lördag 22 april 2017



" گربه نوروزی" 
 امروز یک گربه نوروزی دیدم. نوروز نیست ولی من را به دنیای دیگری برد. ماههای قبل از عید و به خصوص ماه اسفند در شیراز و زمان کودکی! 
در ماه اسفند هوای شیراز بهاری بود وبوی بهار نارنج و گلهای دیگر بود که  همه جا را پر می کرد، اما برای ما بچه ها این روزها حال وهوای دیگری داشت. دربدر به دنبال پیدا کردن "گربه نوروزی" بودیم. در آن روزگار نه "پوکیمون" بود و نه بازیهای کامپیوتری . هفت سنگ بود و شش خانه . و یا به دنبال " گربه نوروزی" بودیم که شاهد بزرگ شدن این موجود کوچک در قوطی کبریت باشیم و پروانه شدن آن را ببینیم و روزی که پرواز می کند را به عنوان بزرگترین شادی به رخ دوستان و هم سن و سالهای خود بکشیم. 
 در تمام مدرسه همه حرف از " گربه نوروزی هایشان" می زدند که چه موهای ریز خوش رنگی دارد و چقدر چمن و هوا لازم دارد که بزرگ شود و اینکه حدس می زدند که وقتی این " گربه نوروزی" تبدیل به پروانه شد چه بالهائی خواهد داشت و چه نقش و نگارهائی. 
اما در آن سال من هر چه گشتم، نتوانستم حتی یک  " گربه نوروزی" پیدا کنم و در زنگهای تفریح چیزی برای تعریف کردن نداشتم. موقعی که بچه ها با احتیاط قوطی کبریت را از جیب خود بیرون می آوردند و مثل کشو آن را باز می کردند ، تمام وجود دیگران چشم می شد تا ببیند و اظهار نظر کند و بگوید این " گربه نوروزی" به چه پروانه ای تبدیل خواهد شد و من در حسرت یک " گربه نوروزی" . هر چه بیشتر می گشتم، کمتر می یافتم. تا اینکه یک روز، نمی دانم چرا وبه چه علت هنگامی که همه سرها توی هم برای دیدن " گربه نوروزی" یلدا جمع شده بود، گفتم منهم یک " گربه نوروزی" دارم. فریاد شادی از چند تا از بچه ها بلند شد که چرا تا به حال آن را به مدرسه نیاوردم و به آنها نشان ندادم. گفتم : آخه " گربه نوروزی" من خیلی بزرگ است و نمی شود آن را در قوطی کبریت گذاشت و به مدرسه آورد. 
ـ مگر می شود؟ یکی پرسید 
ـ چرا نشود. من جواب دادم
 ـ آخه " گربه نوروزی" که از یک کرم کوچک هم کوچکتر است. چطور مال تو را نمی شود در قوطی کبریت گذاشت
 ـ این قدر بزرگ است که مجبور شدم یک قوطی کفش برایش درست کنم و شما نمی دانید که چقدر چمن لازم دارد. تازه باید برایش آب هم بگذارم.
 همه به هم نگاه می کردند. در صورتشان ناباوری بود و شاید کمی هم حسادت و من سعی می کردم از " گربه نوروزی" چنان با آب وتاب تعریف کنم که قابل قبول به نظر برسد. 
ـ به هر حال ما باید این " گربه نوروزی" را ببینیم. یکی گفت
 خبر به سرعت در تمام مدرسه پخش شد و من شدم ستاره مدرسه. از فردای آن روز دیگر همه دور من جمع می شدند تا از حال و احوالات " گربه نوروزی" من خبر بگیرند و من هرروز داستانی به داستانم اضافه می کردم و با آب وتاب برایشان نقل می کردم. تا اینکه روز سوم بود که اصرار برای دیدن " گربه نوروزی" من به حد اعلا رسید و هر کس می گفت : این طور که تو تعریف می کنی این " گربه نوروزی" به زودی به پروانه ای بزرگ تبدیل می شود و همه دیدن این دوره را از دست خواهند داد. آخر موقعی که پروانه شد و پرواز کرد دیگر هیچکس او را نخواهد دید و آه و افسوس بود که از همه بلند می شد.
 از مدرسه به خانه برگشتم و توی ذهنم قوطی کفش بزرگتر و بزرگتر می شد. قوطی کفش اندازه اش اندازه پای بابا بود. نه اندازه پای خودم. یک قوطی سفید بود که عکس و شماره یک کفش مردانه در پائین آن چاپ شده بود. کم کم خودم هم باورم می شد که این قوطی وجود دارد و من دارم از بزرگترین " گربه نوروزی" که روزی به بزرگترین پروانه ها تبدیل خواهد شد، نگهداری می کنم و داشتم خود را برای آن روز آماده می کردم. 
 صدای در خانه به صدا در آمد و یکی از خواهرانم برای باز کردن در رفت وبرگشت و رویش را به من کرد و گفت 
ـ با تو کار دارند
ـ کیه؟ 
ـ یلدا! 
ـ یلدا ؟ با من کار داره 
ـ بله خانوم ، با تو کار داره 
اصلا نمی توانستم حد س بزنم که یلدا  با من چکار دارد. بلند شدم وبه طرف در خانه رفتم. او از من برزگتر بود و کلاس سوم. یلدا با موهای صاف و چشمان درشتش منتظر من ایستاده بود. موقعی که من را دید کمی این پا وآن پا کرد و سلام کرد
ـ سلام! کاری داشتی
مخ مخی کرد 
ـ اومدم که " گربه نوروزی" تو را ببینم. 
 انگار که دنیا خورد توی سرم. توی دلم داغ شد. فکر می کنم داغی آن چنان زیاد بود که به گوشهایم هم رسید. انگار از توی گوشهایم آتش بیرون می آید. فردای مدرسه و تمام شاگردان از پیش چشمانم رژه می رفتند. با خودم می گفتم که چه دردسری! چطور می توانستم خودم را از این تله بیرون ببرم . 
ـ " گربه نوروزی" ؟؟ 
با گفتن این کلمه به دنبال راه حل بودم. شاید ثانیه ها هم به کمکم می آمدند. 
ـ بله، " گربه نوروزی"! مگر نگفتی که او آنقدر بزرگ  است که توی قوطی کبریت جایش نمی شود و به جایش یک قوطی کفش برایش درست کردی؟
ـ بله که گفتم . همین طور هم هست. 
عقب نشینی در آن شرایط درست نبود. 
ـ خب ، بیار نشون بده
ـ بیارم نشون بدم
ـ بله بیار نشون بده
ـ می دونی چیه؟
ـ چیه؟
 ـ آخه این " گربه نوروزی" اونقدر بزرگ شده که مامانم ترسید که فرار کنه و در اتاقو قفل کرده و کلید رو هم با خودش برده.الان هم خونه نیست که من کلید را بگیرم و در را باز کنم.
داستان به نظر خودم به خوب جائی رسیده بود. چشمان یلدا از تعجب بزرگتر و بزرگتر می شدند 
ـ به نظرم شاید تو راست نگی
ـ من راست نگم. اگه دوست داری بیا تو تا مامانم بیاد و من کلید رو ازش بگیرم و در اتاق رو باز کنم.
ـ می دونی کی بر می گرده؟
ـ نه ! ولی شاید ساعت ده یا یازده شب.
ـ اونوقت خیلی دیره
یلدا رفت و فکر می کنم از فردای آن روز هیچکس باور نکرد که من یک " گربه نوروزی"  دارم

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar