måndag 3 april 2017





شانه به شانه هم راه می رویم 
می خندی، کمی هم می لنگی 
ـ این جا کافه اپرا است. برویم چیزی بخوریم
هوا سرد است و نفس هم یخ می زند
می گوئی
ـ کافه اپرا؟
ـ جای خوبی است
گرما به صورتمان می خورد
می نشینیم
با لبخندی می گوئی
ـ تو هنوزمثل چریکها لباس می پوشی
ـ این جا همه چیز یخ می زند، با کفش پاشنه بلند که نمی شود دنبال تراموا دوید
ـ پدر سوخته یعنی تو می خواستی بپوشی
چشمهای پر از عشقت مرا گرم می کند
آرزوی این لحظه را سالها داشته ام
می خندی
هنوز سفارش ندادیم
ـ بلند شو بریم، اینجا بوی نای روشنفکری می ده! داره منو خفه می کنه
بلند می شویم
ـ بریم یه جائی که کارگران باشند . آدمای معمولی
ـ من نمی شناسم
ـ خانم طرفدار خلق!!
با هم می خندیم
و دوباره این سرما ست که بر صورتمان شلاق می کشد و اشک هایمان جاری می شود
فردایش یک بسته به من دادی
یک کت و پیراهن
امروز از آنجا رد شدم.
از جلوی کافه اپرا
بهار است و هوا گرمی تو را دارد.
سهیلا

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar