گلهاى ناز باغچه مان صبح ها با ناز با تابش خورشيد باز مى شدند
خورشيد من كجاست
تا من را به سوى خود كشد
قد بكشم
بلند شوم
و دستم برسد به شراره ها
و يكى يكى را خوشه كنم
و بسوزانم هر چه كه پلشتى است
گر بگيرم
و قطره هايم چون شمع بماند
كه نگويند بى خبر رفت
سهيلا ١٩٩ آوريل
خورشيد من كجاست
تا من را به سوى خود كشد
قد بكشم
بلند شوم
و دستم برسد به شراره ها
و يكى يكى را خوشه كنم
و بسوزانم هر چه كه پلشتى است
گر بگيرم
و قطره هايم چون شمع بماند
كه نگويند بى خبر رفت
سهيلا ١٩٩ آوريل
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar