lördag 28 januari 2017





هر چه درد بر دلم
هر چه زخم بر تنم بگذاری
حتی یک لحظه نمی توانی
نه هیچوقت نمی توانی
شادی زندگی
و لبخند عشق
را از من بگیری
خیالی است باطل
هستم و خواهم بود
اگر نه جسمم
آرمانم جاوید است
سهیلا

tisdag 24 januari 2017




برای او که همه چیز را برای خلقش می خواست 
#محمد_هادی_فاضلی که ما به او ناصر می گفتیم
از شهدای جاودان #حماسه_سیاهکل آخرین عکس او از دوران سربازی اش 
یاد تو با دوران کودکی ما عجین شده
بی ریا وپاک 
در روزهای آفتابی
که در کنار مادرم
در آشپزخانه گل می گفتی و گل می شنفتی
برای روزهائی که برایمان کتاب می آوردی
 و از صمد می گفتی
و قصه هایش را یکی، یکی
می خواندی
و با چشمان پر مهرت
می خواستی
مطمئن شوی که ما فهمیدم
که بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری چیست
پسرک لبو فروش را یادت می آید
و کور اوغلو و کچل حمزه
رویای تو جهانی برای همه بود
زیبائی و شعر و موسیقی
چه با تفاوت بودی و فارغ از هر رنگی
هیچوقت ندیدم که نماز خواندن مادرم را به سخره بگیری
حتی برایش روسری هم خریدی
دریائی بود پر از مهر
سخی و بخشنده
و در مقابل تاریکی
طوفانی و خروشنده
یادت در همه سال
نه فقط
در بهمن ماه
با ماست
امید که رهروانت نیز با مردم باشند
نه بر مردم
ای سلاله نیکی ها
* در پشت این عکس نوشته بود
ذره تا نبود همت عالی وجود
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
 یادت جاویدان

fredag 20 januari 2017



#پلاسکو #تهران # ایران #تسلیت
عزیزی که زندانی سیاسی سابق است ، پس از آزادی از زندان می گفت: هر کس که حتی یک شب در زندانهای رژیم باشد می داند که این آخوندها برای ماندن بر سر قدرت دست به "هرکاری" و تأئید می کرد "هرکاری" می زنند.  فرد دیگری هم دورانی فعالیت سیاسی داشت و او هم به زندان افتاد، قبل از دستگیری اش به من می گفت با این وضعیت و عملکردهای رژیم هیچوقت از شنیدن خبری تعجب نکن !  حرفهای این دو نفر مستمرا در گوشم زنگ می زند. مثال فراوان است، قتل عام67 ، قتلهای زنجیره ای ، تواب سازی و بعد اعدام بعضی از  توابان و تعدادی از آنان را به عنوان مخالف به خارج از کشورفرستادن ، تهیه و توزیع مواد مخدر، قتل بی رحمانه کشیش های مسیحی،  قتل های فعالان سیاسی در خارج از ایران ، خرید روزنامه نگاران خارجی ،  لابی های با رنگ ها و فرم های مختلف داشتن ، از هنرپیشه تا خواننده، نویسنده و یا بازرگان، گذاشتن کنسرت های موسیقی با شرکت  خوانندگان  به اصطلاح مخالف در خارج از ایران ، خرید جایزه اسکار  ولیست آنچنان طولانی که از تاریخ باید به قضاوت بنشیند.  با  همه این تفاصیل و این دانسته ها واقعه دردناک آتش سوزی پلاسکو باز هم  سقف جدیدی از رذالت تاریخی این ضد بشران است. حتی اگر این حادثه ناگوار عمدی نباشد ، رویکرد با آن نشان از این دارد که جان هموطنان ایرانی مان برای سردمداران رژیم هیچ اهمیتی ندارد. برای شناخت یادآوری دو نکته ضروری است. اول اینکه می گویند نتوانسته اند هلی کوپتری را برای مهار آتش بفرستند چون منطقه به خاطر "بیت عنکبوتی رهبر نظام" پرواز ممنوع است. بگذار مردم در آتش بسوزند تا جرثومه ای به اسم خامنه ای زنده باشد. دوم اینکه شروع کرده اند به گذاشتن جملاتی در فضای مجازی و بار مسئولیت را بر دوش مردم گذاشته اند. " با یک فیلم کمتر یک نفر بیشتر نجات پیدا می کرد" و یا در زیر عکسی  که خیابانی را مملو از جمعیت نشان می دهد  معلوم نیست مال کدام زمان است، نوشته شده است " با این جمعیت آیا می شد مردم را نجات داد".  ابراز همدردی با خانواده کسانی که عزیزی را از دست داده اند و گفتن تسلیتی سوزش قلبم را آرام نمی کند. سخن کوتاه جز سرنگونی هیچ راه نجاتی برای مردم ایران متصور نیست.  

