حضورت را حس می کنم
با چشمانی پر از سئوال
به نقطه ای خیره شده
در دنیای خویش
و من در آرزوی تأئیدی از تو
زمین را به آسمان می برم
و در آن میان دست و پا می زنم
تو بی تفاوت بلند می خوانی
من در این بحر تفکر کجا و تو کجا
نگاهی به من
و زیر لب زمزمه می کنی
« در آمد از در آن لولی سرمست
عرق ریزان و خندان باده در دست »
وجودم پر از فریاد
توانی نیست که بگویم
اصلا غزلهای عاشقانه ات را دوست ندارم
ولی با همه این احوال
دلتنگم
سهیلا 14 سپتامبر 18
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar