söndag 28 oktober 2018






در نا كجا آبادى
حس ، 
حضورت را يافت
نه چهره اى 
نه آوائى
فقط حس بودنت
مرا گرم كرد
در هنگامه بختك تنهائى
رويگرداندن نا ممكن
نهيب و فرياد هايم
بيهوده
سرنوشت بود
يا
چيز ديگر
تسليم
با آغوشى باز
كه زخمى عميق داشت
لبخند زدم
آنگاه كه به بودنت
خو كردم
محو شدى
در آسمان مه گرفته
دور
دور
و سوزشى بى پايان
در قلبم