torsdag 19 januari 2017





در یک روز آفتابی به دیدارت می آیم
وفتی که صدای خنده ات نوید پایان زمستان است
و شبنم اشکهایت یاد آور الماسهای روشن 
ای تو سلاله خوبی ها
اما تا آن روز
 حرفهایم را در گوش باد گفتم
 که عاشقانه ترین ترانه ها را برای تو بخواند

söndag 15 januari 2017






این یک شعر نیست
مثل یک آلبوم عکس است
عکسهائی که در ایران جا گذاشتم
سر خط  روزهائی است
که پر رنگ هستند
فقط خاطره نیست
بو و رنگ  هم دارد
نمی دانم چه عکسهائی را  از خودم را در ایران جا گذاشته ام
بیشتر انگار که تکه های بدنم بود
خوب ببنید
صدای مادرم
دعوا با برادر
اخم های پدر
که می گفت
من در این بحر تفکر به کجا و تو کجا؟
وقتی که حرفش را گوش ندادم
و فریاد روزهای کودکی
و خنده ها و شادی های بی خبری
  یک تكه أم را در خيابان نادر ، كوچه هشت مترى ، كوى حكيم الهى جا گذاشتم
كمى از قلبم بود به نظرم
وقتى كه مرد گداى ژوليده مو ، با قوطى حلبى روغن نباتى نمی دانم قو بود یا  شاه پسند
 با عصايش به در آهنى خانه مى كوبيد
به نظرم قو بود
 چون کمی رنگ زرد طلائی رنگ و رو رفته به جا  مانده بود،
 بقیه  حلبی بود
با یک طناب باریک دسته ای برای قوطی درست کرده بود
و غرولند كنان و نا مفهوم چيزى مى گفت
و ما مى گفتيم 
پدر سگ نون بده  پشت در است 
و مادر 
هميشه 
برايش غذائى كنار گذاشته بود 
و گداى ژوليده مو
همه را روی  هم در قوطى حلبى مى ريخت  
و ما مى خنديديم
و مادر بود که با نگاه معنی داری ما را ساکت می کرد
آخرین زیارت شاهچراغ
با چادری که به سختی دور خود پیچیده بودم
با پسر عموهایم و خواهرم
و باز هم لبخندی
از اینکه
آن مرد که نیازی داشت و نمی دانم چه بود
کلاهش را بر عکس بر سر گذاشته
تا نقاب کلاهش
جلو بوسیدن ضریح را نگیرد
اصلا نفهمیدم چرا گریه می کرد
و عکسی یادگاری
واقعا عکسی گرفتیم
که الان نمی دانم کجاست
شیراز را گذاشتم با آخرین دیدار خواهرم در زندان سپاه
با اشاره به مادرم گفته بود که به دنبالش هستند
یعنی من!
درست و حسابى با آن خانه ی ته كوچه بن بست خدا حافظى نكردم
نه با درخت خرمالویش
و نه با بهار نارنجش
و نه با بوی یاسش
هنوز هیچ کس نمی تواند رایحه و عطر را در عکس جا بدهد
این را به عهده تو می گذارم که می خوانی
که گل و عشق چه عطری دارد
آخر دنیای آزادی است
مگر نه!؟
و تهران
در روزهای گلوله و گاز اشک آور
در راه پیمائی ها  که از ترس
روده هایت بهم پیچیده می شد
و عرق سردی تمام بدنت را می گرفت
 وقتی جوانی که دارد می دود
جلو چشمت گلوله بخورد
و به زمین بیافتد
و خونش اسفالت خیابان را
رنگین کند
خانه به خانه شدن
دنبال جائی برای شب خوابیدن
سوار اتوبوس دوطبقه شدن
از تهران تا کرج و بالعکس
تا زمان بگذرد
از دید پاسدارها خود را پنهان کردن
به همه مشکوک بودن
خبر اعدام و یا دستگیری
این و آن را شنیدن
گاهی از رادیو
گاهی از آشنا
و یا دوستی
بهادر، طاهره، گیتی ، مریم
ووووو
و مریمی دیگر در اتاقکی در خزانه
با گاز پیک نیکی که بر رویش غذا می پخت
همه خانواده مریم را
در شیراز
اعدام کرده بودند
کاظم و حمید را نمی دانم چه شدند
حمید هوادار چریکهای فدائی بود
با سبیلی کمرنگ
و چشمهائی که موقع
حرف زدن با خواهر
اکثریتی اش گر می گرفت
ناگهان گم شد
پدر ومادر حمید ایران  را زیر و رو کردند
ولی حمیدی نبود
تا او را به خانه پیش همسرش بیاورند
تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودند
به فاصله چند ماه هر دو
 پدر ومادر حمید را می گویم
 از دردی ناشناخته
به سرای باقی شتافتند
و دنیای فانی را با همه دردها
 برای باز ماندگان جا گذاشتند
و کاظم که موقع حرف زدن روی حرف "س"  زبانش می گرفت
شبی که او با یک جعبه شیرینی به خانه  ما آمد
اتاقی در خیابان فاطمی
و لبخندی بر لب
شیرینی نامزدی اش
را آورده بود
به او گفتم
چرا ؟
با همان لبخند و چشمهای  پر مهر میشی رنگش گفت
آخه برادرش حزب الهی است. می خوان اونو به یه پاسدار بدن!
خودش هواداره سازمانه!
روی حرف "س" باز هم زبانش گرفت
و ما همگی با هم خندیدیم
ویکی گفت
چه دلیل قانع کننده ای
از کاظم 
دیگر هیچوقت
هیچ چیز نشنیدم
پچ پچ ها بیشتر و بیشتر
و خبرها کمتر و کمتر
و نگاه آن پسر معصوم در سینمای شهرفرهنگ
هنگامی که پاسداران بر رویش ریخته و او را لگد باران می کردند
که چرا به دختری
شیرینی و یا چیز دیگری تعارف کرده
رفته بودم که فیلم دونده را ببنیم!
و از هیچکس هیچ صدائی در نیامد
جز دختری جوان
که فریاد زد
بس کنید
چرا می زنیدش
نمی گوئید با این ضربات کور می شود
خنده کریه پاسداران شقاوت
فریاد مرگ بر خمینی پدر
در آن نیمه شب
هنگام خداحافظی
من آلبوم عکس  جوانیم را
در تهران جا گذاشتم

onsdag 11 januari 2017





آه اگر خورشيد مى دانست كه بدون حضورش زندگى ممكن نيست
باز هم  گرمايش را از زمين دريغ مى كرد؟





من در چشم تو خواهم گريست
 وقتى بهانه اى براى ديدن زيبائى ها نباشد





دیروز در خرت و پرت های  سالهای دور
در جعبه ای که بوی نا گرفته  است
تکه ای از دیوار برلین را پیدا کردم
کارتی هم همراهش بود
رویش نوشته
Die Maure am Chekpoint Charlie
دیوار بوی کهنگی می دهد
نمی دانم که زمانی که خریدمش
اصل بود و یا نه
فرقی نمی کند
از بتون است وسیمان
با رنگهائی که همگی به خاکستری نشسته اند
فرو ریخت این دیوار
و برای فرو ریختنش جشن ها گرفتند
جشن ما هم نزدیک است. 

söndag 8 januari 2017









نفس شهر تنگ است
پوستش هم زخم برداشته 
و مغازه هايش هم جنس ها ى عجيب و غريب مى فروشند 
جنس ها بنجل نيستند
تا بخواهى كليه
و چشم
يك بچه هم رويش مى گذارند 
آقا ببر! 
خيلى ارزان
خيرش راببينى
اين هم هنر عريان شهر ما 
زيبا نيست؟ 
 نه واقعا زيبا نيست؟!!! 
راستى يادم رفت كه بگويم 
يك بيمارى مسرى در شهر شيوع پيدا كرده
تمام هنرمندانش 
از هر ژانرى 
 خناق گرفته اند
از هتل هایش هم بگویم
شیک است
به اندازه قبر
نه فکر کنی قبر است 
نه قبر نیست
ولی ساکنانش
درست عین داستان زنبورک خانه غلامحسین ساعدی
در هم می لولند
و اما
این  شهر آرشها دارد
با غل و زنجیر بر دست و پا
با پیکری به اندازه یک من استخوان
که عاشق است و می خواهد
نفس پاک بکشد