم
من وتو 
و نه هیچکس دیگر
سهیلا 26 مارس 17

lördag 18 mars 2017





من هفت سينم را رو به خورشيد مى اندازم
از همان جا كه طلوع مى كند،
رو به شرق
رو به خانه ام
رو به آفتاب هميشه 
كه شعاع نورش از آب و آينه بگذرد
و روشن كند تمام اتاق شش در چهارم را
سين ها را يكى يكى مى گذارم
يك ماهى دارم اهل "ونيز" است
از آبها گذشته
دوباره او را هم در آب مى اندازم
باله هايش مثل بال  فرشته هاست
 ولى يك کم اخموست
توى تنگ ماهى فقط خوبى ها مانده
سبزه ام هم خوردنى است
شمع و گل را هم مى گذارم
و آن وقت است كه به ياد آرزوهايم مى افتم
كه عيد خوبى ها هم بيايد
فقط همين
سهیلا 17مارس  2017



بهار در درگاه 
شکوفه ای 
باز می شود
که باری دهد
و من منتظر
که با آغوش باز
عطرش را در بر گیرم
سهیلا 188 مارس


lördag 11 mars 2017



بهار
بهار معجزه  است هر چند بار که بیاید
تکرار نیست
آنجا که می بینی
جوانه ای
می شکفد و
سرسختی شاخه را به سخره می گیرد
بیرون می زند
وتن نازکش را از لای منفذی
ولو هر چقدر تنگ بیرون می کشد
سر به خورشید  می گذارد
و بالا می کشد
من مست می شوم از بهار
که به تقدیر کور زمستان
تن  نمی دهد
در من هم جوشش بهار
در تو هم سر سختی جوانه
بیا که هر دو بهار شویم
نه! همه بهار شویم
و سر به خورشید دهیم
سهیلا 12 مارس 2017




onsdag 1 mars 2017




روی خاطراتم چسب زخمی زده ام
اگر بردارم خون بیرون می زند