lördag 6 november 2021




 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است 

سعی خواهم کرد که در رشته گفتگوهائی بخشی از آنچه که به مردم ما گذشت را به رشته تحریر در آورم. کسانی که در این گفتگوها وقت خود را در اختیار من گذاشته اند، هنوز در هیچ دادگاه رسمی شهادت نداده اند. با آرزوی تشکیل دادگاههای ذیصلاح برای محاکمه آمران وعاملان آن همه جنایت که در دهه ها بر مردم ایران اعمال شد. 

در راهروهای سیاه و طولانی 

فریادها ، چون نقش بر دیوار مانده

نفس گرفته 

زخم خورده 

در من و در تو 

مهری عمرانی 

مهری عمرانی از گذشته می گوید، آنچه که مهری و دیگر زندانیان سیاسی از بند رسته می گویند و یا می نویسند خاطره نیست، شهادتی است برای آیندگان ! خاطره اگر ریشه در تاریخ اجتماعی نداشته باشد، ابراز دلتنگی است. بازگوئی خاطرات برای شناخت واقعیت هائی است که زیر غبار سالیان پنهان شده و سالیان در لایه های دروغ و قلب حقیقت ارائه شده. در این کلمات تجربه هائی از پایداری در برابر جلادانی را می بینیم که چراغ راه آیندگان خواهد شد. 

 تاریخی که به قلم دیکتاتورها نوشته شده است را به چالش می کشد و ثبت می کند. در آغاز گفتگو مهری اشاره می کند که با وجودی که زمان طولانی گذشته است سعی می کند که تمام وقایع را که خودش ناظر بوده و یا در معرض آن قرار گرفته است تعریف کند. 

در طول گفتگو موج بغض در گلوی مهری نشسته است و گاه به گاه می شکند. 

مهری در نیشابور چشم به جهان گشوده است. پدری که به او آموخته است که انسانیت و مردم دوستی نه تنها حسن اخلاق است بلکه یک وظیفه انسانی است. از کودکی با اختناق دوران پهلوی آشنا می شود. یک بار سازمان اطلاعات و امنیت کشور شاهنشاهی (ساواک) به خانه شان هجوم می آورد و پدر را با خود می برند. مهری می گوید تنها چیزی که به خاطر دارد این است که به آنان گفت: چرا ؟ در جواب گفتند که فقط چند سئوال از او داریم. پدر از هواداران مصدق است و فرزندان خود را با مسائل جامعه آشنا می کند و جهت گیری و انتخاب را به فرزندان خود می آموزد. با همین رویکرد است که مهری فعالانه به همراه پدر در تظاهرات انقلاب ضد سلطنتی شرکت می کند. دختری نوجوان در آرزوی آزادی و دمکراسی برای همه مردم. جائی که همه بتوانند بدون ترس از عقاید خود بگویند. در اولین سال پس از انقلاب وارد دانشگاه فردوسی مشهد، رشته زیست شناسی می شود. با مجاهدین در دانشگاه آشنا می شود و فعالیت خود را با انجمن دانشجویان مسلمان (هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران) آغاز می کند. آشنائی با عقاید مجاهدین زندگی مهری را تغییر می دهد و تصمیم می گیرد که در ساعات آزاد خود به فعالیت برای پیشبرد آرمان وراه مجاهدین بپردازد. نشریه فروشی را در خیابانهای مشهد آغاز می کند بارها شاهد ضرب و شتم هواداران مجاهدین توسط نیروهای حزب الهی که به چماقداران شهرت داشتند، بوده است. 

از مهری می پرسم: با وجود اینکه هنگام فروش نشریه و یا در کنار میزکتاب بارها مورد توهین قرار گرفتی و ناظر کتک خوردن دیگران بودی چرا به فعالیت خودت ادامه دادی؟

صمیمانه جواب می دهد: عشق مردم را به سازمان می دیدم. حمایت مردمی انگیزه زیادی به ما می داد. بارها شده بود که کسانی که نشریه را می خریدند تا چند برابر پول آن را کمک می کردند. خمینی تاب تحمل محبوبیت مجاهدین را در دانشگاه و در جامعه نداشت و در اردیبهشت ۵۹ با اعلام «انقلاب فرهنگی» که در حقیقت حمله و هجوم چماقداران بود، دانشگاهها به مدت سه سال تعطیل شدند. یکی از سردمداران چماقدار به اسم بهشتی وارد خوابگاه دانشجوئی می شود. مهری و دیگر دانشجویانی که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردند به علت اینکه خوابگاه را تخلیه نکرده بودند برای اولین مرتبه دستگیر می شود. رفتار زشت زنان پاسدار، هنگامی که آنان کتک می زدند و به زور سوار اتوبوس می کنند در ذهن مهری نقش بسته است. همه دانشجویان را به زندان وکیل آباد مشهد می برند و در زندان بچه ها از دادن اسم اصلی خود خودداری و خود را آمنه ویا زینب معرفی می کردند. این اعتراض پاسداران را برآشفته کرد و گفتند که اگر اسم خود را نمی دهید، زندان اوین در انتظار شماست. 

همراه با بیش از ۲۰ نفر در قطار نشسته اند و به سوی سرنوشتی که به هیچ عنوان انتظار آن را نداشتند. در کمال ناباوری به زندان اوین تحویل داده می شوند. در آن زمان کچوئی رئیس زندان است که از نظر شقاوت و بی رحمی همتای لاجوردی است. او نسبت به مجاهدین بسیار کینه دارد. یکی از بچه ها را به سلول انفرادی انتقال می دهد. کچوئی همیشه به بچه های سازمان و به خصوص مسعود رجوی بی احترامی می کرد.

 مهری ادامه می دهد: با همه سختی وعدم تجربه دوران بسیار پرباری بود. در زندان جمعی بودیم متحد و متشکل، نماز را دسته جمعی می خواندیم! آموزش بود و یادگیری! من خواندن قرآن را در زندان یاد گرفتم. با همه فشارها در اتاق در بسته در روز ۱۶ شهریور ۱۳۵۹ در زندان برای بزرگداشت یاد مهدی رضائی مراسم داشتیم. در مدت زندان انگیزه ام برای فعالیت برای سازمان بسیار بیشتر شده بود و پس از آزادی به شهر خودمان برگشتم و به فعالیتهای خودم در بخش دانش آموزی ادامه دادم. 

فعالیتهای من تا سی خرداد سال شصت ادامه داشت و بعد از آن و دستگیری گسترده هواداران، زندگی مخفی خود را شروع کردم. 

دستگیری دوم 

سال ۶۲ در حالی که از قبل شناسائی شده بودم در خیابانی در تهران دستگیر شدم و در آن زمان با سازمان هیچ ارتباطی نداشتم. دوباره خودم را در زندان اوین دیدم. در بدو ورود هنگامی که چشم بند به من دادند و می خواستم آن را تنظیم کنم، چنان سیلی محکمی به گوشم خورد که بیهوش شدم و در طول هفته های اول زندان عفونت ودرد داشتم، شنوائی یک گوشم را تا حدودی از دست داده ام. 

من را برای بازجوئی بردند. در حقیقت اتاق بازجوئی اسم مستعار اتاق شکنجه است. در آغاز بازجو با حالتی امری من را وادار کرد که آب بخورم. من در آن موقع أصلا احساس تشنگی نمی کردم. او گفت باید بخوری. بعد از آن متوجه شدم که این کار را می کنند که کلیه ها از کار نیفتند و بتوانند بیشتر شکنجه کنند. به اجبار آب را خوردم. 

 من را روی تختی خواباندند و دست و پاهایم را به تخت بستند. یک پتوی خیلی کثیف و بد بو را روی صورتم انداختند. یادم می آد که قبل ازشکنجه یک نفر آمد و یک آیه از قرآن خواند که حکم تعزیر است و باید جاری شود.. کابل زدن شروع شد. در حال اغماء و بیهوشی بودم، شماره ها را از دست داده بود. صدای چندش آور بازجو شنیده می شد که می گفت: آنقدر می زنم که کلیه هات از دهنت بیرون بیاد! درد جانکاهی بود. 

از هر گوشه ای صدائی می آمد. درد تمام وجودم را فراگرفته بود. دست و پاهایم را باز کردند و من را وادار به راه رفتن کردند. بعدها فهمیدم که این اجبار به راه رفتن برای این است که بتوانند بیشتر شکنجه کنند. در راهروی بازجوئی من را کنار دیواری گذاشتند. از زیر چشم بند دیدم (موج بغض در گلوی مهری می شکند) پیرمردی با موهای سفید که پاهایش را به شدت شکنجه کرده بودند و زخم پاهایش دیده می شد. پاهای آن مرد، تا زانو کیسه هائی نایلونی پیچیده بودند، چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. بغض گلوی مهری به خشم تبدیل می شود و می گوید:‌ این جنایتکاران باید محاکمه شوند، باید در مقابل عدالت قرار گیرند. وظیفه ماست که برای ثبت این جنایات کمکی به بشریت بکنیم. 

مهری ادامه می دهد: 

دوران زندان با دوماه انفرادی آغاز می شود. در تمام مدت با همان لباسهائی بودم که در هنگام دستگیری به تن داشتم. همه آنها پاره و مندرس شده بودند. به خانواده ام هیچ اطلاعی نداده بودند و می گفتند که چون هنوز زیر بازجوئی هستی نباید با کسی ارتباط داشته باشی. بارها من را برای بازجوئی بردند. پشت در شعبه های چهار و هفت بدترین لحظات دوران زندان بود. صدای پاسدار که با بی رحمی تمام می گفت که بگو تا راحت شی! مگر رجوی به شما چی گفته که دم نمی زنید. اما در مقابل سکوت بود و تحمل درد و مقاومتی که باعث خشم بیشتر بازجو می شد. صدایش در راهرو می پیچید که آنقدر می زنم که روزی صد بار آرزوی اعدام کنی!! 

در سلولی بودم که در پائین درش یک دریچه کوچک بود و از بیرون باز می شد و ازطریق آن غذا به داخل فرستاده می شد. ارتباط در سلول انفرادی با بیرون فقط از طریق صداست و چه صداها که نشنیدم. زمانی که صدای پای پاسدار در راهرو قطع می شد، صدای یکی از سرودهای سازمان در گوشم پیچید. دقت کردم، صدا از دستشوئی داخل سلول می آمد که: تو در شام ما مشعل مائی و مهری آهنگ سرود را ترنم می کند و اضافه می کند که گوشم را به نزدیک کاسه دستشوئی می چسباندم تا صدا را بهتر بشنوم. از یکی از سلولهای نزدیک شینده می شد که کسی با سوت می خواند:‌ داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون می چکه، این صداها روحیه مقاومت و استقامت را در من صد چندان می کرد. 

هشت ماه زیر بازجوئی بودم و هر بار به بهانه های واهی من را صدا می کردند. به نظر خودشان یک چیز جدید داشتند که می خواستند به پرونده اضافه کنند. یک روز من را از بند برای بازجوئی صدا کردند: بنشین روی صندلی! باید حد بخوری ! خبیث منافق چرا نگفتی دانشجو هستی!

می پرسم به یاد می آوری که بازجوها زن بودند یا مرد؟ 

می گوید: ما چشم بند داشتیم، اما در زمان بازجوئی فقط صدای مردها شنیده می شد. زنان بیشتر نگهبان و کمک بازجو بودند و ما را برای بازجوئی می بردند. 

 ضربات شلاق بر پشت من شروع شد. 

ترسیدی که نگفتی که دانشجو هستی! و ضربات کابل پی در پی به پشت من فرود می آمد. 

تمام پشت من کبود و ورم کرده بود. دوران بسیار سخت و طاقت فرسائی بود. حرف زدن با دیگر هم بندی ها جرم بود. غذا خوردن با هم جرم بود. کسی نبایستی به کس دیگری کمک می کرد. در چنین شرایطی یکی از دوستانم در ضمن اینکه کسی متوجه نشود، دور از چشم توابان، به من گفت: من به تو کمک می کنم. 

مهری با تأکید اضافه می کند: داشتن پماد زخم جرم بود. پمادی پنهانی دست به دست در بین بندها می گشت که مرهمی بر تن بچه ها باشد. نمی دانم چطور پنهانی وارد بند شده بود و چه کسی آن را وارد کرده بود. 

یک هفته امکان خوابیدن نداشتم. چند هفته در چنین شرایطی گذشت.

ماهها گذشته بود و من هنوز حکم نگرفته بودم. هم بندی هایم می گفتند: نکند اعدامی هستی و نمی گوئی ! برای همه عجیب بود. 

اعدام مصنوعی 

 یک شب بعد از خاموشی از بلندگو من را صدا زدند، “مهری عمرانی به بازجوئی» ! حس غریبی بود، می دانم ترس نبود، شاید هم بود، مکثی می کند و ادامه می دهد: نمی دانم، از بس خبر اعدام بچه ها را شنیده بودم، مرگ و خبر آن گرچه اصلا عادی نبود، اما غیر منتظره هم نبود. باید چادرم را سرم می کردم و چشم بند می گذاشتم. با یک پاسدار از راهروهای زندان گذشتم. سکوتی سنگین بود و من را به اتاق بازجوئی بردند. 

صدای بی رحم مردی سکوت شب را شکست: وصیت نامه ات را بنویس!!

-من حکم ندارم.

- چون همکاری نمی کنی اعدام میشی!

-من اعدام را قبول ندارم، چون حکم ندارم و وصیت نامه هم نمی نویسم. اصلا چرا باید اعدام کنید؟

جواب شنیدم: 

کار ما چرا ندارد، مگر خبر نداری که ما سال ۶۰ هزاران نفر را بدون اینکه حتی اسم شان را بگویند اعدام کردیم، حالا تو می پرسی چرا؟؟ ببریدش !!

صدای مهری در گوشم می پیچید که ادامه می دهد. 

احساسات متناقضی داشتم. واقعا نمی دانستم که کجا من را می برند. یک پاسدار من را به محوطه بیرون آورد سوار یک ماشین شدیم، فکر کنم جیپ بود. ما را سوار کردند. در کنار من یک زن نشسته بود. هیچوقت نفهمیدم که کی بود. اززیر چشم بند چادر مشکی اش را دیدم و فهمیدم یک زن است. نمی دانم چقدر در راه بودیم. اما یادم می آید که پستی و بلندی بود. ماشین یه جا توی بلندی نگهداشت. حس می کردم بالای تپه بود. شاید طولانی ترین سفری بود که تا به حال داشته ام. ماشین نگهداشت و ما را پیاده کرد. صدای تک تیرهائی شب تیره و تار را پر کرده بود و من نوبت خود را انتظار می کشیدم. 

نمی خواهم حرفهایش را قطع کنم، اما احتیاط می پرسم 

یادت می آد توی اون لحظات به چی فکر می کردی؟‌

دوران بچگی، همه دوران بچگی و خاطراتی که با خانواده ام داشتم مثل فیلم از جلوی چشم هام که چشم بند هم داشتم رد می شد. با پدرم توی خیابونا راه می رفتیم. نفسی می کشد و می گوید:

صدای تک تیرهای خلاص هنوز در گوشهایم شنیده می شود و آن شب بی حرکت من شاهد نزول انسانیت در آدمهای خمینی ساخته، بودم. 

صدائی گفت: سوار شو!

بغض مهری که بارها چون موجی در گلویش بالا و پائین می شد، می شکند. 

خواهری که با من بود سوار نشد، خواهری که با من بود سوار نشد (تکرار می کند ومن نفسهایم به شماره می افتد)!! و من تنها برگشتم و با خودم می گفتم شهید گمنام دیگری! 

من را به بند برگردانند. آنچه را که اتفاق افتاده بود را برای کسانی که به آنها اعتماد داشتم گفتم. اما نمی توانستم بگویم که صدای شنیدن تک تیر از یک سو چه آشوبی در دل به پا می کند و از سوی دیگر کسانی که مرگ را به سخره گرفتند. 

مهری بلافاصله می گوید: 

اعدام ساختگی من در برابر زجرها و شکنجه هائی که دیگران کشیده اند، چیزی نیست. 

و من با خودم می گویم که این تواضع در برابر همرزمانی که سروقامت ایستادند و به جلاد نه گفتند، مثال زدنی است. 

می پرسم بالاخره حکم گرفتی؟

در دادگاه سه دقیقه ای با چشم بند، با حکمیت قاضی ضد بشر، مبشری، که خود را قاضی شرع می نامید کیفر خواست خوانده شد. از روی لیست بالا بلندی می خواند فعالیت بر علیه امنیت ومصالح کشور، فعالیت ضد امام وو

گفتم من کاری نکرده ام و این اتهامات را قبول ندارم. اعتراض کردم و او گفت 

اگر قبول نداری باید بری اتاق بازجوئی، اتاق بازجوئی نزدیک است. 

۸ سال حکم گرفتم. شکنجه ها بعد از گرفتن حکم کمی تغییر می کند. صدای گوشخراش نوحه های آهنگران از بلند گوها پخش می شد. شکنجه های روحی زیاد بود. پاسداران بدون خبر توی بند می ریختند و همه چیز را زیر و رو می کردند. اگر کسی اعتراض می کرد ضرب و شتم بود و توهین و ناسزا ! 

می پرسم در بند شما کودک هم بود؟ 

فکر می کنم اوایل سال ۶۴ بود در بند چهار اوین طبقه پائین بودیم. روزی خانم جوانی با صورتی رنج دیده که پاهایش شکنجه شده بود و باند پیچی داشتند، وارد اتاق ما شد. در کنار او دختری در حدود سه سال هاج و واج، با صورتی بهت زده، به کندی راه می رفت. جائی برای این مادر درست کردیم. چشمان دختر خیره شده بودند . گوئی وحشتی بی پایان در تن و جان نحیف اش خانه کرده باشد. مادر جوان با پاهای زخمی اش دخترش را صدا می کرد و به او می گفت: بیا روی زانوهام بشین. 

دخترک آنقدر ترسیده بود که تا مدتی حتی نزدیک مادرش هم نمی رفت. اسم اش را ستاره می گویم، ستاره هم شاهد دستگیری وحشیانه مادرش به دست پاسداران بوده و هم در موقعی که به پاهای مادرش کابل می زدند در اتاق شکنجه! همه این ها را با چشم هایش دیده. حضور ستاره، در بند، اتحاد عمیق تر و عجیبی بین ما بچه ها بوجود آورد. اوج انسانیت در برابر شقاوت و بی رحمی ! گوئی این تقابل نیکی و شر در همه لحظات لمس شود. بچه ها خیلی به ستاره و مادر می رسیدند. از جیره غذائی خود به آنها می دادند. از لباسهائی که خودمان در بند داشتیم برای ستاره کوچولو لباس می دوختیم و از خرده پارچه ها برایش عروسک درست کرده بودیم. ستاره با موهای فرفری و چشمان کنجکاوش و جثه بسیار نحیف اش رنگ دیگری به اتاق ما داده بود. مادر را برای این دستگیر کرده بودند و این چنین او را شکنجه کرده بودند که جای برادرش را که هوادار سازمان بود را به آنها بگوید. 

یک روز دو پاسدار به بند وارد شدند و چشم ستاره به آنها افتاد گریه کنان و هراسان به سمت مادرش دوید و گفت:‌ مامان مردا دوباره اومدن که تو رو بزنن ! ستاره بند ما با چند کلمه شقاوت رژیم را نشان داد. 

انتقال به زندان وکیل آباد مشهد

در شهریور سال ۶۴ من همراه با چند نفر دیگر از بچه های استان خراسان که در اوین بودیم، به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدیم. منیره رجوی خواهر مسعود رجوی در بند چهارپائین اتاق هفت، با ما هم بند بود. من با دوستم پروین پیش منیره رفتیم و به او گفتیم که تو هم خانواده ات از مشهد می آیند و بهتر است که به مشهد منتقل شوی. همه می دانستند که تنها جرم منیره این است که خواهر مسعود است و به ظاهر دوسال حکم گرفته بود که با وجود سپری شدن دوران هم هیجوقت آزاد نشد 

منیره گفت: ببینید، من چون خواهر مسعود هستم دست از سرم بر نمی دارند و برای همین با انتقال من موافقت نخواهند کرد. 

من با دیگر دوستانم به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدیم. از آنجائی که ما از اوین آمده بودیم، روی ما حساس تر بودند و ما را توی بند قرنطینه گذاشتند. در ضمن اینکه می خواستند ما را نصحیت کنند که ما تواب شیم و یا اون چیزی که اونا میخوان! 

بعد از دوران قرنطینه وارد بند شدیم و به بچه های اوینی مشهور بودیم. یک بار توی یک بازجوی شناخته شده بود به اسم حسین قانع من را صدا زد . از من پرسید: نمی خوای آزاد شی؟

جواب دادم:‌ هر کس می خواد زودتر آزاد شه! منظورتون چیه؟ 

قانع گفت: مگرهمین جوری کسی رو آزاد می کنیم، باید راه بیای !

من گفتم: من حکم دارم و حکم را می کشم 

در جواب گفت: پس برو بیرون حکمت رو بکش! 

روزها سپری می شدند و هر روز مثل روز دیگر نبود. گرچه که گاه اسم روزها در غبار گم می شد، اما مقاومت بچه ها در برابر پاسداران کم نمی شد. در سال ۶۶ دوباره من را صدا زدند و گفتند که باید به انفرادی بروم. 

انفرادی؟؟ چرا انفرادی ؟ 

با خودم فکر می کردم که بعد از کشیدن چهار سال زندان، چرا انفرادی؟‌ داستان چیست؟ 

جواب شنیدم: چون خبرهای داخل زندان را هنگام ملاقات به بیرون داده ام و خبر رد وبدل می کنم. 

تمام ملاقاتهای ما از پشت شیشه و تلفنی بود و پاسداری همیشه حضور داشت. آنها حتی از ایماء و اشاره ما می ترسیدند. 

یک ماه دیگر را در انفرادی گذراندم . انفرادی خیلی سخت است. هیچ تماسی با دنیای بیرون نداری و فقط صدای پاسدار و نگهبان را می شنوی . انزوای مطلق ! باید که مقاوم بود و از پس این سختی سر بلند بیرون آمد. این چیزی بود که پدرم به من گفته بود که هر اتفاقی برایم افتاد نباید باعث سرافکندگی و خجالت او شوم. او مرا در برابر رژیم سربلند می خواست. درست مثل آرمانی که داشتم. 

از شرایط زندان مشهد و مقایسه آن با زندان اوین می پرسم. 

شرایط کمی بهتر بود و همین بود که یکی از بچه ها به اسم طوبی شیعه زاده به من و ما می گفت: بچه ها شرایط سخت اوین، شکنجه ها و فشارها ما رو نبروند، دعا کنیم که با این امکانات محدود ما رو نشکنند. یادش بخیر و روحش شاد. نمونه پاکی بود و انسانیت ! طوبی بعد از آزادی به آرتش آزادیبخش پیوست و در عملیات فروغ جاودان شهید شد. 

در وکیل آباد هم کودک زندانی داشتید؟ 

بله یک مادر جوان از شهر شیروان آنجا بود. اسم اش شیرین بود و بچه ای داشت دو یا سه ساله! اسم او را زهره می گذاریم . شیرین همیشه لبخند بر لب داشت وخیلی شاد بود. شیرین گفت که شرایط زندان برای زهره خوب نیست و او را به مادرش داده تا بچه را بزرگ کند. گاه مادر شیرین اجازه می گرفت که زهره چند روز پیش مادرش در زندان باشد. از شیروان تا مشهد برای ملاقات آمدن کار آسانی نبود و خانواده شیرین با تحمل راه و هزینه زیاد به مشهد می آمدند. شیرین عاشقانه فرزندش را دوست داشت و گاه ساعتها از او تعریف می کرد. یک روز به ما گفت که من نمی خواهم زهره زیاد پیش من در بند بماند، می ترسم او به من عادت کند و اگر من اعدام شوم او خیلی اذیت نشود. 

مهری با صدای گرم و قاطعی می گوید: اگر این انتخاب آگاهانه نیست، پس انتخاب چیست؟ 

شیرین در قتل عام ۶۷ سربلند، سربه دار شد. باور کنید تمام قتل عام ۶۷ از وحشت خمینی بود. رژیم در مقابل این همه مقاومت عاصی شده بود. 

قتل عام ۶۷ 

یک هفته قبل از اعدام ها یا شاید کمی بیشتر از یک هفته، پاسداران به بند هجوم آوردند و تلویزیون و چند ورق روزنامه های کیهان و اطلاعات را با خود بردند، حتی روزنامه های کهنه را! 

در مقابل تمامی سئوالها سکوت بود و سکوت ! 

یکی از پاسداران زن گفت:‌ از امشب به بعد ما تعیین می کنیم که کی، کجا بخوابه! ضابطه جدید این است که هیچکس نباید تخت خود را با کسی عوض کند و اجازه حرف زدن هم ندارید. 

حتی بعد از خاموشی هم وارد بند شد و این تذکر را داد. 

شرایط زندان همیشه غیرعادی است. غیر منتظره است . اما در طول این سالها هیج وقت چنین نبود. زنان پاسدار در تاریکی مثل خفاش شب وارد می شدند وجای خواب ما را کنترل می کردند. فکر می کنم شب ۶ مرداد، ساعت حدود یازده شب بود که شیرین اسلامی مقدم و مادر شمسی براری را صدا کردند. به آنها گفتند که از تخت پائین بیایند و حق حرف زدن هم ندارند. سئوال کردیم کجا می برید. فکر کردیم اگر آنها را به انفرادی می برند خرما و یا کشمشی به آنها بدهیم. 

یکی از آنها گفت: 

با خودتان هیچ چیز نمی توانید بر دارید!

آنها اجازه خداحافظی هم ندادند. هر دوی اینها حکم نداشتند. فضای زندان کاملا عوض شده بود. کنترل بسیار شدید و بسیار امنیتی ! یک روز یکی از بچه ها مریض شده بودو گفت که او را به بهداری ببرند. او در بهداری و یا در راه بهداری، یکی از برادر های زندانی را می بیند و در یک فرصت کوتاه با هم صحبت می کنند. او گفته بود که: از بند ما دسته دسته می برند و هیچ کس هم بر نمی گردد از جمله نجاتی اعدام شده است . 

همه را اعدام می کنند. بیشتر اعدامیان از بندهای برادران بودند. 

اگر اشتباه نکنم روز ۱۷ مرداد پاسداری وارد بند شد و گفت:

اسمهائی که می خوانم بلافاصله با چشم بند، بیان بیرون!

اسم من هم جزو آنها بود. سعی کردیم که چیزی با خود برداریم، مثل مسواک و یا خمیردندان ! اجازه ندادند که هیچ چیز با خود داشته باشیم. 

هنگامی که مهری از شرایط زنان می گوید، صدای مهری حاجی نژاد، مجاهد خلق چهار که تن از بستگانش جمله برادران مجاهدش احد و صمد و علی حاجی نژاد توسط رژیم آخوندی به شهادت رسیدند. قهرمان مجاهد خلق علی حاجی نژاد از مجاهدان سر موضع و پرافتخار بود که در قتل ۶۷ در گوهردشت سربه دار شد هنگام شهادت در دادگاه حمید نوری در گوشم می پیچد که گفت: این درد و رنج است که در این دادگاه هیچ چیز از زنان گفته نمی شود و ابتدا لیستی از زنان اعدام شده در قتل عام ۶۷ را می خواند و می گوید که از روزی که دادگاه حمید نوری شروع شده اینکه کسی از زنان قتل عام شده صحبت نمی کند، او را آزار می دهد. شرایط زنان در زندان خیلی سخت بود. توهین و تحقیر روزانه در تمامی موارد و در مقابل جسارت و مقاومت! رژیم نه تنها از مبارزه زنان خشم گین می شد بلکه از آنان به عنوان جنس ضعیف، عقده و تنفری بیشتر داشت. اما نه شلاق، نه تحقیر و نه شکنجه های مستمر، حتی اعدام نتوانست زنان را که از نظر اندیشه خمینی ضعیفه ای بیش نبودند، از مبارزه دور کند. 

مهری حاجی نژاد از کتابی که از دیده های خود در زندان نوشته است می گوید. اسم کتاب «آخرین خنده لیلاست» در بخشی از نوشته های مهری حاجی نژاد در مورد لیلا چنین آمده است

“لیلا (شیدا) ارفعی با چشمان مشکی و ابروهای پیوسته وارد بند شد. لیلا قبل از اینکه به بند بیاید ۱۵ روز تمام مورد شکنجه و بازجوئی قرار گرفته بود. پرونده اش بسته شده بود و به او حکم اعدام داده بودند.... لیلا سبکبال بود و از مرگ بیمی نداشت، هراس اینکه هر لحظه او صدا بزنند و برای اعدام ببرند ما را آرام نمی گذاشت و هر روز که می گذشت خدا را شکر می کردم. لیلا تعریف کرده بود که جائی برای زندگی نداشته و گاه شبها را در زیر پلهای مختلف به روز رسانده است. روز ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ برنامه “بخوان و بخند» را سر سفره نهار شروع کرده بودیم. لیلا از شدت خنده صورتش سرخ شده بود و چشمهایش به اشک نشسته بودند. زن پاسداری وارد شد و لیلا را صدا کرد. «لیلا ارفعی، بلند شو بیا! خنده بر لبهامان ماسید. لیلا؟ کجا برود .... از لیلا دیگر هیچ خبری نشد و رژیم حتی اسم او را اعلام نکرد. 

مهری تعریف خود را از روزهای قتل عام سال ۶۷ در مشهد، ادامه می دهد. 

ما را که حدود ۱۳-۱۲ نفر بودیم در ماشین هائی که از قبل در محوطه زندان آماده شده بودند نشاندند و دو تا دو تا به پاهامون زنجیر زدند و از محوطه زندان وکیل آباد خارج شدیم و ما را به مرکز سپاه کوه سنگی بردند. تا به کوه سنگی رسیدم تقاضای مسواک و خمیردندان کردیم. در جواب شنیدیم که شاید مسواک و خمیر دندان لازم نداشته باشیم. گوئی که به دنبال نشانه و یا کدی بودیم برای این بود که بفهمیم که می خواهند اعداممان کنند یا نه. کد اول 

 فردای آن روز یکی از بچه ها به کمی غذا اعتراض کرد و جواب شنید:‌ که می خواین پروار بشین. با خودم گفتم کد و نشانه دوم ! اعدام در انتظار هست. 

یک یا دو روز بعد یکی از بچه ها صدا زدند و بردند. او که برگشت گفت: این بازجوها لهجه تهرانی داشتند و فقط دو سئوال پرسیده اند، اتهام و آیا حاضر به مصاحبه تلویزیونی هست یا نه؟‌ در غیر این صورت اعدام در انتظار هست. دوست من در جواب به آنها گفته بود که من حکم دارم. شما حکم خودتان را هم قبول ندارید و حاضر به مصاحبه تلویزیونی نشده بود. 

مهری عمرانی !! من را صدا کردند. 

وارد اتاق شدم. چشم بند داشتم از زیر چشم بند دیدم که کف اتاق فرشی پهن است، درشت بافت، به رنگ قرمز. نمی دانم چرا این فرش توجه من را چنین جلب کرده بود که صدا بازجو فکر من را قطع کرد. 

می دونی ما کی هستیم؟ 

سئوالی از من شنیده شد. 

نه !!

اتهام ؟

هوادار!

هوادار کی ؟ 

سازمان ! 

با تمسخر گفت

کدوم سازمان ؟ آب و برق

مصاحبه تلویزیونی ؟؟

من حرفی برای گفتن ندارم. 

مسئله اعدام است

حکم دارم و حکم رو خودتون دادید

تو آدم بشو نیستی. تو در نهایت نیروی سازمانت هستی ! ببرین زیر تیغ چراغ برق بنشونینش! 

با خودم فکر می کردم که نفر اول که مصاحبه را قبول نکرد و به جمع وارد شد. در یک حالت بلاتکلیفی کامل بودم. یا بر می گردم و یا اعدام می شوم. احساسم بیشتر این بود که دارم اعدام می شوم. 

یک پاسدار جلو من بود. من برد زیر تیغ چراغ برق. دوباره اعدام و از نو صحنه های دوران کودکی با نقش پررنگ پدرم . با خودم می گفتم که این مرتبه به احتمال زیاد اعدام می شم. 

نیامدند و من را به بند برگردانند. 

چی شد؟ از من پرسیدند

من توضیح دادم که مصاحبه خواستند و من هم قبول نکردم. دیگر من را صدا نزدند . مثل اینکه قرار بود زنده بمونیم. تا اینکه بعد از یک هفته یا بیشتر ما را از سپاه کوه سنگی دوباره به زندان وکیل آباد برگرداندند. حدود سه ماه ملاقات نداشتیم. اما شنیده بودیم که خانواده ها در مقابل زندان جمع می شوند. بالاخره اجازه ملاقات داده شد. شنیدم که می گفتند که از ۲۵۰زندانی سیاسی مرد وکیل آباد مشهد فقط ۴۰-۳۰ نفر زنده مانده اند. شنیدم که شمسی براری که در بند ما بود، همراه با برادرش رسول براری و همسرش حاجی مصطفائی، هرسه نفر با هم اعدام شده اند. 

انتقال دوباره به اوین

۱۰ ماه بعد از اعدامها بدون هیچ توضیحی ما را به زندان اوین منتقل کردند. قبل از ورود به بند عمومی دو تا سه هفته در انفرادی بودیم. قبل از وارد شدن به بند عمومی ما را به دادیاری بردند و ناصریان آنجا بود، با تعجب گفت: کی شما را زنده نگهداشته؟ چرا زنده موندید؟ شما کیلو، کیلو گزارش بند دارید. اگر دست من بود، همین الان همه شما را کنار دیوار میذاشتم.

 من اونجا حمید نوری در راهرو دادیاری نزدیک اتاق ناصریان دیدم. 

وقتی که وارد بند شدیم خیلی خلوت بود . همه را از همه بندها یک جا جمع کرده بودند. از همه آنها فقط ۸۰-۷۰ نفر باقی مانده بودند. یادم می آید که در سالهای ۶۴-۶۳ در اتاقها کتابی می خوابیدیم و آنقدر جا تنگ بود که ما در راهروها و گاه کنار دستشوئی ها با بوی تعفن زیاد. خوابیدن کنار دستشوئی را نوبتی کرده بودیم.

 و حال سکوتی سنگین حاکم بود. سراغ بچه ها را گرفتم با هر اسمی که می شنیدم گوئی تمام بدنم را سردی غریبی در بر می گرفت. خیریه صفائی، منیره رجوی! باور اینکه طیبه خسروآبادی اعدام شده خیلی سخت بود. حکم زیادی نداشت. بارها با هم در هواخوری راه رفته بودیم. همیشه می گفت راه ما حق است . صورتی گشاده با چشمانی سیاه و لبانی پر از لبخند و حالا نیست. به یاد می آورم روز انتقال از زندان اوین به وکیل آباد مشهد، طیبه دوان دوان خود را به من رساند و تنها پتوی خود را به من داد و گفت مشهد سردتر است. به او گفتم طیبه ممکن است شرایط مشهد بهتر باشد. اصرار کرد و گفت: این پتو را از من به یادگاری داشته باش. تا موقعی که در ایران بودم، پتو همیشه با من بود. مهناز یوسفی و مهری کریمیان که ناراحتی قلبی داشت و مدت زیادی بود که حکم اش تمام شده بود. 

صورت بچه ها در ذهنم جان گرفت. یک به یک و گاه همه باهم. 

با احتیاط از مهری می پرسم اگر آخرین لحظه، آخرین دیدار، آخرین خداحافظی 

می توانستی به آنها چیزی بگوئی، چی می گفتی ؟ 

صدای مهری به غم می نشیند. 

به طور قطع اشکهایم سرازیر می شدند. آنان را در آغوش می گرفتم و می گفتم: شما هرگز فراموش نخواهید شد. خدا این توان را به من بدهد که راه شما را ادامه دهم. 

مهری ادامه می دهد: باور کنید آنانی را که من شناختم، اوج شرف و انسانیت بودند. یک نفر به چه درجه ای باید برسد که از تمامی خواسته های فردی خود بگذرد. رشد کند و به اوج تکامل برسد. آگاهانه به سوی چوبه دار رود. رشادت این بچه ها در تاریخ ثبت خواهد شد. خونشان راهگشای تاریخ ماست. 

جنایت قتل عام ۶۷ از ترس و وحشت خمینی بود. فشارحداکثری، شکنجه و کابل، هیچکدام نتوانسته بود روحیه و مقاومت را از بچه ها بگیرد. این یک حادثه نبود. یک جنگ نابرابر ! بچه های زندان فولادهای آبدیده ای شده بودند. زن و مرد . از همه چیز خود برای آرمانشان و آزادی مردم گذشته بودند. خمینی و اندیشه اش بود خود را در نبود مجاهدین می بیند درست مثل همین روزها ! این سنت تاریخ است که آرمان آزادیخواهی برنده این نبرد نابرابر خواهد بود. 

onsdag 27 oktober 2021



انتقال دادگاه حمید نوری به آلبانی برای استماع شاهدان و شاکیان مجاهد


خبر این است که قاضی دادگاه استکهلم اعلام کرد دادگاه به آلبانی به مدت دو هفته، برای استماع شاکیان و شاهدان مجاهد، به آلبانی انتقال پیدا خواهد کرد.
البته این خبر در سایتهای مجاهد و سیمای آزادی انعکاس پیدا کرده است. اما چند نفری به کمک بلندگوهای شناخته شده، به عادت مالوف و طریق معروف به کم شمردن نقش مجاهدین در روند بازرسی و دادگاه حمید نوری پرداختند. برای این کار ترجمه کلمه به کلمه بیانات قاضی در مورد اعلام تصمیم انتقال دادگاه به آلبانی را پیاده کرده و آن را منعکس می کنم.
قاضی دادگاه در روز سه شنبه 26 قبل از شروع بازپرسی رضا فلاحی اعلام کرد که «به درخواست ما مبنی بر کمک قضائی (معاضدت) برای ادامه روند دادگاه، که ما در روز شانزدهم ماه جولای به مقامات قضائی آلبانی ارائه کرده ایم موافقت شده است و دادگاه در هفته های 45 و 46 مصادف با هشتم تا 19 نوامبر در آنجا برگزار می شود. قاضی دادگاه اضافه کرد که بر اساس شواهد ومدارک ثبت شده در پرونده، شهادت شاکیان و شاهدانی که در آلبانی هستند و به دلیل مسائل قانونی امکان سفر به سوئد را ندارند؛ بسیار تعیین کننده است و نمی توان اهمیت شهادت آنان را نادیده گرفت. قاضی همچنین اضافه کرد که هیأت قضات و دادستانها و وکلائی که موکلین آنها در آلبانی هستند به آلبانی سفر خواهند کرد. یکی از وکلای حمید نوری می تواند( قاضی از کلمه باید استفاده نکرد) در دادگاه آلبانی حضور پیدا کند و متهم و ودیگران در همین سالن یعنی سالن 37 خواهند بود و از طریق ویدئو می توانند جلسات را دنبال کنند.»

همان طور که در بالا گفتم به طریق مألوف و عادت معروف ، نظر کسانی را پرسیدند که به نوعی خودشان را نقش اول دادگاه می دانستند و دراین جا و آن جا داد وفریاد راه انداخته بودند که حضور و یا شهادت هواداران و مجاهدین در دادگاه باعث به بیراهه بردن روند آن می شود و وقتی که قاضی بر اهمیت حضور فیزیکی آنان در دادگاه تأکید می کنند؛ می خواهند آن را یک تصمیم عادی جلوه دهند. بگذارید بگویم می دانم که اعلام تصمیم دادگاه مبنی بر تشکیل دادگاه در آلبانی، برایتان خبر بسیار بدی است؛ اما واقعیت همین است که می بینید. فراموش کنید که نقش اول و دوم را بین خودتان قسمت کرده بودید و هی به هم نان قرض می دادید اما بارها خبر دعواهایتان بر سر تقسیم نقش به بیرون درز پیدا کرد و گاه بسیار علنی روزها در صدر اخبار بود. یک خبر بسیار مهم این است که جنبش دادخواهی را نمایندگاه اصلی بیش از سی هزار سر بدار ، بدون نیاز به کسب نام فردی به پیش خواهند برد. 

onsdag 13 oktober 2021



#حمید_نوری
#جنبش_دادخواهی
#قتلعام۶۷
#رئیسی_جلاد۶۷
#زندان_گوهردشت

دنیای مجازی، دنیای دون کیشوتی 

شنیدم در اتاقی در کلاب هاوس همه عاقلان و فرزانگان دنیای مجازی جمع شده اند و هی قربان هم می روند و به همدیگر استاد، دکتر، محقق ووو خطاب می کنند و در مورد شهادت روز سه شنبه دو مجاهد اشرفی خدیجه برهانی و سید حسین سید احمدی در دادگاه اظهار نظر و تحلیل می کنند. بعضی که بیشتر دانشمند و دکتر هستند و در علوم عقلیه و ماوراء الطبیعه علامه دهر هستند، افاضه کرده اند که اینکه اینان (مجاهدین) می گویند در زندان "تشکیلات" داشته اند برای پرونده "بد" است. راستش حیران ماندم که علمای یک لای قبای فکری چگونه به این نتیجه گیری رسیده اند. دو مورد را عنوان می کنم.
اول //// اگر انسان از روز خلقت اش به آنچه در محیط او می گذشت بی تفاوت بود و نیاز به تغییر نمی دید، جهت اطلاع دانشمندان علوم بحریه و قهریه، هنوز ما در عصر حجر زندگی می کردیم و یا شاید به برده داری مشغول. انقلاب فرانسه به شکست کشیده بود و اصلا هیچ کس معنای مبارزه و مقاومت را نمی دانست. البته به دانشمندان تدریس شده که اسم مبارزه را بگذارند، هزینه و آن هم حداقل اش. در کتاب لغت شان اصلا این کلمات وجود ند ارد، منظورم مقاومت و مبارزه است.
دوم//// تاریخ نشان داده که زندان پایان مبارزه و مقاومت نیست، بلکه آغاز مرحله ای بالاتر و پیچیده تر است. زندانی در اولین روز زندان به دنبال این است که تسلیم زندانبان نشود و بعد هم تا آنجا که بتواند مقاومت کند و به دنبال راههای فرار از دست زندانبان شد. اگر تشکیلاتی هم نداشته باشد.، به دنبال پیدا کردن کسانی است که مثل او فکر کنند تا همآهنگ و همراه بتوانند مقاومت کنند. حال اگر این زندانیان از هواداران و اعضای مجاهدین باشند در نظر دانشمندان و علمای حوزه ناگهان تمام تعاریف عوض میشود. اگر مقاومت کنند "بد" می شود.

داستان ها و روایاتی از مبارزه مقاومین الجزایر در دوران اشغال فرانسه منبع الهام شد. زندانیان ویتنامی در دوران جنگ مثالهای شدند که نسلهای دیگر در کشورهای دیگر از آنان پیروی می کردند. در زندانهای هیتلر هم مقاومت بود و هم تشکیلات! اما اگر این تشکیلات در اوین باشد و یا گوهردشت، وکیل آباد باشد یا عادل آباد، قزلحصار باشد و یا زندان دستگرد اصفهان تمام تعاریف عوض می شود از روی بعضی از این داستانهای مقاومت زندانیان و تشکیلات آنان در زندان فیلم ساخته شد. فیلم های فرار بزرگ، قلعه کلدیتس و پاپیون از این دست هستند. از جمله آخرقهرمان .فیلم پاپیون هنگام فرار از زندان الکاتراز وام میگیرم و می گویم. حرام ... ها ما هنوز زنده هستیم

tisdag 5 oktober 2021

گفتگو با رسول تبریزی از بازماندگان  قتل عام 67

زخمی است باز

دهان باز کرده

تا به پهنای هستی

فریاد بودن سر بر کند

محاکمه حمید نوری در دادگاه استکهلم بعد تازه‌ای به جنایات رژیم در مقطع قتل‌عام سال ۶۷ داده است. در طول دوره دادرسی شاهد آن خواهیم بود که پرده های تازه ای از این وحشی گری ها در معرض دید جهانیان و به‌خصوص مردم ایران قرار گیرد. باید توجه داشت که هر آنچه که در دادگاه بازگو می شود، قطره‌ای است از دریای آنچه بر مردم، مجاهدین و مبارزین گذشته و می‌گذرد. دادگاه استکهلم فقط به نقش حمید نوری، تنها در زندان گوهردشت و دربازه زمانی مرداد و شهریور سال ۶۷ می پردازد. از آنچه که در دیگر زندانها گذشته و از ابعاد گسترده قتل‌عام چیزی نمی گوید. اما اگر فتوای خمینی مبنی بر مباح انگاشتن خون مجاهدین مأخذ و منبع جنایت علیه بشریت قرار دهیم و آن را به زندانهای سراسر ایران تعمیم دهیم شاید بتوان تصویری دیگر در اذهان ایجاد کرد. هیئت مرگ که اعضای اصلی آن رئیسی، نیری، پورمحمدی و اشراقی بودند در تمامی زندانهای ایران نمایندگانی داشتند که با تکیه بر فتوای ضد انسانی حکم اعدام هزاران هزار نفر از بهترین فرزندان مردم را صادر کردند.

در بیش از چهار دهه از حکومت سیاه اعدام بر ایران، چه جانها که فدا نشده اند، چه تنها که با ضربات کابل و شلاق بر بدن آخته نشده اند، چه صورتها که با اسید سوخته نشده اند. با عدد و آمار ریاضی همخوانی پیدا نمی کند.

 وقتی از درد و رنج سخن گفته می شود. از دردها برای این گفته می شود که ورای دلهای سوخته، یا اشکهای سرازیر، بدنهای پاره پاره شده، مقاومتی را بارز کند. برای این می گویند و می گوئیم که عبرت باشد. آینه‌ای باشد که ستمگران صورت درد را ببینند و کس و یا کسانی در آینده دست به چنین جنایاتی نزنند. اما تا آن روز در برابر همه دردها باید راست قامت ایستاد و شکنجه‌گران را به زانو در آورد. حقارت و بی مقداری شان را نشان داد. آنجا که برای اثبات وجود نا وجود خود، راهی به جز از بین بردن، نابودی و اعدام نمی بینند. این کلمات شاید این روزها معنی بیشتری پیدا می کند وقتی می‌بینم که جمهوری فاشیستی، مذهبی حاکم بر ایران باید اسم خود را با اسم واقعی خودش یعنی حکومت اعدام و نابودی شناخته شود.

در این درد است که معنای علم ریاضی، علم مطلق هم، کم رنگ می شود. ۷۰۰ ضربه شلاق، سالهای طولانی حبس، بیش از سی هزار اعدام فقط در سال ۶۷، اشکال مختلف شکنجه و آزار اذیت جسمی و روحی! هیچ عددی توان آن را ندارد که بفهمد یک تن و جسم بعد از سالیان چگونه درد را احساس می کند. هیچ آماری نمایانگر صدمات روحی بر جان و روان انسانها نیست. باید که از درد گفت، ثبت کرد، به قلم و یا به کلام آورد و نشان داد.

برای همین به گفتگو با رسول تبریزی می نشینم.

رسول تبریزی ده سال از عمرش را در زندانهای اوین، قزل حصار و گوهردشت سپری کرده است. شهریور ماه سال شصت دستگیر می شود و سال هفتاد از زندان آزاد می شود.

رسول در تهران به دنیا آمده است. در خانواده‌ای متوسط، پدرش کارگر سازمان آب بوده و مادری خانه دار داشته است. تنها پسر خانواده از جمع پنج فرزند بوده است. در تهران به مدرسه رفته و دپیلم دبیرستان خود را گرفته است. بعد از دپیلم کاری پیدا می کند و مشغول به کار می شود. داستان زندگی اش تا این جا بسیار معمول است. گفتگو با داستان روز دستگیری اش شروع می کند. یک دنیا حرف برای زدن دارد. با احتیاط صحبت‌اش را قطع می کنم و از می‌خواهم کمی از خودش بگوید و این درست هر آنچه است که تا کنون خوانده ام، برایش سخت است که از خودش بگوید. می گویم

 - شما بیست سال داشتید که دستگیر شدید؟

 - بله

 - می شود کمی از دوران قبل از دستگیری بگوئید. از خودتان از رویاها و آرزوهای جوانی، از خواسته هایتان!

سکوت می کند و به آرامی ادامه می دهد

- در دبیرستان با کتابهای شریعتی آشنا شدم و در دبیرستان در تظاهرات خیابانی شرکت می کردم و با سازمان آشنا شدم.

- به چیزی غیر از این علاقمند بودید؟

- بله. ورزش، والیبال را دوست داشتم و بازی می کردم. خیلی علاقمند بودم. به خاطر علاقه و شرایط فیزیکی‌ام بازیکن خوبی بودم و عضو تیم والیبال منتخب تهران شدم و همان سال این تیم به قهرمان ایران شد. قرار بود که با تیم ملی جوانان برای مسابقات جام والیبال جوانان آسیا به کره برویم که به علت جنگ عراق و ایران، سفر ما انجام نشد. طولی نکشید که دستگیر شدم و سال ۶۰ پایان رویاهای من برای قهرمانی و ورزش مورد علاقه ام بود. دیگر والیبال بازی نکردم. مرحله‌ای از زندگی شروع شد که دیگر هیچ چیز مثل سابق نبود. (صدایش عوض می شود، محکم تر می شود و کمی بلندتر) اما بگذارید بگویم که خدا شاهد است که هیچوقت احساس پشیمانی نکردم و نمی کنم. علیرغم همه سختی ها و فراز و نشیب ها بعد از آزادی از زندان با خودم می‌گفتم تا این جا سه دهه از زندگی ام را با سربلندی به پایان رسانیده ام.

می پرسم اگر بخواهی تمام دوران زندان در یک یا دو کلمه نشان دهید چه می‌گوئید؟

بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ می دهد: مقاومت و شقاوت!

به روز دستگیری اش بر می گردیم و از او سئوال می کنم که اولین چیزی که هنگام دستگیری به ذهن ات رسید چه بود؟

با دو نفر از دوستانم دستگیر شدم. راستش فکر نمی کردم. دوستم از فرصتی کوتاه استفاده کرد و به من گفت:‌ تو حتی هواداری را هم نپذیر، من همه چیز را به عهده می گیرم. ما هم پرونده بودیم. فکر می کنم روز ۱۷ شهریور بود که دستگیر شدیم. ما را به کمیته مرکزی بردند. چشم بند به ما دادند و یک نفر سیلی محکمی به گوش من زد که هنوز هم گاهی اوقات دردش را حس می کنم. ما را از هم جدا کردند و به یک سلول تاریک انداختند. در آن سلول سه نفر دیگر بودند و با احتیاط از من علت دستگیری را پرسیدند. در جواب گفتم که اشتباهی صورت گرفته و من خودم هم نمی دانم. گفتند که به زودی آزاد می شوی و به من شماره تلفن و آدرس منزل خود را دادند که بعد از آزادی به خانواده‌یشان اطلاع دهم که آنان زندان هستند.

از بازجوئی می پرسم

 رسول در پاسخ می گوید

از بازجوئی هیچ تجربه ای نداشتم و از زندان هم. به جز کتاب مهدی رضائی چیزی در ذهنم نبود. با خودم عهد بستم که مقاومت کنم. یعنی اینکه باعث دستگیری کسی نشم. می‌دونستم که اگر تحقیقات محلی شروع بشه، خیلی چیزا روشن میشه. آخه توی محل کارم قبل از سی خرداد، همیشه نشریه مجاهد رو با خودم داشتم. توی باشگاه، هم اعضای تیم می دونستند که من هوادار هستم و تجربه ای هم نداشتم که توی ذهنم داستان رو تنظیم کنم.

توی سلول گاهی اوقات سکوت خیلی آزار دهنده بود. چون سکوت درون سلول باعث می شد که صداهای بیرون سلول را بیشتر بشنوی و صدای بچه هائی که شکنجه می شدند بدترین صدا بود. صدای شلاق، فحش، توهین، ناسزا. در دلم آشوبی به پا می شد. باید خودم رو آروم نشون می دادم و توی ذهنم این بود که بازجوئی چطور صورت می گیره! اول میزنن و آویزون می‌کنن و بعد می‌پرسن یا برعکس. تو همون افکار بودم که عزت شاهی که زندانیان دوره شاه بود و رئیس کمیته مرکزی بود در رو باز کرد و گفت:

فردا میای برای بازجوئی!

صورت کریهی داشت. درست مثل لاجوردی

روز بعد برای بازجوئی رفتم. سئوال و جواب بود و ؟؟

و بعد ما را به زندان اوین بردند

هنگام انتقال به اوین با نادر بودم. نادر همون دوستم هست که گفتم به من گفته بود که همه چیز رو به عهده می گیره.

می پرسم اولین چیزی که توی راه زندان به ذهن شما رسید چی بود؟

می دونید زندان اوین، بند ۲۰۹ !! حال و هوای غریبی بود. مکان ناشناخته و آدمهای ناشناخته تر. احساس دوگانه ای داشتم. با خودم فکر می‌کردم. و با خودم حرف می زدم.

 خدایا صبر و استقامت به من بده که باعث دستگیری کسی نشم. رسول مبادا باعث آبروریزی بشی، مبادا سرافکنده باشی و برای رهائی خودت باعث دستگیری دیگران بشی و یک عمر با سرافکندگی زندگی کنی. این مهمترین و اصلی‌ترین دغدغه من بود. توی این چند ماهی که از سی خرداد می گذشت خبر رسیده بود که شرایط زندان چطور است و چه می کنند. آرمان خودم رو دوست داشتم و از خدا می خواستم که کمکم کنه که در دوران بارجوئی کم نیارم. و با خودم می گفتم مبادا کم بیاری! مبادا کم بیاری، هر بلائی که به سرت بیاد.

روز اول من رو به زیر زمین ۲۰۹ بردند.

می پرسم چه اتفاقی افتاد؟

به سختی جواب می‌دهد و به آرامی می گوید: من را به تخت بستند. صلیب وار. یک جوراب بسیار کثیف و بد بود را توی دهنم گذاشتند. نفسم بالا نمی آمد. ضربات شلاق شروع شد. اولین ضربه رعشه ای غریب و ناشناخته تمام بدن را فرا می گیرد گوئی از کف پا به موهای سرت هم می رسد. و بعدی، بعدی و بعدی! شماره را از دست داده بودم. دستهایم را مشت کرده بودم تا بتوانم مقاومت کنم. بازجو با صدائی چندش آور گفت: هروقت مشتهایت را باز کردی می فهم که می خواهی حرف بزنی و همین طور می زدند. صدای اذان آمد، گفت: برای نهار می رویم وقتی که برگشتیم زبان باز می‌کنی. رفتند و من صدای تیراندازی شنیدم. نمی دانم اعدام مصنوعی بود و یا چیز دیگری! بلند شدم و از فرصت استفاده کردم و بیرون رفتم. جوانی را دیدم، به او بیشتر از من شلاق زده بودند. انگار که درد خودم را فراموش کنم. سر و صورتش کبود و خون آلود بود. تمام بدنش را شلاق زده بودند. با او حرف زدم و معلوم شد که خانه شان نزدیک خانه مادر بزرگ من است و بعد خودش را معرفی کرد و گفت که دائیش موسوی تبریزی (دادستان کل وقت تهران) است. گفتم می داند که تو اینجا هستی و شاید بتواند به تو کمکی بکند. با زهر خندی گفت: می داند و گفته هر بلائی خواستید به سرش بیاورید. گفتم که درد خودم را فراموش کردم. توی دوران بازجوئی، ورای درد جسمی و شکنجه های روانی که کم هم نیستند، بدترین درد، بدترین، بدترین این است که صدای درد دیگران را بشنوی. ببینی که کسی را آویزان کرده اند. قپانی کرده اند و نتوانی کاری بکنی. این کار را هم به عمد انجام می دادند. برای بازجوئی می بردند و می گفتند: این جا بنشین، یک ساعت، دو ساعت، نمی آمدند و صدای شکنجه دیگران دردآورترین، زجری بود که باید متحمل می شدیم. تا یکی از این روزها، یادم نیست کمتر از یک هفته بعد از ورود به اوین دوباره مرا برای بازجوئی بردند. شیوه بردن اینگونه بود که به همه چشم بند می زدند و باید دست خود را روی شانه فردی که جلو بود می گذاشتی تا می رسیدی و جلو اتاق دادگاه که در خود زندان اوین در همان بند ۲۰۹ بود باید در کنار هم منتظر می نشستی. من دستم را روی شانه فردی که جلو من گذاشتم و نشستیم. درست پشت سر او بودم. او را به اتاق بردند، بعد از چند لحظه صدائی تمام راهرو را پر کرد، صدای نادر بود. دوستم، صدایش را شناختم . هم او که با هم دستگیر شده بودیم. با شهامت و جسارتی فوق تصور آیاتی را از قرآن را می خواند و می گفت که شما باطل هستید و مجاهدین حق هستند. به او فحش و ناسزا می دادند. اما او کوتاه نمی آمد. صدای پرتاب کردن صندلی می آمد و صدای فحاشی بازجو و حاکم شرع می آمد! یکی از آنها می گفت که شما آیاتی از قرآن بر می دارید سرو ته آن را می زنید و تفسیر مورد نظر خود را می کنید. ولی نادر با خواندن آیاتی از قرآن دفاع سیاسی و ایدئوژیک می کرد.

صدای رسول به غم می نشیند و ادامه می دهد.

نادر میرزائی دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران، اهل جزیره آشوراده (نزدیک به بندر ترکمن در استان گلستان). روز ۲۸ شهریور سال ۶۰ بود . همان شب او را برای اعدام بردند.

از نادر می پرسم. چگونه انسانی بود؟

قد بلندی داشت و ورزشکار، تکواندو کار بود. ورای همه این ها صلابت بی نظیری داشت و بسیار دوست داشتنی بود. مثل موسی (خیابانی)! همه را مجذوب خودش می کرد. صدایش در گوشم زنگ می زد و وصیتی که من کرده بود.

می پرسم وصیت او چه بود؟ چی گفت؟

گفتم که از کمیته مرکزی با یک ماشین ما را به اوین منتقل کردند و توی ماشین فرصتی بود کوتاه که با هم حرف بزنیم. می گفت مطمئن است که اعدام میشود و از من خواست که به خانواده اش خبر بدهم و به آنها بگویم که من با عشق به آرمانم در این راه پایدار می مانم و بعد از من نگران نباشید و سر خود را بالا بگیرید و بعد رو به من ادامه داد که: من همه چیز را به عهده گرفتم و مبادا دچار لغزشی بشوی، هر فشاری گذرا است، یک هفته، دو هفته! مبادا راه گم کنی و دچار خطا شوی! مبادا مبادا و بعد با صدای زیبایش به زبان ترکی شعر حیدر بابا را با ریتم آهنگین خواند.

چند لحظه ای سکوت می کند و من صدای قلب خودم را می شنوم .

رسول نفسی می گیرد و ادامه می دهد که مدتی در یک سلول به طول دو متر در یک متر و هفتاد سانتی متر بوده است. مثلا این سلول انفرادی بوده که در آنجا پنج نفر با هم بودند. یکی از اینان نوجوان شانزده ساله ای به اسم محسن ایرانی بود. محسن را روز سی خرداد دستگیر کرده بودند. پیکر بسیار نحیفی داشت و صورتی لاغر و همیشه کبود. در دوران بازجوئی زندانیان معمولا کمتر با هم دیگر صحبت می کنند. هر روز در سلول باز می شدو پاسداری با لحنی توهین آمیز می گفت: آقا محسن بلند شو بیا!

محسن را هر روز کتک می زدند و شکنجه می کردند.

صدای رسول دوباره رنگ می گیرد. اما این بار رنگ خشم

فکر کنید از خرداد تا شهریور هر روز او را برای بازجوئی می بردند. یعنی هر روز او شکنجه می کردند. تنها چیزی که داشت و مدرک جرم بود، کمربند نظامی او بود. می خواستند بگویند که او با خود چه چیزی دیگری داشته است. محسن به آنها گفته بود که هر چه بخواهید می نویسم، چون راست گفتن به آنها کمک اش نمی کرد. گفته بود که بگوئید من یک وانت سلاح داشتم، من می نویسم . اما آنان دست بر نمی داشتند. تا اینکه محسن تاب تحمل را از دست می دهد و می گوید من هوادار هستم و از سازمان دفاع می کند و او را در اواخر سال ۶۰ اعدام کردند. (همین طور که رسول از محسن می گوید من به یاد نوید افکاری می افتم و با خودم می گویم این مردم راه را ادامه خواهند داد.)

بعد از مدتی رسول را همراه با تعداد زیادی دیگر از زندانیان به زندان قزل حصار منتقل می شود. این زندان گوئی پایان ابدیت باشد، کسانی که به این زندان منتقل می شدند. شیوههای شکنجه در این زندان نه تنها به قرون وسطی می رسید بلکه همه این شیوه ها در یک زندان در تاریخ بی سابقه است. زندانی که زندانبانانش سعی بر آن داشتند که تمامی کرامت انسانی را به محاق بنشانند. رسول از زندان قزل حصار می گوید:

زندان قزل حصار

 به طور معمول بندهای بزرگ زندان قزل حصار گنجایش ۴۰۰-۳۰۰ نفر را داشت اما تعداد زندانیان در آن زمان بین در همان بندها

 ۱۵۰۰-۲۰۰۰ بود. داوود رحمانی رئیس زندان بود و درست بر طبق دستورات. لاجوردی عمل می کرد. مقدار غذا به حداقل رسیده بود. جمعیتی فشرده که برای صد نفر در مجموع ۱۵ دقیقه زمان استفاده از سرویس های بهداشتی، دوش گرفتن، شستن ظرفهای غذا بود. فقط در طول روز سه مرتبه اجازه رفتن به توالت می دادند. گرسنگی مداوم و فشارهای روزانه سنگین بود. اما در همان شرایط هم بچه ها جمعی زندگی می کردند. در جائی که حرف زدن با هم ممنوع بود، غذا خوردن با هم ممنوع بود، سیگار کشیدن با هم ممنوع بود. می گفتند مگر کمونیست هستید که می خواهید جمعی زندگی کنید. هر کس یک ورق روزنامه بگذارد و غذایش را بخورد. پاسداران و توابان مترصد این بودند که اگر کسی این قوانین قرون وسطائی یا بهتر بگویم قوانین خمینی را نقض کرد، گزارش بدهند. شکنجه هائی مثل قبر، قیامت، گاوداری، سر پا ایستادن با پای برهنه در هوای سرد گاه تا پانزده روز در انتظار بود. با وجودیکه همه حکم گرفته بودند اما شکنجه هنوز ادامه داشت و مقاومت و مبارزه در برابر آن همه فشار نیز!

 یکی از وحشتناک ترین شکنجه های روحی این بود که حبیب الله عسکر اولادی از طریق تلویزیون مدار بسته درس اخلاق می داد. از بعد از صبحانه تا ناهار، یک ساعت وقت ناهار، درس اخلاق عسکر اولادی بعد از نهار و شب! لاجوردی گفته بود به زندانی باید به اندازه یک سگ مریض غذا داد. شرح شکنجه ها در این مختصر نمی گنجد.. جنگی بود مستمر، در همه لحظات! با عشق به آرمان و کار جمعی در مقابل همه سختی ها، فشارها، تحقیر ها. هدفشان این بود که ما را از انسانیت تهی کنند. مثل خودشان کنند. بدون ذره ای احساسات انسانی، تواب‌ها هم مثل خودشان شده بودند. کافی نبود که ابراز ندامت کنند و یا بنویسند. درست مثل پاسداران و گاه بدتر شکنجه می کردند و شلاق می زدند.

نفس در سینه حبس می شود. با احتیاط می پرسم

کدامیک از شکنجه ها در مورد خودتان اجرا شد؟

سرپا ایستادن ! جواب می دهد و ادامه می دهد که سال ۶۳ درست قبل از تحویل سال به بهانه اینکه یک عکس از خودم داشتم من را به یک بند دیگر بردند. هوای سرد اسفند. با لباس ناکافی و بدون جوراب، روی کاشی سرد! باید رو به دیوار می ایستادم، تعریف زمان و وقت در دوران زندان چیز دیگری است. با وجودیکه گاه از شدت فشار حتی نمی دانی کدام روز هفته است. ده روز با پای برهنه سرپا ایستادن هم از همین نوع است. البته کسانی بودند که حتی تا پانزده روز سرپا ایستاده بودند. بعد از سه روز تعادل روانی بهم می ریخت . فقط برای نماز سه مرتبه اجازه حرکت داشتیم. یکبار موقع نماز هنگام سجده رفتن از خود بیخود شدم و از حال رفتم که با مشت لگد به جانم افتادند و با توهین مرا را بلند کردند. خودم متوجه نشده بودم که از حال رفتم. بعد از آن سه ماه بچه ها مشغول به مداوای من بودند که آرام، آرام خودم را پیدا کردم.

بلافاصله می گوید: اما من تنها نبودم. کسانی بودند که در گوهردشت بین دو تا دوسال ونیم و گاه سه سال در انفرادی بودند.

سیاست فشار حداکثری لاجوردی جواب نگرفته بود. همه این شکنجه ها، تواب سازی ها عزم بچه ها را جزم تر کرده بود. از بیرون زندان هیچ خبری نداشتیم. گفته می شد که از یک طرف خانوادهها با آقای منتظری تماس گرفته بودند و شرایط را توضیح داده بودند و از طرف دیگر رژیم می خواست با غرب ارتباط برقرار کند. یادم می آید که می گفتند گشنر وزیر وقت خارجه آلمان یکی از شروط بستن قرارداد با رژیم را بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران اعلام کرده بود. رئیس زندان عوض شد و میثمی نامی از شیراز به قزل حصار آمد. شرایط صنفی کمی بهبود پیدا کرد.

می شود کمی بیشتر توضیح دهید؟ منظورم از علل تغییر سیاست بگوئید

رسول در پاسخ می گوید: فردی که خودش را حسین علی انصاریان، نماینده منتظری معرفی کرد، به زندان آمد. بچه ها در آغاز اعتمادی به او نداشتند. چون قبل از آن یک بار برادر خامنه ای به زندان آمده بود و درست بعد از رفتن او لاجوردی وارد شد و هر کس را که انتقاد کرده بود را زیر شکنجه برد. چند نفر از بچه ها با انصاریان صحبت کرده بودند و متوجه شده بودند که خبر صحبت های آنان به لاجوردی نمی رسد در نتیجه تعداد بیشتری با او صحبت کردند و از شرایط اسفناک زندان و از خودشان گفتند. همین ها در عقب نشینی لاجوردی مؤثر بود. در همان زمان در پی مصاحبه های تازه با هیئت عفو منتظری گروهی آزاد شدند.

رسول ادامه می دهد:

اینکه می گویم شرایط کمی بهتر شده بود، به معنی آن نیست که دست از شکنجه و یا آزار و اذیت برداشته بودند. اصلا چنین نبود. ایجاد ترس و رعب و اینکه قدرت خود را به نمایش بگذارند همچنان ادامه داشت.

از او می پرسم که گفته می شود که عوامل رژیم در زندانها بارها زندانیان را با زبانهای مختلف به مرگ تهدید کرده بودند، جریان چه بود

در پاسخ رسول می گوید:

اگر جنایت سال ۶۷ به عنوان واقعه ای مجرد در نظر بگیریم و بخواهیم آن را بررسی کنیم به بیراهه رفته ایم. هر گزارشی بدون در نظر گرفتن روند جریاناتی که در زندانها صورت می گرفت، گزارشی ابتر خواهد بود. اگر روز بعد از سی خرداد سال شصت را به عنوان آغاز در نظر گرفت، قضایا قابل فهم می شود. سیاست لاجوردی، سیاست حاکم بر زندانهای ایران را سیاست سخت افرازی می گفتیم. این روش به این شکل بود که با حداکثر فشار فیزیکی و شکنجه های روحی، مقاومت زندانیان را در هم بریزند. امید را بگیرند. مقاومت را بگیرند. حال هر حکمی که فرد داشته باشد. لاجوردی می گفت: این آرزو را به گور خواهید برد که سازمان بیاید و شما را آزاد کند. توی هر سلول یک نارنجک می اندازیم و همه تان را از بین خواهیم برد. تصمیم رژیم پاکسازی زندانها بود. نسل کشی!

صدای رسول قدرت بیشتری می گیرد و با اطمینانی که در آن شنیده می شود می گوید:

کشتن امید، اگر امید را بگیرید، مقاومت شکل نمی گیرد. با امید و آرمان است که همه اون شرایط سخت را با کمک جمع و تشکیلات زندان می شد تحمل کرد. با همه این فشارها سیاست فشار حداکثری جواب نگرفته بود. اما در دوران لاجوردی شکنجه های روحی به نحو دیگری انجام می شد. کوکلاس کلانها می آمدند برای شناسائی،

می پرسم «کوکلاس کلانها» ؟

صدای خنده اش در گوشی تلفن می پیچد.

ما به آنها کوکلاس کلان می گفتیم. به داخل بند می آمدند. روی سرشان را کیسه ای کشیده بودند و فقط از سوراخ کیسه، چشمهایشان دیده می شد. ما باید می نشستیم و آنان نگاه می کردند تا از بین جمع چند نفر را انتخاب کنند.

می پرسم آنها چه کسانی بودند؟

توابها و بازجوها. جواب می دهد و ادامه می دهد، می خواستند پرونده های تازه درست کنند و بهانه ای بود که شاید بتوانند از ما اطلاعات تازه ای بگیرند. اگر کسی شناسائی می شد برای بازجوئی مجدد به اوین می بردند. همانطور که گفتم توان مقاومت و مبارزه بچه ها خیلی بیشتر از اینها بود. همین مقاومت بود که سیاست لاجوردی را به شکست کشانید.

سیاست فشار حداکثری بین بچه ها همبستگی بیشتری را ایجاد کرده بود و بر مبنای توان جمع برنامه ریزی می شد.با آمدن میثمی رئیس جدید زندان که می گفتند خودش از زنداینان دوران شاه است، یک سری امکانات مادی در اختیار بچه ها قرار گرفت. نمایشگاه کتاب گذاشتند و ما می توانستیم کتاب بخریم. او تصور می کرد با دامن زدن به گرایشات روشنفکری، مقاومت کمتر خواهد شد و نوعی لیبرالیسم و فردگرائی رشد خواهد کرد، که اصلا چنین نبود. مبارزه در مرحله بالاتری خود را نشان می داد. ما خواسته های خودمان را فراتر از خواسته های صنفی می دیدیم و روی خواسته های سیاسی رفتیم.

می پرسم: خواسته‌های سیاسی؟ همه شما زندانی سیاسی بودید، پس خواسته سیاسی یعنی چه؟

شاید سئوال من برای رسول عجیب بود.

پس از سکوت کوتاهی می‌گوید: احیای هویت سیاسی مان. کسب هویت سیاسی! تصمیم گرفتیم که در جواب هر کس اتهام‌مان را می پرسید بگوئیم هواداری از سازمان!! ضرورتی بود که نشان بدهیم تسلیم رفاه نسبی نشده ایم.

مرحله به مرحله! یک سال این جنگ را داشتیم و متناسب با توان بند حرکت می کردیم. اعلام شکست سیاست فشار لاجوردی نشانگر آن بود که دست بالا را کسانی داشتند که مقاومت کردند و نشکستند. برای رسیدن به این نقطه بهای زیادی داده بودیم. تشکیلات داخل زندان را از نگاه داشته بودیم. علی انصاریون انصاریان را در همان دوران برای بازجوئی مجدد بردند و بعد از شکنجه های فراوان به او یک شب وقت دادند که تشکیلات زندان را لو دهد. علی به بند بر می گردد و بعد من شنیدم که علی همان شب خودکشی کرده است. علی یک دختر ۵ ساله داشت. صدای رسول سنگین و محکم می شود.

با چنین قیمتی رو به جلو حرکت می کردیم. نظر رژیم این بود که ما حتی اسم سازمان و مجاهدین را نیاوریم.

در سال ۶۶ در ۲۰ یا ۲۲ بهمن در اعتصاب غذا بودیم. علت آن بود که زندانیان عادی را با سلاح سرد مسلح می کردند و به بندهای زندانیان سیاسی می فرستادند و خواستار تفکیک بودیم، بهتر است بگویم جنگ بر سر هویت. زندانی سیاسی حق و حقوقی دارد که باید به رسمیت شناخته شود. واکنش نسبت به اعتصاب و اعتراض ما بسیار خصمانه و ضد بشری بود. رضا شمیرانی یکسال در بند انفرادی بود و مسعود مقبلی را به کمیته ضد خرابکاری و یا همان زندان توحید منتقل کردند و او زیر شکنجه های مستمر بود.

زندان گوهردشت

در همین شرایط مبارزه ما برای کسب هویت بود که خبر رده بندی زندانیان و تقسیم آنان بر اساس رنگ آمد. زندانیان به رنگهای سرخ، زرد و سفید تقسیم بندی کردند. مرتضوی و ناصریان در ظرف کمتر از یکساعت ۱۵۰ نفر را با وسایل به زندان گوهر دشت منتقل کردند که از نظر خودشان زندان بدتری بود. در هنگام ورود به زندان گوهردشت تونلی از پاسداران و بازجوها درست کردند که ما باید از میان آن می گذشتیم و هنگام گذشتن با چماق و کابل و مشت و لگد ما را می زدند. بعد ما را به دسته های ۲۰ تا ۲۵ نفری قسمت کردند و به بندهای مختلف فرستادند و گفت که سرپا بایستیم.

صدای رسول خاکستری می شود. درست مثل اینکه تاریکی بند و شقاوت را تعریف کند.

به ما گفتند که لخت شویم. ساده نبود و با ضرب وشتم، ما را مجبور به در آوردن لباس هایمان کردند. هیچ چیز برتن نداشتیم. در کمال بی رحمی شروع به کتک زدن کردند. دستها شکست و دندانها خرد شد. تنها خون آلود بود. می خواستند که ما اعتصاب غذا را بشکنیم. همین رویه را به مدت دو هفته ادامه دادند.

گفتم که از ماه بهمن ما را از اوین به گوهردشت منتقل کردند. شکنجه و کتک مداوم، مستمر و گاه روزانه تا ماه مرداد ادامه داشت. دوباره طبقه بندی شروع شد و گروهی به بخش دیگری از زندان گوهردشت برده بودند. بند ما روبروی آنها بود. ما گفتیم ما را هم ببرید. پاسداری در جواب گفت:

-جاتون خوبه، همین جا جاتون خوبه!

در صدای رسول، در هجای کلماتش هم درد شنیده می شود و هم غم، هم غرور و هم اندوه!

ادامه می دهد.

بعد از پذیرش قطعنامه (خمینی قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل را مبنی بر آتش بس در جنگ بین ایران و عراق را پذیرفته بودو پذیرش قطعنامه را خوردن زهر اعلام کرد.) در اعتراض به انتقال به بند جدید در چند روز ما از خوردن غذا و مستقر شدن در آن اتاقها خودداری کردیم. ما هیچ خبر نداشتیم که از هشت مرداد قتل عام شروع شده. ما ایزوله یا به نوعی قرنطینه بودیم. نمی دانستیم که هیئت مرگی آمده است. تلویزیون و روزنامه را هم قطع کرده بودند. روز ۱۶ یا ۱۷ مرداد ناصریان به سوله ما آمد. ۶۰ نفر از افراد بند که اتهام خود را هواداری از مجاهدین اعلام کرده بودند به انفرادی فرستاد. همه ما اتهام خود را هواداری از مجاهدین اعلام کردیم و روز ۱۸ مرداد دادگاه داشتیم. توی هفت سالی که در زندان بودم در چنین شرایطی قرار نداشتم. غریب بود و دور از ذهن. در تصور هم نمی گنجید که چنین باشد. چشم بند داشتن معمولی است. چشم بند بیشتر از آنکه جلو دید را بگیرد، برای ایجاد ترس است. برای اینکه انسان را مقهور کند و همین به آنها احساس قدرت می داد. ما این را می دانستیم و در هر حالتی سعی می کردیم که با حرکت دادن سر و شیوههای دیگر حداقل را ببینم و بفهمیم اطرافمان چه می گذرد. اما آن روز این چنین نبود. سکوتی بود سنگین، مطلق ! می شد که صدای نفس و طپش قلب را شنید و یا اینکه صدای طپش قلب خودم را می شنیدم. ما را به فاصله دو متر از همدیگر در راهروی مرگ گذاشته بودند و بالای سر هر دو نفر یک پاسدار بود.

در تمام طول گفتگو به سختی می شد که رسول را وادار کرد که از خودش بگوید. برای روایت کردن داستان از ضمیر جمع ما استفاده می کرد. ناگهان گفت:

-بگذارید از خودم بگویم.

غیر منتظره بود. لحظه ای در فکر بودم که سئوالی مطرح کنم. اما رسول بلافاصله ادامه داد.

-از سال ۶۵ برای کسب و بازیافتن هویت سیاسی خود چند تابلو را ذهن داشتم. اینکه رژیم به خواست ما تن می دهد و هویت سازمانی ما را می پذیرد که بنا به ماهیت ضد انسانی‌اش، این غیر محتمل‌ترین تابلو بود و یا بهتر است بگویم امکان پذیر نبود.از سال ۶۶-۶۵ مقاومت بی نظیر در زندان در جریان بود و می دانستیم که یک روز برخورد می کند. دو راه بیشتر متصور نبود. بلاتکلیفی و یا اعدام. نمی دانستم برای چه آن جا هستم. با خودم حرف می‌زدم: داستان چیست؟ می خواهند چکار کنند؟ چه بلائی قرار است سرمان بیاید. تابلوهای مختلف در ذهنم جا به جا می شد.

من را برای به دادگاه بردند . به علت اینکه قدم بلند بود می توانستم از زیر چشم بند بیشتر ببینم. یک میز به طول یک متر ونیم به شکل حرف ال انگلیسی در اتاق بود. آنقدر پرونده روی میز بود که سر یک نفر از بالای پرونده ها دیده می شد. اشراقی را شناختم. نیری، پور محمدی ورئیسی در قسمت کوتاه ال نشسته بودند و داوود لشکری، ناصریان و به احتمال زیاد حمید نوری در قسمت طولانی میز نشسته بودند.

-اتهام ؟

صدای اشراقی بود

-هواداری از سازمان!

اشراقی با زهرخند تمسخر آمیزو با لحنی مسخره گفت:

سازمان آب، سازمان برق، سازمان گوشت؟

-هفت سال است که می پرسید، همین را می گویم هفت هزار بار دیگر هم که بپرسید جواب من همین است.

ناصریان گفت: این سگ منافق دروغ می گوید. هنوز هوادار مجاهدین است. تا دیروز می گفت که توی اون بند نمی خواد بمونه چون هوادار مجاهدینه

نیری پرسید:

چرا توی اون بند نمی خوای بمونی؟

یک دفعه به ذهن من رسید که موضوعی را مطرح کنم و گفتم

-من حاضر نیستم که با کسی که از نظر اخلاقی مشکل دارد در یک جا باشم.

شنیده بودم که آخوندی به علت فساد اخلاقی در بند روبروی ما به که بند جهاد شناخته می شد، زندان بود. حیاط کوچکی که بین این دو بند قرار داشت مشترک بود و زنداینان سیاسی و عادی با هم در همین حیاط بودند.

نیری از ناصریان پرسید

داستان چیست؟

ناصریان جواب داد

دروغ می گوید. چنین چیزی نیست.

من گفتم: من مطمئن هستم.

نیری گفت: اگر نتوانستی ثابت کنی، اول ۸۰ ضربه شلاق و بعد هم اعدام.

برای اثبات حرفم من را به بیرون از دادگاه بردند.

جلو در دادگاه حدود ۲۰ دقیقه منتظر ماندم. اول من را به بند جهاد بردند که آن آخوند را به آنها نشان بدهم و من هر چه نگاه کردم او را ندیدم، آنجا نبود. بعد دو پاسدار من را به طبقه دوم یا سوم بردند تا آن آخوند را به آنها نشان بدهم، او را ندیدم. من را گوشه ای نگهداشتند و از من دور شدند. بعد از چند دقیقه دیدم که برگشتند اما سه نفر شدند. از زیر چشم بند دقت کردم همان آخوند بود.

 گفتم: این خودش هست.

پرسیدند: مطمئنی؟

-بله، مطمئن هستم.

-چشم بندت را بالا بزن!

چشم بند را بالا زدم و به او نگاه کردم و گفتم: خودش هست

به او گفتند: که این را می شناسی ؟

گفت: نه !

به من گفتند

-همین جا باش

و او را کشان کشان بردند. و بعد من را جلو دادگاه برگردانند.

ساعت ها منتظر ماندم. نیامدند و دیر وقت شد، شاید نیمه شب، آمدند من را دوباره به سلول انفرادی بردند. احساس غریبی بود. فکر کنم ۲۲ مرداد بود. در یک سلول پنج نفر بودیم. دو تا از بچه ها را از قبل می شناختم. یکی از آنها گفت: همه بچه ها را زدند. این هیئت مرگ است که هفته ای دوبار می آید. احساس تهی بودن می کردم. تأثر کلمه مناسبی نیست. ناراحتی وصف نداشت. تصور آن همه جنایت سخت و ثقیل بود. دوستم می گفت: آنان که باقی مانده اند با مورس از فرغون های دمپائی گفته اند، از خوشحالی پاسداران و از شیرینی پخش کردنشان. در روی دیوارهای فرعی با چیزی شبیه به سوزن وصیت نوشته بودند. گیج و منگ بودیم و باور آن سخت بود. اسامی بچه ها را که سالها با هم بودیم را در ذهن مرور می کردم. احساسی که نمی شود توصیف کرد. تجربه کردن آن در فراسوی ذهن است. مگر می شود، مگر می شود. همه سئوالها بی جواب بود. آخر به چه جرمی! خودم را نمی توانستم پیدا کنم. در جائی قرار گرفته بودیم که باید انتخاب نهائی را می کردم در حالی که جمعی نبود که بشود به آن تکیه کرد. بغض راه گلو را بسته بود. توان خوردن هیچ چیز نبود. سکوت بود و سکوت!

آخر چیزی بالاتر از پیوندهای خونی ما را به هم گره زده بود. ما را به هم زنجیر کرده بود. توی کتک خوردن از هم سبقت می گرفتیم. مسابقه جلو رفتن و مقاومت بود و حالا همه این بچه ها رفته بودند.

بغضی که در گلوی رسول بود می شکند. صدای گریه اش در تلفن می پیچد.

بعد از آزادی از زندان به هیچ وجه زندگی عادی نداشتم. شش سال از هر کجا تهران به هر کجا که می خواستم بروم مسیرم را طوری انتخاب می کردم که از اوین گذر کنم. گمشده ای داشتم. پشت دیوارها قلبم را جا گذاشته بودم. گاه در سعادت آباد مشرف به زندان اوین ساعتها می ایستادم. تمام وجودم آن طرف دیوار مانده بود. همه چیز من آن طرف دیوار بود. گذر هر روز برایم سخت بود. گوئی نه به این جهان تعلق دارم و نه به آن! آروز می کردم که ای کاش منهم با آنها رفته بودم.

-فکر می کردید که روزی یکی از جانیان را در دادگاه ببینید؟

امید داشتم. بهتر است بگویم مطمئن بودم. با خودم می گفتم حتی اگر من نبینم روزی اینان در مقابل دادگاه قرار خواهند گرفت. دوستان من که منفعت فردی نداشتند. راه خود را انتخاب کرده بودند که برای آزادی و آرمان جان خود را فدا کنند.

می پرسم، بعضی می گویند که آنها خبر نداشتند، اگر مانده بودند الان هوادار مجاهدین نبودند.

صدای رسول گرم می شود و پر رنگ، خشمی در صدایش احساس می شود.

-هفت سال مقاومت، چهار سال با تمامی شکنجه ها و حداکثر فشار لاجوردی ایستادند. اگر قرار بود دست از هویت خود بردارند، می توانستند.

با همان هیجان ادامه می دهد

-من و شما دو ساعت داریم با هم حرف می زنیم. من حتی نتوانسته ام ذره ای از فشار را به درستی بیان کنم. هفت روز هفته، روزانه، گاه شش ساعت شکنجه و زیر ضرب شلاق و سالها انفرادی، اگر آرمان نداشته باشی و اگر چیزی برایت مقدس نباشد، شش ثانیه هم نمی توانی دوام بیاوری. مگر احمق بودند، مگرنادان بودند. مگر کورکورانه راه خود را انتخاب کرده بودند. کارهای جمعی تشکیلات زندان، برای لحظات هم برنامه داشتند. مگر ما با همه فرازها و نشیب ها دست از آرمان خود بر داشتیم؟ آنان که خیلی از خود گذشته بودند.

با صدای محکمی می گوید

-بگذارید یک چیز بگویم اونائی که خودشون شروع به همکاری کردن، برای توجیه خودشون قیاس به نفس می کنند. برای نمونه مسعود جمشیدی، از محال هم صد درجه یا هزار درجه محال تر بود که پشت به آرمان خودش بکنه. سه سال توی انفرادی بود. سه سال. باور کنید که کسانی که چنین می گویند افکار مریضی دارند.

اما این روزها می بینیم که جنبش دادخواهی فراز دیگری پیدا کرده است و هر آنچه را که خواستند پنهان کنند در همه جا گفته می شود. برای نمونه ناطق نوری گفته بود که نوه اش از او پرسیده که داستان سال ۶۷ چیست و خامنه ای در دفاع از قتلعام ۶۷ می گوید جای جلاد و شهید را با هم عوض نکنید. ما تشکیلاتی مسنجم داریم و مریم ومسعودی که چهل سال این مقاومت را رهبری کرده اند. باز هم می گویم که با وجود اینکه هنوز قبول این جنایت برایم سخت و سنگین است اما مطمئن هستم که همه این جنایتکاران در ایران در برابر دادگاه قرار خواهند گرفت و پاسخگوی جنایاتشان خواهند بود.