همه هنگام آنجا بودى
نه طوفان
نه باران
استوار
دست هايم را پس نزدى
بر پوسته زبر و زمختت پنجه كشيدم
سر بر نگردانى
سايه ات را بر سرم
گستردى
خنكاى قلبت را به من دادى
مى دانم
كه همه گاه هستى
هو وقت كه بخواهم
نه طوفان
نه باران
استوار
دست هايم را پس نزدى
بر پوسته زبر و زمختت پنجه كشيدم
سر بر نگردانى
سايه ات را بر سرم
گستردى
خنكاى قلبت را به من دادى
مى دانم
كه همه گاه هستى
هو وقت كه بخواهم
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar