tisdag 30 maj 2017




همه هنگام آنجا بودى 
نه طوفان
نه باران 
استوار
دست هايم را پس نزدى
بر پوسته زبر و زمختت پنجه كشيدم
سر بر نگردانى
سايه ات را بر سرم
گستردى
خنكاى قلبت را به من دادى
مى دانم
كه همه گاه هستى
 هو وقت كه بخواهم

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar