måndag 21 mars 2016

 
 
 
گرد و خاک سالیان را برتنم اندازه دیدم  
شور و عشق این زمان را دلم پاینده دیدم
کوه به کوه ،  جنگل به جنگل ،در دیار غربت ودرد
در میان سوز و سرما سر به سودای تو دیدم
   


تبریک به مادران میهنم
سلام عزیزانم
بهار دیگری  از راه  می رسد. بهاری که سبزی و تازگی  را، بهاری که پاکی و طراوت، رویش و زایش  را در طبق اخلاص گذاشته و آن را به تساوی ، بدون چشم داشتی به همه تقدیم می کند. بهار بی دریغ است و سخاوتمند. اسیر نمی شود. خود را در چهارچوب و قاعده ای نمی بییند، می آید. درطیبعت جهشی ایجاد می کند که تصور این تغییر در روزهای سیاه زمستان غیر ممکن می نمود. این جملات حتما به نظرتان آشنا می آید، آخر که تعریف تک تک شماست. شما که با گرمای وجودتان یخهای بی تفاوتی زمستانی را آب می کنید. شما که نور حقیقت را همچون بهار در تمامی زوایای تاریکخانه های سیاهی می گسترید. شما که چون چشمه زلالی راه خود را به دریا باز می کنید. شما که چون بهار نیکی و خیر را برای همه می خواهید. آزادی و شادی را برای همه می خواهید. تغییر و گشایش را نیز برای همه. و راست قامت ایستاده اید و فریاد بهارانه خود را سر می دهید. بدون چشم داشتی. مانا باشید که ایستادگی تان هر تنابنده ای راهم به ستایش از شما وا میدارد. بدانید که همچون بهار به جهانی امید و گرما می دهید.
 بهاران بر شما مبارک که ازجنس بهار هستید.
خواهر کوچک شما


                    
        

از اوائل اسفند غوغائی بود توی خانه. هر روز که از مدرسه می آمدیم خونه یک چیزی توی حیاط بود. پنبه زنی که پنبه های تشک ها را خالی می کرد و با تار پنبه زنی، پنبه ها را می زد و حیاط را در هاله ای از ریز گرد پنبه می نشاند. فرشها را که تکان می دادنند و شیشه پنجره ها که شسته می شدند. پدرم لاله های شمعدانی تازه می خرید و آنها را در باغچه خانه می کاشت. بوی بهار نارنج و درخت پرگل یاس خانه مان، آمدن بهار را بیشتر تجلی می داد. بعد از خانه تکانی نوبت به شیرینی پزی می رسید. نان یوخه که ما به آن نان شیرینی می گفتیم در خانه پخته می شد. پیرزن بسیار تمیز نان پز با چارقد نازک سفیدش خمیر را چانه می گرفت و با مشتی از آرد خمیر را روی تخته ای گرد می گذاشت وبا مهارت تمام با تیری چوبی، آن مقدار خمیر را به نان نازک بزرگی تبدیل می کرد. نان را دور تیر می پیچید و آن را روی تنور پهن می کرد و ما منتظر که شاید بتوانیم، کمی از آن نان بخوریم . مادر با نگاهی ما را عقب می زد و می گفت این ها برای عید است. و من که مگر عید شیرینی می خورد. نانها در ظرفها چیده می شدند و تا مدتی که به عید مانده بود، در جائی مخفی که دست ما بچه ها به آن نرسد. با همه این پیش بینی های مادرم می توانستیم جای شیرینی ها پیدا کنیم و یواشکی چند تائی بخوریم و در آن دنیای کودکانه ظرف را چنان بگذاریم که مادر متوجه نشود که ما به شیرینی دست زده ایم. شادی روزهای انتظار برای رسیدن عید با خرید کفش ولباس عید تکمیل می شد. کارتن کفشی که در کمد گذاشته می شد و هر شب قبل از خواب چند دقیقه ای کفش را به پا می کردیم و روزهای آمدن نوروز را می شمردیم و منتظر تحویل سال و چیدن سفره هفت سین.
ساعت تحویل سال را همه می دانستند و در روزنامه ها لحظه دقیق را که توسط استاد عباس ریاضی کرمانی تعیین شده بود را از قبل اعلام کرده بودند. پای سفره هفت سین روی زمین می نشستیم و تیک تیک ساعت ما را به سال نو نزدیک می کرد. ماهی قرمز در تنگ بلور برای خودش می چرخید و وول می خورد. همیشه یادم می رفت که سر ساعت تحویل سال به ماهی قرمز نگاه کنم و ببینم سرجایش بی حرکت ایستاده. آخر می گفتند که درست در لحظه تحویل سال ماهیها تکان نمی خورند. شوق گرفتن عیدی همه چیز را از سر آدم می پراند. فریاد مامان، مامان بلند بود. آخر همیشه او دیرتر از همه می آمد. باید ظرف شیربرنج را که نشانه برکت بود روی گاز بگذارد. دستی به موهایش می کشید و با گونه هائی که از خستگی گل انداخته بودند سر سفره می نشست. باید دعای تحویل سال زودتر تمام می شد. “یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر الیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال.» بعد صدای توپ و اعلام سال نو خورشیدی ! همه از سر سفره که بر زمین گسترده شده بود، بلند می شدند و فریاد شادی سر می دادیم. روبوسی و تبریک . بوسه های گرم مادرم که قطره اشکی در چشم داشت. ظرف شیرینی دور می زد ( پس این شیرینی ها برای خوردن بودند و نه برای عید). پدرم کت و شلوار بر تن دست در جیب شلوارش می کرد. و قلبهای ما پر از هیجان . امسال چقدر عیدی می گیریم. دسته کوچکی از اسکناسهای نو و تا نخورده را از جیبش بیرون می آورد. اولین عیدیمان را می گرفتیم. و این چنین سال نو با تازگی و شادی شروع می شد و دید و بازدیدها با لباس و کفش نو. شوق عیدی بیشتر گرفتن و شیرینی خوردن بدون اینکه مادرم چیزی بگوید. بگذریم که مشق عید چه نوشتنش و چه ننوشتنش بعضی از روزها را تلخ می کرد. بخصوص برای من که تا عصر سیزده بدر هنوز مشقهایم نیمه کاره بود.
دنیای آن روزهای من در همین زیبائی های کوچک خلاصه می شد. دنیای بی خبری کودکانه. به اندازه خودم و عیدیهائی که می گرفتم، بود. بزرگتر شدم و از آن روزها فاصله گرفتم. دیدگاه دیگری باز شد. که از من بزرگتر بود و بیرون از من و خواسته های کودکی بود. دنیائی بود که به قدر انسان بودن خود آگاه می شدی . و این زمانی بود که به عنوان معلم شروع به کار کردم. چه دنیای زیبائی . هم بهارش زیباتر و هم عید ش پربارتر. پیام نوروز را در این جهان بیشتر می شد دید. در یک کلمه رو به آینده. غبار را از آینه دل پاک کردن . رویش طبیعت را خوش آمد گفتن و همپای بهار به تغییر نا گزیر باور داشتن که از دل سنگ هم می توان رویش جوانه های بهاری را دید. در این روزها و در مقدم بهار این واقعیت خود را به شکل بسیار زیباتر و متکامل تری نشان می دهد. انسان هائی از پوست و گوشت و استخوان پیام بهار را برایمان می فرستند. می شناسیمشان. نمونه هائی که به سیاهی اهریمنی دژخیم نه می گویند و در تاریکی سیاهچالهای زندانهای ولی فقیه از روشنائی بهار سخن می گویند.
یکی از این پیام ها پیام علیرضا گلیپور است . علی رضا که به جرم هواداری از مجاهدین در زندان است این چنین می نویسد:

پیامی از روی خلوص به همه دوستداران اندیشه و آزادی
درود بیکران به مردم کشورم
من علیرضا گلیپور دانشجوی دکترای مخابرات و عضو انجمن نخبگان و کارمند اسبق وزارت ارتباطات با افتخار اعلام می کنم که چهارمین بهار زندگی را در زندان و در کنار زندانیان سیاسی و اعتقادی سپری میکنم. و با همه شکنجه هایی که شامل یکسال و هفده روز انفرادی، اعلام وفات مادرم به دروغ توسط وزارت اطلاعات و ضرب و شتم و شکنجه جسمی با کابل برق به کف پا و کمر و همه بدنم که زدند با گذشت بیش از سه سال از تاریخ بازداشتم به اتهام اجتماع و تبانی و هواداری سازمان مجاهدین و خروج اطلاعات محرمانه از کشور با افتخار میگویم که بر سر عقاید و ایدئولوژی خود ایستاده و افتخار میکنم که زمانی که رهبر دیکتاتور جمهوری اسلامی داشت فتوای حرام دانستن سلاح اتمی را به مردم جهان اعلام میکرد بنده با مستندسازی از محموله های راهداری و هسته ای سایت نطنز و عکسبرداری قرارگاههای مختلف سپاه پاسداران به جامعه جهانی ثابت کردیم که ایران دارای سلاح اتمی و بدنبال ساختن آن می باشد و مجبور کردیم این دیکتاتوران را که با نوشیدن جام زهر برجام مجبور بشوند که به مردم حقایق را بگویند.
اکنون که سر عده زیادی از مردان سرزمینم بابت فشار اقتصادی جلوی خانواده و فرزندانشان خموده است برایم عید نوروز معنایی ندارد و با صدای بلند فریاد می زنم از طرف خودم و همه هم سازمانیهایم که برای ما عید روزیست که پای این ظالمان از روی گلوی مردم عزیزمان برداشته شود و مردان و زنان سرزمینم بجای وضعیت بد اقتصادی و بیکاری و اعتیاد و کودکان کار و خیابانی در رفاه باشند و به جای این چپاولگران، دلسوزان و نخبگان بر این مردم خدمت کنند نه حکومت.
خدا را شاکریم که روی پا ایستاده ایم و زندگی یک روز روی پا را به یک عمر خفقان و خفت روی زانو زندگی کردن عوض نکرده ایم و تا پای جان بر سر ایدئولوژی خود ایستاده ایم.
با آرزوی بهترینها برای شما به خانواده هایتان و به امید روزی آزاد و ایرانی آزاد
علیرضا گلیپور، ابولقاسم فولادوند، سعید ماسوری، سعید شیرزاد، و همه کسانی که در مقابل استبداد سیاه آخوندی ایستاده اند، کسانی هستند که به تقدیر کور تن در نمی دهند و بودنشان بهار است برای تمامی مردم ایران. در هر کجای جهان که باشند چه در زندانهای ایران، چه در لیبرتی و چه در خیابانهای سراسر ایران. بهار بر سرفرازان مردم ایران مبارک باد.
 
 
 
 

      همبستگی مردمی برای تحریم انتخابات    

 
 
نمایش انتخاباتی مهندسی‌شده رژیم پایان یافت. به گفته تمام ناظران این انتخابات برای هیچ‌کدام از دو جناح دست آورد قابل‌توجهی نخواهد داشت. به گفته مریم رجوی نتیجه این انتخابات هر چه که باشد، هر دو جناح ضعیف‌تر از قبل از این انتخابات بیرون خواهند آمد. رژیم هم برای بازار بین‌المللی به عدد و رقم سازی مشغول است و می‌خواهد این‌چنین نشان دهد که این نمایش با اقبال عمومی مواجه شده است. نمایشی بودن این انتخابات آنچنان روشن بود که به نظر می‌رسید تمام بلیط های این نمایش از قبل پیش‌فروش شده باشد. رژیم چهره‌های شناخته‌شده با عنوان‌های بی‌مسمای هنرمند و هنرپیشه را وارد میدان کرد. عکاس‌ها هم یواشکی درست در زمانی که اینان رأی‌های خود را داده بودند، منتظر نشسته بودند که بدون اینکه توجه کسی را جلب کنند، عکس‌های یادگاری بگیرند. خانم‌هایی با روسری‌های نیمه و آرایش‌های غلیظ، با لبخندهای نمایشی‌تر رو به دوربین انگشت‌های خودشان را به علامت پیروزی نشان می‌دانند. انگشت هائی که مهر بی‌تفاوتی و بی‌دردی را نشان می‌داد. از سوی دیگر اعلام شرکت موسوی و خانواده‌اش و همچنین کروبی میخ‌های محکم‌تری به تابوت جریان اصلاحات زد و افسانه موسوی، کروبی همچنان که پیش‌بینی می‌شد در اوج بی هزینگی به مرداب ولایت سرازیر شد. مثل‌اینکه تمام داستان به‌خوبی و خوشی پایان‌یافته باشد؛ اما این تمام داستان نبود و نیست. حتما در روزهای آینده خبرهای بیشتری از ابعاد تهدید و تطمیع مردم برای وادار کردن آنان به رأی دادن منتشر خواهد شد.
اما آنچه که در این نمایش انتخاباتی خود را به شکل بسیار بالنده نشان می‌داد، مبارزه جدیدی برعلیه رژیم را به منصه ظهور رساند و این اعلام تحریم گسترده‌ای بود که از طرف چهره‌های شناخته‌شده سیاسی، حقوق بشری ایران صورت گرفت.
خانم شعله پاکروان مادر ریحانه جباری کسی که برای یک ایران بدون اعدام مبارزه می‌کند. شعله پاکروان در برابر توجیه بی‌پایه «انتخاب بین بد وبد تر» که از طرف واداده های به‌اصطلاح جنبش سبز برای شرکت در انتخابات مطرح‌شده در بخشی از نوشته‌اش در مورد تحریم انتخابات می‌نویسد:
«انتخاب بد از بدتر چیزی به ما ملت بی‌پناه ایران نمی‌افزاید. دردی از دردهای بی‌درمانی که صاحبان همین تصاویر یه جانمان انداختند درمان نمی‌کند.
به همین دلیل رأی نمیدهم. هرگز به کسانی که دستشان به خون جوانان این مردم آلوده است رأی نمیدهم من بین زهر مار و زهر هلاهل، هیچ‌کدام را سر نمیکشم. بگذار هر چه میشود بشود. در نابودی نسل آینده این سرزمین شریک نمیشوم. به اندازه ی یک رأی خود»
"هژیر ژاله" بردار شهید قیام "صانع ژاله" در صفحه فیس بوک خودش با گذاشتن عکسی گلباران شده از مزار صانع می‌نویسد:
من به دنبال راه سومی هستم برای این سرزمین!
اما پشتِ سرِ من خون ریخته. من و هم‌دردانِ من خوب می‌دانند که از مصلح‌ترینِ کاندید‌ها هم نشنیدم و نخواهم شنید که جرات کنند و بپرسند: که چه کسانی بودند که به خاک و خون کشیدند صانع و صانع‌ها را؟
رأی من در گورستانِ خاموش پاوه خفته است.
شهین مهین فر مادر امیر ارشد تاجمیر با جمله کوتاه «من رأی نمی دهم» نظر خود را در مورد این انتخابات اعلام می‌کند. همچنین مادران شهدای قیام به جز یک نفر همگی گفتند که با رأی خود در سرکوب مردم شریک نمی شوند. نمایندگان معلمان و کارگران نیز با وجود فشار و تهدید دستگیری نیز از اعلام نظر خود مبنی بر عدم شرکت در انتخابات ترسی نشان ندادند و به گفتند که آنان نیز در این نمایش انتخاباتی که نتیجه آن به سود معلمان و کارگران و زحمتکشان نخواهد شرکت نمی کنند.
زندانیان سیاسی مبارز و مجاهد نیز در شرایط سخت و در اسارت نیز در اطلاعیه های مختلف نظر خود را در مورد انتخابات اعلام کردند. یکی از انگیزانده ترین این بیانیه ها، بیانیه مشترک "علی معزی" زندانی سیاسی به جرم هواداری از سازمان مجاهدین و "علی امیر قلی" زندانی چپ است. در قسمتی از این بیانیه چنین آمده است:
«اکنون هم این جناحها و جماعتی که بر سرکار هستند همه سر و ته یک کرباس اند و هر کدام یک نوبت یا بیشتر در حاکمیت بوده و یا در بخشهای مختلف ساختار حکومتی جا عوض می‌کردند.
این سیستم هیچ حق انتخابی برای مردم نمی‌شناسد. آخر برای مردم چه فرقی می‌کند که چه کسی آنها را غارت و سرکوب نماید. امروزه صحنه‌سازی انتخابات فقط ابزاری شده برای حفظ منابع و منافع اقتصادی در دست همین طبقه خاص و برخوردار و بقیه مردم باید با فقر و گرانی دست و پنجه نرم کنند.
عده‌ای اعوان و انصار و چوبهای زیر بغل این نظام هم موذیانه تلاش می‌کنند که مردم را با توجیهات واهی پای صندوقها کشانده و اعتبار به جیب حکومت بریزند در حالی‌که مردم ما گول نخورده و می‌دانند که بد و بدتری وجود ندارد و این توجیهات توهین به شعور و به شرف آنهاست. پس به دست خود به جیب غارتگران و سرکوبگران اعتبار نریزیم و بساط این خیمه‌شب بازی را تحریم کنیم».
این انتخابات به شکل بسیار قابل‌توجهی جدائی صفوف مردم از یک طرف و رژیم و وابستگانش را از طرف دیگر نشان داد. اتحاد و همبستگی نیروهای پیشرو و مترقی و خواهان تغییرات بنیادی در ایران مبارک است.
 
 
 
 
 هنوز هم بهمنه بهمن
 همه روزها مثل هم نیستند و همه ماه ها هم. در تاریخ هر کشوری بعضی از ماهها و روزها ماندگاری بیشتری دارند. ماههای بهمن و خرداد هم در تاریخ معاصر ایران از این دست هستند. این یک مقاله تحلیلی نیست. فقط باز نگری به روزهای انقلاب ضد سلطنتی در ماه بهمن است. باز گوئی لحظه هائی هستند که گاه خشم برانگیز می شوند و گاه لبخند بر لبانت می نشانند و گاه رطوبت اشک را بر روی گونه هایت احساس می کنی.
منهم مثل هزاران جوان دیگر در آن روزها با سری پرشور و عشقی عمیق به آزادی در تظاهرات شرکت می کردم. از شاه و حکومت سلطنتی زخم دیده بودم. به دستور خود شاه یکی از بهترین نزدیکان من تیرباران شده بود. محمد هادی فاضلی از سازمان چریکهای فدائی خلق، مهندس برق از دانشگاه پلیتکنیک تهران. با وجود موقعیت شغلی که داشت، می توانست همه آنچه که در دنیای مادی وجود دارد را داشته باشد. ولی در نهایت سادگی زندگی می کرد.  یک دست کت وشلوار داکرون سرمه ای داشت و دو پیراهن تترون سفید. یکی را می پوشید و یکی را می شست. در فامیل او را ناصر صدا می کردیم، کسی که معنی انسان والا بودن را به ما آموخت. حضورش هنگامی که در خانه مان بود آنچنان پر رنگ بود که از زنگ خنده صدای مادرم می توانستی بفهمی که ناصر از تهران آمده. ناصر فراسوی دنیای مردانه ، در کنار مادرم می ایستاد و به او در کارهای خانه کمک می کرد. او بود که کتابهای صمد را برای ما آورد. خودش داستانهای صمد را با صدای بلند برای ما می خواند. سعی می کرد که با بحثهای ساده ما را نسبت به آنچه در اطرافمان آگاه کند. می خواست که ما زیر پوسته جامعه را ببنیم. تفاوتها را لمس کنیم. ناصر از بچه های کوره پزخانه می گفت. از بچه های روستائی که مدرسه رفتن برایشان آرزوئی بود. می گفت باید جهانی بسازیم که در آن هیچ کودکی محتاج نباشد. و من با خودم می گفتم که این خواسته خیلی  زیادی نیست. آرزوی اینکه همه بچه ها به مدرسه بروند و خانه داشته باشند و بازی کنند و اگر مریض بشوند دسترسی به دکتر داشته باشند نباید آرزوئی محال باشد.
 ناصر با همه متفاوت بود. هیچکس نمی دانست که او در یک سازمان مخفی برای رسیدن به آرزهای خلقش فعالیت دارد. بدون اینکه از دستگیری او مطلع باشیم خبر اعدام او و یارانش درروزهای آغازین فروردین 50، آن زمان که همه به برگزاری جشن سال نو مشغول بودند همه ما را در بهت و حیرت فرو برد. ساواک با پدرم تماس گرفته بود و گفته بود که حق برگزاری هیچ مراسمی را ندارید و مادرم بی اعتنا به این دستور مراسم یادبود ناصر را در خانه خودمان گرفت. بعد از تعطیلات عید که به مدرسه رفتیم ، مدیر مدرسه به من و خواهرم گفت که اجازه ندارید که همکلاسیهایتان بگوئید که ناصر اعدام شده. اصلا حق حرف زدن در باره او را ندارید. 
 سئوال بزرگی در ذهن من ایجاد شده بود، یعنی شاهی که هر روز عکس او را بر روی دیوار کلاسمان می دیدیم دشمن  همه آرزوی های ناصر بود؟
به بهمن 57 رسیدیم. چهره ایران عوض شده بود. با آرزوی به ثمر نشستن خواسته های ناصر بود که در روزهای انقلاب ضد سلطنتی فعالیت می کردیم در طول سالهائی که از شهادت ناصر گذشته بود، فکر می کردم که هیچکس نمی داند که چه انسانهائی به دستور شاه کشته شده اند. اما وقتی در تظاهراتهای خیابانی شرکت می کردیم می دیدم که عکسهای شهدا بر روی دستها حمل می شود به اشتباه خودم پی بردم. فهمیدم که مردم می دانستند ولی اختناق و ترس از ساواک آنان را به خاموشی مجبور کرده بود.  آرمهای سازمان چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین با  دست بر روی مقوا ها دیده می شد. در آنروزها حتی یک آخوند هم در تظاهرات شرکت نداشت.  چه روزهای پرشوری بودند. با گذشت سالهای زیاد سئوالهای مختلفی در ذهن می چرخد. چه شد که این چنین شد. بگذارید دو خاطره را نقل کنم شاید برای روشن شدن موضوع کمک کند.
در یکی از روزهای تظاهرات ارتش در شیراز در میدان شاهچراغ  به تظاهرکنندگان حمله شد و عده ای زخمی شدند. می گفتندکه ساواک بیمارستانها را تحت نظر دارد و بعضی از مجروهان به مسجدی که در آن نزدیکی بود بردند. به ما گفتند که برای گرفتن کمک به خانه های مردم برویم. من  در خانه ای را زدم. خانمی که چادری سیاه پوشیده بود در را باز کرد. من سلام کردم و جریان را برایش تعریف کردم و خانم پرسید:
چی لازم دارید؟
ـ هر چیزی ، باند ، پنبه، برای بستن زخمها می خواهیم.
در خانه را روی هم گذاشت ولی در را نبست و رفت. من  همانطور پشت در منتظر بودم که مردی عینکی در را کاملا باز کرد و با لحنی شبیه آخوندها در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود  گفت:
ـ همشیره چیزی لازم دارید.
ـ برای خانم گفتم!
در همین حال خانم سراسیمه رسید و دستهایش پر بود. 
ـ زیاد باند تو خونه نداشتیم.  یک بسته پنبه و این ملافه ها را آوردم. حتما به درد می خوره.
تا دست دراز کردم که ملافه ها بگیرم، آن مرد دستش را جلو دست من گرفت و با لحنی دستوری به خانمش گفت:
ـ فکر نمی کنی که در خانه اینها را لازم داشته باشیم. برو شیشه مرکورکرم را بیاور.
خانم تو چشمش اشک جمع شده بود و به با خجالت به من نگاهی انداخت ورفت و با شیشه مرکورکرم برگشت. شیشه مرکورکرم و بسته پنبه را به طرف من دراز کرد. دوباره مرد جلو او را گرفت
ـ  زن نمی گی که بچه ممکنه زمین بخوره و ما پنبه توی خونه نداشته باشیم.
خانم رنگش پریده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. مرد بسته پنبه را از دست او در آورد. پلاستیک پنبه را باز کرد و مقداری پنبه را در آورد و با شیشه مرکورکرم به من داد. همین اندازه در توان ماست. خدا حافظ
این مرد بعد از انقلاب رئیس ستاد برگزاری نماز جمعه شد.
در روز 22 بهمن در بیمارستان سعدی با گروهی از دانشجویان در ستاد جمع آوری کمک به زخمی ها کار می کردم. خانم . آقای جوانی بسیار وارد اطاق شدند. زن با صدای لرزانی گفت
ـ ما تازه ازدواج کرده ایم از رادیو شنیدیم که به همه چیز نیاز هست. ما به جز تخت عروسیمان هیچ چیز نداریم. شوهر من راننده تاکسی بار است. تخت الان در پشت تاکسی بار است. آن را کجا ببریم. به یاد ناصر افتادم. سرود هوا دلپذیر شد ، گل از خاک بردمید در تمامی کوچه ها شنیده می شد.
 انگار که  آرزوهای او را در این لحظه می دیدم. مردم معمولی نسبت به سازمانهای انقلابی عشق و علاقه فراوانی نشان می دادند.  باید برای دست یافتن به آرزهای ناصر بیشتر فعالیت می کردیم. در فضای آزاد روزهای و ماههای اول انقلاب دو سازمان مجاهدین و فدائیان در بین تودهای مردم گسترش فوق العاده ای پیدا کرده بودند. ولی  این روزها چندان دوام نیافتند و خمینی در زمان کوتاهی با کشتار و ارعاب تمامی قدرت را در اختیار قرار گرفت. تمام حرفهائی را که در پاریس زده بود، زیر پا گذاشت و چهره واقعی ضد بشری خود را به همه مردم ایران نشان داد.  این هم تصادفی نبود. هزار هزار از مجاهدان و مبارزان جانهای خود برای رسیدن به آزادی یعنی همان جوهره انسانی تقدیم خلق کردند.  حماسه نوزده بهمن از همین دست بود. روزی در ماه بهمن  آسمان ایران ستاره باران شد. روزی که ارزش ماه بهمن را به مدار بالاتری ارتقا داد. خون اشرف و موسی و یاران سرفرازشان بود که خون تازه ای در رگهای جنبشی که  خمینی در آرزوی نابودیش بود، به جریان انداخت..  مردم ما همان مردم هستند که برای رسیدن به  خواسته هایشان به دنبال معامله و داد و ستد نیستند.  و این راه تا رسیدن به آرزوهای ناصر و اشرف و موسی و یارانشان ادامه دارد. درود بر حماسه سازان سیاهکل و عاشورای مجاهدین
هنوز هم بهمنه بهمن.